انديشيدن در تاريخ، با مفاهيم، آغاز نشده است، بلکه انديشيدن، پيش از تاريخ، با تصاوير، آغاز شده است. و تجربيات مستقيم و نو، بستگي به شرايط بي نظير و تکرارناپذير دارند. هر تجربه مستقيمي، نو است، چون تکرارناپذير است، و چون تکرارناپذير است، آن تجربه، هميشه نو ميماند. تجربيات مستقيم، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند، و هميشه انگيزنده به نوآفريني هستند. هر روز، همه انسانها، امکان کردن تجربه مستقيم و نو ندارند. از اين رو اين تجربيات مستقيم، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها باشند، چه از مردمان دوره هاي تاريخي در مکاتب فلسفي و اديان، ارزش دارند. هر تجربه مستقيمي، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد که هر انساني، به خودي خودش تواناست تجربه اي مستقيم و نو بکند. انسانها پيش از تاريخ، تجربيات مستقيم و پرمايه و بي نظيري داشته اند، که همانقدر با ارزشند، که تجربيات مستقيم و بي نظير انسانها در ادوار تاريخي. هر چند که ما امروزه بيشتر خو گرفته ايم که تجربيات و خواستها و نيازهاي خود را در مفاهيم، بيان کنيم، ولي غافل از آنيم که تصاوير، هنوز نيز، قدرت فوق العاده بر ناآگاهبود ما دارند. و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع کردن است، و انديشيدن، گام دوم در انتزاع کردن. انتزاعي کردن يک تجربه در يک تصوير، تجربه مستقيم فوق العاده غني انسان است. چون هر انتزاعي کردني، گونه اي گسستن و بريدن است که نماد نخستين تجربه آزادي است. تنها راه گسستن، شک کردن به چيزي نيست، بلکه يکي ديگر از راههاي گسستن، انتزاعي کردن پديده ها و واقعيات است. به همين علت، نقاشي و تخيل و صورتگري و موسيقي و رقص، يکي از مهمترين گامهاي انسان در "گسستن" از طبيعت است. از اين رو هست که آزادي نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع، سرآغاز انقلابات انديشگي يا اجتماعي و سياسي و ديني است. آزادي تخيل، آزادي طرح روياهاي اجتماعي و سياسي و . . . است که اهميتي برتر از "علوم اجتماعي و سياسي" دارد، چون راه انسان را براي گسستن از "هر نظام موجودي" باز ميکند. در اجتماعي که مردم آزادي ندارند روياهاي تازه براي دستگاه حکومتي و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح کنند، در آن اجتماع، آزادي نيست. علوم اجتماعي و سياسي و اقتصادي امروزه، به "بستگي + پيوستگي + سازگار شدن با معيارها و ارزشها + همخواني با معيارها + اين هماني يافتن با قواعد و سيستم . . . " اهميت فوق العاده ميدهند. اينها در گوهرشان، بر ضد "آزادي به معناي يک روند نوآفريني اجتماع و سياست" هستند. پروردن روشهاي گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاکم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از "تصوير" است که تلويزيون در دوره ما، چنين نفوذ گسترده و ژرفي در مردمان دارد. بسياري از تجربيات مستقيم انساني، در تصاوير و اسطوره ها، چهره به خود گرفته اند، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها، نميتوان چشم پوشيد. همين غفلت از اهميت تصاوير، سبب ميشود که ناگهان ميبينيم که انديشه هاي پر زرق و برق مدرن ما، که خود آگاهي ما را انباشته اند، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و کهنه و باستاني، شکست ميخورند. ما با بي ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها، که مجموعه تجربيات ملتند، و ارزشيابي فوق العاده مفاهيم روز، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم. در اين شکي نيست که تفکر فلسفي و علمي، با اولويت دادن به مفاهيم روشن، که فقط يک معنا دارند، بر ضد تصاوير پرمعنا و چند چهره، خود را يافته است. در آغاز، فلسفه، براي جدا شدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به "ضديت انديشه با تصوير اسطوره اي" داشت. ولي اين ضديت رواني، در يک برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهري فلسفه با اسطوره نيست. فلسفه، بيان تجربيات مايه اي انسان در مفاهيم است، و اسطوره، بيان تجربيات مايه اي انسان در تصاوير است. کاري را که اسطوره ميتواند بکند، فلسفه نميتواند بکند، همانطور کاري را که فلسفه ميتواند بکند، اسطوره نميتواند بکند. و هر تصويري را نميتوان به مفاهيم کاست، و هر مفهومي را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش کرد. مسئله فرهنگ آن نيست که مفهوم و عقل را جانشين تصوير و تخيل سازد، بلکه ديالکتيک مفهوم و تصوير، يا ديالکتيک عقل و تخيل را بپذيرد. در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا، پژوهشگران ميپنداشتند که عقل در يونان، با قيام بر ضد اسطوره، به خود آمده است. بدين ترتيب، فلسفه و علم را پديده اي بر ضد اسطوره شمردند، و اين ارزيابي غلط، هنوز بر ذهن بسياري از مردم، چيره مانده است. بسياري نيز ميانگاشتند که انديشيدن در تصاوير اسطوره اي، با بدويت فکري و رواني کار داشته است، و انسان، که از بدويت فکري رهايي يافت، ديگر در تصاوير و اسطوره نميانديشد. اينهم يکي از خرافات تازه بود که گنجينه اي از تجربيات انساني را بي ارزش و بي اعتبار ميساخت. و با دادن بهاي بيش از اندازه به فلسفه و مفاهيمش، اسطوره و تصاويرش را خوار شمردند، و بي بها ساختند. ولي وارونه پنداشت آنان، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اي که انسانها در تصاوير اسطوره اي به جا نهاده بودند، بسيار بهره بردند، و توانستند بخشي از آنها را به مفاهيم انتقال دهند و انتقال دادن تجربيات پر ارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم، رسالت فلسفي، متفکرين اصيل هر ملتي است. بخشي از اين تجربياتست که بهتر ميتوان آنها را در مفاهيم گسترد. متفکراني که نتواند اين تجربيات اصيل ملت خود را، از گستره تصاوير اسطوره اي، به گستره مفاهيم فلسفي انتقال بدهند، از رسالت تاريخي خود باز مانده اند، و هنوز تفکر فلسفي را در ملت خود بنياد نگذارده اند. اين تجربيات مايه اي و بي نظير ملت، بايد از جهان تصاوير به مفاهيم آورده شوند، تا شالوده اي در آن ملت براي فلسفه گذارده شود. و اين کار، هنوز در ايران نشده است. ولي در کنار فلسفه که تجربيات انساني را فقط در قالبهاي "مفاهيم" ميريزد و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحي و فقير ميسازد، بايد بخشي از فرهنگ به وجود آيد که در برگيرنده "ديالکتيک تصوير و انديشه ـ يا ديالکتيک عقل و تخيل" است. آنچه در تصوير است، برآيندهاي فراوان دارد، و نميتوان آن را به يک برآيند (يک بعد) در مفهوم کاست. به عبارت ديگر، يک تصوير، "خوشه اي از مفاهيم گوناگون" است که همه در آن تصوير با هم، وحدت دارند. هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد که برخي از واژه ها، معاني فراوان و بسيار ناجور با هم دارند. اين معاني، فقط از ديد ماست که با هم نميخوانند، ولي اگر آن تصوير اسطوره اي را بيابيم، ميبينيم که همه، ناگهان وحدت در يک خوشه به هم پيوسته پيدا ميکنند. وقتي آن تصوير را يافتيم، ديده ميشود که همه اين مفاهيم، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. همين کار را هايدگر، فيلسوف آلماني کرده است. اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاي آلماني، در ترجمه آثارش به هر زباني (همچنين به فارسي) به کلي از بين ميرود. ولي براي ما، ياد گرفتن شيوه انديشيدن، مهمتر از ياد گرفتن محتويات انديشه هاي غربي است، هر چند به سختي ميتوان محتويات را از شيوه انديشيدن، جدا ساخت. هايدگر، کوشيده است از خوشه مفاهيم يک واژه، تجربيات انساني را که در زبان آلماني شده است، در يک تفکر فلسفي، به هم بپيوندد. تجربيات انساني موجود در هر زباني که استوار بر اين تصاوير هستند، به همان علت "خوشه اي بودن هر تصويري" راه را براي پيدايش طيفي از مکاتب فلسفي باز ميسازند. به عبارت ديگر، تجربياتي که ملت در اسطوره هايش کرده، در ايجاد مکاتب فلسفي گوناگون، گنجاندني است. هيچ اسطوره اي را در چهارچوبه يک فلسفه نميتوان فهميد، بلکه چهره هاي گوناگون هر اسطوره اي را ميتوان در مکاتب تازه به تازه فلسفي از نو تجربه کرد. از اين فلسفه هايدگر، کل تجربيات انديشگي در فرهنگ آلمان نيست. کشف تجربيات زباني يک فرهنگ، و مايه گرفتن از آن، براي پديد آوردن فلسفه هاي نوين، برداشتن گامي مهم در يک فرهنگ است. من کوشيده ام که همين روش هايدگر را (نه محتويات فلسفه اش را)، در پيوند دادن واژه هاي باستاني ايران به کار ببرم، تا تفکرات فلسفي ايرانيان را در محدوده بسيار ناچيزي آغاز سازم، چون از گستردن بيش از آن، سخت واهمه داشتم و دارم، چون متأسفانه روشنفکران ايران هنوز، نيروي بويائي براي اصالت ندارند. مثلا فرهنگ ايران، تجربه اي ويژه از "زمان" دارد که با تجربه هايدگر، تفاوت دارد. آنچه در يک تصوير اسطوره هست، برآيندهاي فراوان از مفاهيم دارد. يک تصوير، خوشه اي از مفاهيم است. وقتي آن تصوير اسطوره اي را يافتيم، ميبينيم که همه اين مفاهيم، که به حسب ظاهر ناجورند، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. در فلسفه و علم، کوشيده ميشود که يک تصوير، به يک مفهوم کاسته شود، تا در مفهوم، روشن گردد. مثلا هر کدام از خدايان گذشته را به يک مفهوم، ميکاهند. هر کدام، بايستي يک خويشکاري داشته باشند، و به کار ويژه اي، گماشته شده باشند. پرسيده ميشود که تنها کار اين خدا چيست؟ مثلا اين خدا، خداي آب است. چنين پرسشي از بن غلط است. اين کار، کار فلسفه و علم و عقل است که ميخواهد با اين وظيفه خاص، آن خدا را روشن سازد. کاربرد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين، فقيرسازي فرهنگ است. با اين روش، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحي و يکسويه ساختند، تا آنها را از ديد فلسفي، روشن سازند. تصوير اسطوره اي، براي تجربياتي بسيار ژرف و غني از انسان بودند که کاستني به يک برآيند (بعد) و يک مفهوم نبودند. کاستن اسطوره به يک دستگاه فلسفي، دور ريختن اين تجربيات، يا کوبيدن و سطحي سازي و ناديده گيري و فقيرسازي اينگونه تجربيات بود. اين پيدايش يک نوع "بدويت نوين" بود، که پيآيند شيوه نگرش "عقل روشن بين" بود. اين بدويت را به مردمان باستان نسبت دادند، در حالي که اين بدويت فکري خود آنها بود. کاربرد اين روش، سبب ميشد که انسان، اسطوره ها را مسخره کند، و غيرمنطقي بشمارد، و بي آنکه آگاه باشد، که چه اندازه تجربيات ژرف و غني خود را ميکوبد و دست مياندازد و به شمار نميرود. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غني و ژرف ويژه انساني است که ربطي به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد. اين چهره تجربيات انساني، که در اسطوره نمودار ميشود، يکي از گرانبهاترين بخش گوهر انسان است. انتقال دادن بخشي از تجربيات انساني، از گستره اسطوره به گستره فلسفه، يا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم، کاري ضروري بود، ولي اينکه تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردي نميخورند و کم ارزش و يا بي ارزشند، و تنها مفاهيم انتزاعي ارزشمندند، و هر چه در مفاهيم ناگنجيد نيست، بايد خوار شمرد، سخني به کلي غلط است. البته غناي تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگي، همراهست، ولي مفاهيم نيز در اثر همان روشني، بسيار شکننده اند، و عيب خود را دارند. هر چيزي را براي عيبش، نميشود دور ريخت. هر چيزي، هر فلسفه اي، هر ديني، هر هنري، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دو مقوله را نميتوان از هم جدا ساخت. براي کام بردن از هنر هر چيزي بايد رنج بردن از عيبش را نيز تحمل کرد. از اين رو است که بايد طيفي از مکاتب فلسفي با اديان و هنرها در کنار هم داشت. به همين علت بود که عرفاي ما "گاه مومن و گاه کافر و گاه ملحد" بودند و اين "فلسفه گهگاه بودن" به طيفي بودن گوهر انسان بازميگردد. گوهر انسان يا فطرت او با هويت او، "تثبيت شدن در يک دين و هنر و فلسفه" نيست، بلکه تحول در فطرتها و هويتهاست. از هر چيزي بايد از ديدن هنري که دارد لذت و شادي برد. با آمدن فلسفه و علم، فقط نشان داده شد که بخشي از تجربيات انساني را ميتوان در مفاهيم، بهتر عبارت بندي کرد و نمود، ولي بخشي ديگر از تجربيات انساني، به گونه اي غني و سرشار هستند که بهتر در تصاوير ميگنجند، و خود را بهتر در تصاوير اسطوره اي ادا ميکنند. اين بود که مولوي از سر، به "خيال"، نيروي صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده کرد. در آثار مولوي، اين خيالست که نزديکترين پيوند انسان را با حقيقت فراهم ميآورد، نه عقل. اين تنوع و رنگارنگي خيال بود که تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انساني را بهتر نمودار ميساخت که عقل. با اولويت دادن به خيال و صورت (يا نقش و نگار)، مولوي همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت، زنده ساخت. خيال رابطه ديگري با تصاوير دارد، که عقل با مفاهيمش دارد. اين تجربه بزرگ انساني در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود. يکي از تجربه هاي بزرگي که انسانها در دوره "انديشيدن در اسطوره" کرده بودند، با آمدن انديشيدن فلسفي و علمي، در آغاز، ناديده گرفته شد، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود که از کشفيات بزرگ آنها بوده است. آنها دريافتند که انسان، تجربيات غني و ژرف دارد که به هر صورتي آن را تصوير کنند، آن تجربه نا نموده ميماند. به همين علت بود که آنها تجربه ديني و اجتماعي خود را، در کثرت تصاوير خدايان بيان کردند. براي آنها هر تصويري از اين خدايان، آزمايشي بود براي بيان همان تجربه غني و ژرف و عالي. به همين علت بود که همه اين صورتها و پيکرها را در يک نيايشگاه و جشنگاه، کنار هم مينهادند، چون آن تجربه واحد و غني را از درون گوناگوني و کثرت اين تصاوير و رنگها، به شيوه اي ميشد لمس کرد، در حالي که آن تجربه در هيچکدام از تک تک اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف ديني و اجتماعي و انديشگي خود را در سي و سه خدا، تصوير ميکردند که با هم زمان و زندگي و جشن و عشق و گيتي را ميآفريدند. اين سي و سه خدا، همه چهره خدايي بودند که نامش "انامک" يعني بي نام بود. اين چهره هاي گوناگون که تجلي يک تجربه اصيل ولي گمنام و ناگرفتني بود. در شاهنامه به شکل درختي نموده ميشود که سي شاخه دارد، و نام سيمرغ نيز، به همين علت برگزيده شده است. کثرت خدايان، در هماهنگي آنها، تبديل به وحدت ميشود. اين بود که انديشه هاي 1ـ "توحيد" و 2ـ کثرت و 3ـ هماهنگي، سه اصل جداناپذير از هم و برابر با هم بودند. بر اين سه اصل بود که اجتماع بنا نهاده شده بود. اين خدا، با وجود آنکه صورتهاي فراواني داشت، بي صورت بود. بعدا که فلسفه نوري آمد، و عقل، غلبه کرد، اين انديشه به کلي طرد شد. خدا، يک خداست و صورت هم ندارد و همه صورتها را بايد شکست و نابود کرد. حق تصوير کردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات ديني، از همه گرفته شد. با آمدن خدايان نوري (الله + پدر آسماني + يهوه) هيچکدام از آنها، ديگري را در کنار خود تحمل نميکند و سرنوشت نهايي اين خدايان، جنگيدن با هم، براي نابود ساختن همه خدايان و همه اديان جز خود و دين خود است. در گوهر انديشه خداي واحد، تعصب و عدم تسامح، سرشته شده است. واحد ساختن اصل جهان، خويشکاري عقل است، ولي خدايي که اين اديان واحد ميانگارند، برغم ضديتشان با تصوير، يک تصويرند. هم مفهوم و هم تصويرند، چون هميشه به صورت يک شخص، عبارت بندي ميشوند. اين است که هنرمندان غرب، اصل تنوع و تازگي و کثرتمندي را، با روي کردن به خدايان يونان و رم کشف کردند، و همين کشف ناآگاهانه، پيايندهاي سياسي و فلسفي و اجتماعي و ديني خود را داشته است و دارد. ما ميپنداريم که پلوراليسم، تنها يک مسئله حزبي يا سياسي است. پلوراليسم سياسي و حزبي واقعي، پيوند ژرف فرهنگي و رواني با پلوراليسم خدايان دارد. اين است که به عصر روشنگري در اروپا، "عصر رستاخيز کفر" گفته ميشود.
« زال ِزَر» یا « زرتـُشت » « سیـمـرغ » یا « اهورامزدا» « مـِهــروخـردِ بـاهـم جـُفـت » یا « جنگ ابدی، وکین توزی بی حد »
در انجیل متی ، میآید که درهنگام به دارزدن عیسی ، مردم به او میگفتند که: « اگرپسر خدا هستی ، ازصلیب فرود بیا » و نزدیک به آخرین لحظات زندگی اش، عیسی برفرازصلیب ، گفت که : « الهی الهی ، مراچرا تـرک کردی ؟ مرا چرا واگذاردی ؟ » . زندگی « زال زر » ، دربُرهه دراز ِ پیری اش ، روند « مداوم به صلیب کشیده شدن پسرخدا وانبازخدا » درفرهنگ ایران بوده است . داستان زندگی زال زر درپایان ، نه تنها داستان به صلیب کشیدن روز به روز ِ پسر خدا و انباز ِ خدا، بلکه داستان به صلیب کشیدن خودِ خدا ، خود سیمرغ بوده است . این داستان ، داستان به صلیب کشیدن سیمرغ ، به دست ِ اهورامزدا ، یا به دست خدای نور، درهـرانـسـانی است . هرخدای نوری ، سیمرغ را درهرانسانی ، به صلیب میکشد . این سرنوشت هزاره ها تاریخ بشریت است . ولی « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنـو ، زنـده میشود . صلیب ، آمیزش تـار، با پـود است . سیمرغ درداستان رستم واسفندیار، برای بدرود کردن ، زال را درآغوش میگیرد ، و با زال ، « تارو پود » میشود . تن زال را مرغ (= سیمرغ ) پدرود کرد ازو (= زال ) تار و، ازخویشتن (= سیمرغ ) پود کرد به صلیب کشیدن ، یا « تاروپودشدن خدا با انسان » ، جشن آفرینندگی ازنو است . درجشن ، همه با هم، تارو پود میشوند . « به هم بافته شدن خدا و انسان»، به هم بافته شدن پایان با آغاز، جشن نو آفرینیست . اساسا واژه صلیب ، که معرب « چـلـیـپـا » است ، به معنای « به زهدان برگشتن وازنو زاده شدن » است . در تبری ، « چـل کینی » ، زائیدن پیاپی ، و درکردی چیل وچیله ، به معنای بچه و فرزند و جوجه ، ودرشوشتری ، چل چوز، به اندام تناسلی زن میگویند . چیل ، همان « جیل » است که به معنای « نی » است( شوشتری ) ، وصلیب که « چلی+ پا » باشد، به معنای « نای + پا » است ، که « زهدان زاینده » میباشد ، چنانچه درواژه نامه بهدینان « وج پا » به معنای زهدان است . « وایو پا » دراوستا ، عروسی کردنست . به صلیب زدن ، به معنای تخمیست که درون زهدان قرارمیگیرد تا ازنو زنده بشود . بدینسان فرهنگ ایران ، با چهره زال ، مسئله بی نظیری از زندگی انسان را طرح میکند . خدائی که درون هرانسان ، وانباز هرانسان و آمیخته با هرانسانی است ، چگونه وچرا درهر روزی ، به صلیب کشیده میشود ؟ چرا انسان ، به خدای نهفته درخودش ، کین میورزد ؟ و چگونه وچرا ، انسانی که خدایش را ، هر روز در خود، به صلیب میکشد ، وبه خدایش که جفت اوست ، کین میورزد و نفرت ازاو دارد، زند گی میکند ؟ آیا انسان برای زیستن ،همانسان که نیاز به نان وآب دارد ، همانسان ، نیازبه شکنجه دادن و آزردن و به صلیب کشیدن خدا در خود دارد ؟ چرا انسان نمیخواهد دراندیشه و روانش ، از این « شکنجه دهی خدا یا جفتش » ، آگاهی داشته باشد ؟ داستان « زال زر» یا « دستـان زنـد » ، مسئله بنیادی هرانسانی ، « انسان شدگی خدا » و « درقفس اندازی خدا ی خود» و « صلیب زنی خدا ی خود » درهرروزیست . شیره فرهنگ ایران ، روند زندگی زال زر، درتمامیتش هست . به همین علت ، ما بیشتر، فقط با « نیمی از زندگی زال زر» آشنا هستیم ، و به نیمه دوم زندگی زال زر، نگاهی نمیاندازیم وحتا به آن پشت میکنیم . ولی ازآن غافلیم که ، « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنو ، زنده میشود. این سیمرغ یا خداست که به زال ، نام خود راکه « زنــد » باشد ، میدهد . « زنـد » ، آتش زنه و آتش فروز است . « آتش فروز » ، یا آذر فروز، معنای « نو آفرین » و « نو آورو مبدع » داشته است . همچنین « دست » ، نام سیمرغست . اهل فارس بنا به قول ابوریحان بیرونی ، بدین علت سه آغاز هفته را بجای « دی » ، « دست » مینامیدند . سیمرغ ، دستان زند ، دستهای آتش فروز، دستهای نی نواز بود که با سرودش جهان را ازنو میآفرید . درفرهنگ ایران ، بهمن و سیمرغ ( = عنقا ) ، لقب « آذرفروز » ، یا « کواد » را داشتند ، که همان « قباد= غباد» باشد . آنها اصل آذرفروزی ، اصل نوآفرینی درهرانسانی ودرهرجانی بود ند . آنها « اصل پیروزی درشکست » بودند . آنها تخمی بودند که درفرو افتادن ، بُن ِ از نو آفرینی وبالندگی وفرازنده میشدند . برپایه همین اندیشه است که مسیحیت ، نشان « صلیب = چلیپا » را، به کردار« گوهر زندگی عیسی » ، برگزیده است ، چون بیان « پایانیست ، که بُن پیدایش و آفرینش نوین ، هست » . مسیحیت ، زندگی عیسی را ازپایانش میفهمد ، چون پایانش ، درست ، بُنی است که تخمیست ، که کاشته میشود ، تا رستاخیز بیابد . درد پایان شکست ، جشن ِ آغاز ِ آفرینش نوین است . شخصیت هائی درهرجامعه ای هستند که ، هراندیشه یا گفته یا کردارشان ، ویژگی ِ« بُـنی = بنیادی = بُن دادی = بُندهشی » دارد . هر اندیشه یا گفته یا کرده اشان ، پیوند یابی « درد ورنج » با « جشن زایش » است . هر اندیشه یا گفته یا کرده بـزرگـی ، درتنگنای زمان خود، زندانی نمیشود ، چون ، « درخودش ، پایان را با آغاز، پیوند میدهد » . درهراندیشه ای ازآنها ، انسان ، تجربه « بُن ، آغازنوآفرینی » را میکند . مفهوم « فتح و غلبه و موفقیت ما » ، که سراسر گستره ِ روان و ذهن مارا تسخیر کرده است ، همیشه « پایان » را « اوج و کمال » میداند . کسی ، غالب است که در پایان ، می بـَرَد و دشمن را فرو میشکند و خـُرد ونابود میکند . ازاین رو نیزهست که زندگی « زال زر » را درتمامیتش ، تاکنون ، درتفکرات اخلاقی و دینی و اجتماعی وهنری ایران ، نه طرح کرده ایم ، ونه تاکنون شناخته ایم . فردوسی ، برغم آنکه داستان زال زر را در بخش نخستینش ، جاودان ساخته است ، ولی از سرودن پایانه زندگی زال زر، دست کشیده است، و آنرا بسیارکوتاه ساخته ، وازآن زود گذشته است ؟ چرا ؟ چون این بخش اززندگی زال زر است که نه تنها برای فردوسی ، بلکه برای همه ایرانیان ، ایجاد دردسر و اشکال میکند . دراین بخش است که زال ، گرفتار عذابهائی ، به مراتب دردناکتر از صلیب زده شدن عیسی میشود ، ولی درمیان این سوختن ، هیچگاه « پری را که سیمرغ به او درفرود آمدن به گیتی داده است » آتش نمیزند ! ما فراموش میکنیم که زال ، هیچگاه ، پری را که سیمرغ به او داده بود ، در یاری خواستن از سیمرغ ، برای « شخص خودش » ، بکار نبرده است . او یکبار، این پر را برای یاری خواستن ازسیمرغ ، در زاده شدن رستم از رودابه میافروزد ، و بار دیگر برای یاری خواستن ازسیمرغ برای رسـتـم، درجنگ او با اسفندیار، میافروزد . همانسان که روحانیون ومتفکران ِ مسیحی ، ازعهده تفسیر قانع کننده ای از جمله « الهی الهی ، مراچرا ترک کردی » عیسی برفراز صلیب ، برنیامده اند ، ما ، ازعهده درک این بخش از زندگی او، در پیوند با بخش نخستینش، برنیامده ایم . علت این ناتوانی ، ازجمله ، فراموش کردن « اندیشه بنیادی درفرهنگ سیمرغی » ، دراثر ِ آمدن الهیات زرتشتی ، و سپس چیره شدن حکمت قرآنی براندیشه و روان ما میباشد که بررسی خواهد شد . آنچه از دید گاه ما و ادیان نوری و جهان بینی های متداول در فلسفه ، « شـطـحیparadox » و نا سازگاربا هم است ، درست ، شیوه اندیشگی فرهنگ اصیل ایران از زندگی انسان درگیتی ، و ازتصویر خدائیست که درهرانسانی ، گوشت و پوست ومو واستخوان و پیه میشود . به همین علت نیز باید فردوسی ، این بخش را به کنار نهاده باشد . ایرانشاه بن ابی الخیر، که سپس این بخش از زندگی زال را در بهمن نامه ، سروده است ، هیچگاه آنرا با بخش نخست از زندگیش پیوند نمیدهد ، و درباره « پرسیمرغ نزد زال » خاموش میماند . فردوسی که درست داستان پرسیمرغ را در نبرد رستم واسفندیارآورده است ، نمیتوانسته است ، داستانی را بسراید ، که زال زر ، دراوج عذاب ، بی یاری سیمرغ بماند . همه دراین بخش دوم ، ازخود میپرسند ، چرا که زال زر، در این ورطه های سهمگین و دهشتناک زندگیش ، پر سیمرغ را آتش نمیزند و سیمرغ را به یاری نمیخواند ؟ زال زر ، در حریق جانسوز و خانمان سوز و عالم سوز وتاریخ سوز ِ تعصب و کین توزی ِ بی حدوحصری که « اهورامزدا ی زرتشت » آورده ، مـیگــُدازد ، و در قعر حقارت ، پایمال میشود ، ولی همه این دردها را ، که فوق توان تحمل هر انسانیست ، تاب میآورد . درحریق کین توزی بیحد « اهورامزدای زرتشت، خدای نور » ، بیش از چهل سال میسوزد ، ولی هرگز، سیمرغ را بیاری خود نمیخواند ؟ چرا سیمرغی که به او گفته بود ، مهربه تو، دلم را ازهم میگسلد ، خودش ، یادی از زال نمیکند، و به غمزدائی زال نمیآید ، و مانند روزی که پدرش اورا درکودکی ، درسنگلاخ مطرودیت انداخته بود ، برنمیگیرد ، و به آشیانه گزند ناپذیر خودش نمی برد ؟ ابا خویشتن بر، یکی پرّ ِ من همی باش در سایه فرّ من گرت هیچ سختی بروی آورند زنیک و زبد ، گفت وگوی آورند برآتش فکن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان ، فرّ من که در زیر پرّ ت ، بپرورده ام ابا بچگانم بپرورده ام همانگه بیایم ، چو ابر سیاه بی آزارت آرم ، برین جایگاه فرامش مکن ، مهر دایه زدل که دردل مرا ، مهر تو ، دلگسل درست فهم « شخصیت زال » ، یا فهم « تصویر انسان، بطورکلی درفرهنگ ایران » ، درپیوند دادن این دو بخش متضاد در زندگی زال باهم، ممکنست.
زال زر ، مثل ِاعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست هرانسانی، « آبستن به خدا» هست « میان خدا وانسان، واسطه ای نیست » « خـرد» درایران ، جـُفت وهمزاد ِ « مِهـر»است
فرهنگ ایران ، استوار بر « بیواسطه بودن حقیقت ، بیواسطه بودن خدا » میباشد. فرهنگ ایران ، حقیقت و خدا را ، « بُن ِ انسان = بُن ِ جان » میدانست . حقیقت ویا خدا ، « تخم» شمرده میشدند . ازاینرو انسان ، که « مردم= مر+ تخم » نامیده میشود « تخمی درون تخم » ، « دانه ای درون دانه » ، یا « جانی درون جان » ، یا به اصطلاح آن زمان ، « مینوئی درون مینو» ، دو جانه (= دو گیان ) ، یا اصل آبستنی بود. این مینوی ِمینو ، این تخم ِ درون تخم ، بهمن ، یا هخامن، یا ارکمن ( ارکه ) ، یا اندیمن ، نامیده میشد . بُن آفریننده ، درخود ِ هستی انسان ، یا در هرجانی بود . انسان به سخنی دیگر ، به خدا ، آبستن بود . این تصویراز خدا وانسان ، یا از « بُن آفریننده هستی درهر چه هست » ، مفاهیم دیگری از « آغاز وپایان » درخود ، پوشیده داشت . دراین اندیشه ، هیچ چیزی ، از جائی ، آغاز نمیشود ، که آن آغاز را ، بلافاصله پشت سر بگذارد . بلکه درهمه جا ، آن آغاز، آن حقیقت ، آن خدا ، آن اصل زاینده ، « حاضر» است . این« حضور» ، حضور ِ تشبیهی وکنایه ای و استعاره ای و تمثیلی نیست ، بلکه این حضور، حضور ِ سرشتی وگوهری ، یا زهشی و انبثاقیست . حضورآب درژرف چشمه یا کاریزی است که از روزنه های سنگها وخاکها ، میزهد و میجهد . همیشه در هرنقطه ای ، درهر « آنـی » ، در هر « بـُرهه ای اززمان » ، در هرنسلی ، درهردوره ای ، درهرانسانی ، ... « آغاز و انجام » ، « خدا و انسان » ، « آفریننده و آفریده » ، « روشنی و تاریکی » ، با هـمند و جـُفـت به هم چسبیده و باهم آمیخته اند . این « جفت بودن » ، نامهای گوناگون داشت . ازجمله « جـم » ، که دراین فرهنگ، بُن انسانها شمرده میشده است، و همان نقش آدم توراتی ، و کیومرث زرتشتی را بازی میکرده است ،« جـم یا یـیـمـا » خوانده میشد، که امروزه به « هــمــزاد » ترجمه میگردد . ولی « همزاد» برای آنها ، « دوقلوی به هم چسبیده ، و ازهم جداناپذیر، و باهم آمیخته ، وهمسرشت » بود ، نه « دوقلوی ازهم جدا وبریده ، ودرسرشت ، متضاد باهم » . « همزاد » دراین فرهنگ ، معنای « عشق یا مهر » را داشت . « آبستن بودن انسان به خدا یا بـُن » هم ، « ییما » ، یا « جفت ازهم نابریدنی » شمرده میشد . به عبارت دیگر ، روند تبدیل تاریکی به روشنائی ، و روند روشنائی به تاریکی ، به هم پیوسته اند . آغاز، روند خروج روشنی ازتاریکی است . این اندیشه ، به کلی درتضاد با آموزه زرتشت ، ودرتضاد با سایر ادیان نوری و اغلب ِ مکاتب فلسفی است . زرتـُـشـت ، درست محتوای ِ این تصویر « همزاد، یا ییما » را ، صدو هشتاد درجه واژگونه ساخت ، وآن را ، گـرانـیـگـاه آموزه و دین خود ساخت . درگـاتـا ، « همزاد » ، دو نیرو ، دو اندیشه ، دو اصل جدا ازهم ، ودرگوهر، متضاد با هم هستند ، که هرگز نمیتوان آنهارا به هم پیوست ، وباید یکی ازآنها را برگزید . 1- مفهوم « روشنی ِ زرتشت » و 2- مفهوم « آزادی دربرگزیدن زرتشت » و3- مفهوم « دشـمـنـی ِزرتشت » ، ازاین تصویر « همزاد ِ آشتی ناپذیر وبُـریده ازهم ، که درگوهروسرشت، بکلی باهم متناقضند » معـین میگردد . این اندیشه ، فرهنگ اصیل ایران را که زال ، پیکریابی آن ، شمرده میشد ، به کلی متزلزل ساخت . این مفاهیم بودند که کل رفتار واندیشه بهمن ، پسراسفندیار ، مبلغ دین زرتشتی را دربرخورد، با خانواده سیمرغیان ( رستم و زال ) مشخص میسازند ، و گسترش و نفوذ این مفاهیم واندیشه ها درفرهنگ و تاریخ ایران ، بزرگترین فاجعه هارا ببار آورد . تصویر« همزاد= جم » که« اصل مهر» نزد « زال زر وخانواده رستم بود ، وبن جهان هستی شمرده میشد ، تبدیل به تصویر ِ « همزاد = جنگ وکین ودشمنی ابدی وبیحد » نزد گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، که گسترنده دین زرتشت بودند ، گردید . این مفهوم روشنی و این مفهوم « آزادی دربرگزیدن » و این مفهوم « دشمنی » بود که زندگی زال را در چهل سال پایان عمرش ، تبدیل به مصلوب شدن روزانه کرد . زالی که فرزند سیمرغ ، و جفت خدای مهربود، درقفس آهنی انداخته شد و سیستان به آتش کشانده شد ، تا فرهنگ سیمرغی ، ریشه کن ساخته شود . حریق تعصب دینی ، نخستین بار، فرهنگ ایران را سوخت وخاکسترساخت .
تضاد ِ « خـدای آذرفـروز» ِ زال زر که روشنی را از« هرانسانی » مـیـزایـانـد با خدای زرتشت، که « روشنی بیکران » است و به موءمنانش ، روشنی مـیـتـابـد
روشنی و بینش نزد «زال زر» ، زاده ازتاریکی بود ، و با پیدایش ازتاریکی کار داشت . روشنی هرانسانی از هستی خودش میزائید. و خدا ، فقط « آذرفروز» بود . آذرفروز، هم نام « بهمن » است که درچهره هوشنگ درشاهنامه نمودارشده است وهم نام سیمرغ یا عنقا یا سمندریا هما است . سیمرغ یا هما ، نخستین پیدایش یا روشنی بهمن است . « روشنی » از بهمن که اصل آبستنی است ، زاده میشود . « آذر فروز» ، هم به معنای « ماما و دایه » است و هم به معنای « انگیزنده به آبستنی » است . « آذر» ، همان « آگر= آور» است که دراصل معنای زهدان و رحم و زن را داشته است . « افروختن » که « روشن کردن » باشد ، یکی از نامهای سیمرغ یا ارتا فرورد بوده است . چنانچه سغدیها ، بنا بر ابوریحان ، روز نوزدهم را که روز فروردین یا ارتا فرورد ( سیمرغ ) است ، فـروز میخوانند . ما ما یا دایه ، با زایانیدن کودک ، با بیرون کشیدن بچه با دستهایش ازصنوق زهدان ، که پیدایش کودک باشد ، کودک را ازتاریکی به روشنی میآورد . پیدایش یا آفرینش ، گذراز تاریکی به روشنائیست . پیدایش برق از ابر سیاه ، پیدایش روشنی ازسنگ شمرده میشد . نام ابر دربندهش بخش نهم ، سنگ است . چون ابر ( آب + ور= زهدان آب ) ، زهدان آب وبرق شمرده میشد . هنوز در سجستان به زهدان یا رحم مادر ، « سنگـک= سنگ + اک » ، گفته میشود . کردها با سینه ، سنگ میگویند . ازسوی دیگر، « سنگ » ، معنای امتزاج و اتصال دوکس یا دوچیز باهم را داشته است . درهندوستان به اتصال رودها به همدیگر، سنگام گفته میشود . سنگم و سنگار دربرهان قاطع ، همین معنای اتصال وامتزاج دوکس یا دو چیز را دارد . « سنگ » ، معنای پیکریابی عشق را داشته است . ازاینرو درشاهنامه سام ، « سام سنگی » خوانده میشود . به همین علت ، « سـنجـر» ، معنای آذرفروزی و جشن داشته است . پیدایش روشنی از سنگ ، زایش کودک از زهدان بود . « دستان زند » هم ، دستهائی هستند که آتش را میافروزند . آتش که همان « تش وتشه » باشد ، هنوز درکردی به معنای « دوک » است ، و دوخ همان نی است که اینهمانی با زهدان دارد . دستان زند ، معنای « به وجود آورنده = آفریننده » داشت و درواقع نام خود سیمرغ بود . واین سمرغست که به زال میگوید که به پدرت بگو ، ازاین پس که تو به گیتی فرود میآئی ترا ، بدین نام بخواند . سیمرغ ، نام و خویشکاری خود را به زال میدهد . به عبارت دیگر، زال زر یا دستان زند ، دراجتماع ، نقش « دایه » را دارد . او « دایه انسانها » میشود . او کودک بینش و روشنی را ، از زهدان وجود هرانسانی ، بیرون میکشد . کودک ، ازخودش ، روشن میشود، به وجود میآید . او ، همال سیمرغ است . درفرهنگ ایران ، مفهوم « پیامبر» ، یا « فرستاده خدا = رسول » ، یا « مظهر» ، تـهـی ازهر معنائی بود . پیامبر ، روشنی را ازفوق ، ازآسمان ، ازاصل منحصر به فرد روشنی ، از « روشنی بیکران » ، به زمینیان ، انتقال میدهد و آنها را با روشنائی ازفراز، روشن میکند . روشنی بدانها تابیده میشود . ولی درفرهنگ ایران، روشنی و بینش و « به وجود آمدن » ، زایشی ازخود انسانست . انسانها ، دراجتماع ، نیاز به « دایه » دارند ، نه پیامبر . وزال زر، نخستین دایه در ایران میباشد . او روشنی و بینش را ، از هرانسانی میزایانید . آنچه را سده ها بعد ، سقراط دریونان کرد ، زال ، زمانها پیشتر، درایران میکرد . ازاین رو نیز ، عرفای ایران ، میکوشیدند ، نقش « دایه » را دراجتماع داشته باشند. اصطلاحات « دی » ، « دای = تای = تی = تائو » ، « دایتی » و « دیوdva = تئو theo= dieu» بیان سه نقش 1- مادری 2- مامائی یا قابلگی 3- شیردهندگی ( پروردگار) بود . خدا ، « هو+ دای » ، « دایهِ بـِـه » بود . مردمان با چنین فرهنگی ، دنبال پیامبر نمیرفتند و ادعای پیامبری و رسالت و مظهریت ، نفی اصالت هرانسانی شمرده میشد . مردمان ، خواستار ِ « دایه » بودند ، تا روشنائی را ازخود آنها بزایاند . تفکر فلسفی درست با همین « دایه بودن » آغازشد . اغلب مکاتب فلسفی ، پشت به خویشکاری اصلی فلسفه ، که دایگی است ، کردند . آنها با ساختن و پرداختن دستگاههای فلسفی ، نقشهای آموزنده و آموزگار ، همانند پیامبران را بازی میکنند ، و « عـقـل » را بجای « خـدا » ، سرچشمه روشنی میسازند . آنها نه پیامبرهستند ونه فیلسوف . این فساد و انحطا ط بنیادی ِ تفکرفلسفیست ، که دست از زایاندن روشنی ازخود انسانها میکشد ، و مشغول ساختن « روشنیهای بیکران » در دستگاه فکری خود میگردد . شناخت زرتشت ، به کردار پیامبر اهورامزدا ، به معنای « نابود ساختن بهمن و سیمرغ دربُن هرانسانی » بود و هست . به صلیب کشیدن سیمرغ درهرانسانی ، باهمین کار، آغاز میشود . چنگ واژگونه زدن ، یا « ضد فرهنگ را ، درپوشه ِ فرهنگ نمودن » ، با « میترا گرائی » در ایران پدیدارشد . میترا گرائی ، روند پیدایش ِ بینش و روشنی را ، با تصویری که امکانش درمیان مردم ،شناخته شده بود ، مسخ و تحریف کرد . میترا گرائی ، همان تصویر زایش روشنی را گرفت وبا یک ضربه تردستانه ، مسخ کرد. این کار، درمیان همه ادیان ومکاتب فلسفی و ایدئولوژکی ، کاری متداول است . همه « جنبش های راستین » ، این چنگ واژگونه را میزنند ، و آنرا کاری مقدس میشمارند . میتراگرائی ، از تصویر زایش رستم ، درشکافتن پهلوی رودابه با تیغ ، بهره برد ، و پدیده روشنی را با تیغ ( خنجرو شمشیرو دندان درنده ) و گافتن زهدان ( = سنگ ) پیوند داد . بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینا دل وپرفسون نخستین به می، ماه را مست کن زدل، بیم واندیشه راپست کن تو بنگرکه بینا دل افسون کند زصندوق تا شیر بیرون کند بگافد تهیگاه سروسهی نباشد مرو را زدرد آگهی وزو بچه شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه، درخون کشد وزآن پس بدوز آنکجا کردچاک زدل دورکن ترس واندوه وباک خود میتراس ، با شکافتن و ترکانیدن و شکستن و چاک دادن ( چاک = چک = شق ، انشقاق ) سنگ ، با آتش فروز ( مشعله ) دریکدست ، و با تیغ فلزی برّنده دردست دیگر، زاده میشود . مفهوم « روشنی » ، با ویژگیهای 1- تیغ برنده ، 2- آتش سوزنده ، و 3- شکستن و انشقاق و پاره کردن ، اینهمانی یافت . با یک ضربه ، شکافتن یک چیزی ، روشن کردن آن شد . ما با عقل خود ، پدیده ها و تجربه های انسانی ، وحتا درپایان ، خود انسان را ، ازهم میشکافیم و چاک میزنیم ( چاک = چاقو= شق وانشقاق ) ، و ازهم ، پاره پاره ( تجزیه ) میکنیم ، تا بدینسان آنهارا روشن کنیم. ازهم پاره کردن ، بریدن ، کَُشتن ، هم لطیف و هم مقدس ساخته میشود . برای روشن شدن و روشن ساختن ، ما حق به بریدن وپاره کردن و کشتن و سختدلی داریم. هنگامی خدا که میترا باشد ، با ازهم گسستن وشکافتن و شکستن و پاره کردن ، با تیغ نور و آتش گدارنده زائیده میشود ، چنین « روشنائی » ، مقدس و متعالی و الهی ساخته میشود . امروزه با چنین پدیده « روشنائی برنده و ازهم شکافنده » درهمه گستره ها کار داریم . عقل ، این تقدس را از ادیان نوری ، به خود انتقال داده است. ودرست این مفهوم « روشنائی میترائی » ، در پدیده « همزادِ زرتشت » که گرانیگاه آموزه دینی اوست ، ریشه کرده ، گستره معانی آن را معین ساخته است . با آنکه زرتشت ، برضد قربانی خونی میترائیان بود ، ولی اندیشه « بریدگی پیوند ناپذیر همزاد ، و تضاد مطلق آندو باهم »، پیآیند مستقیم مفهوم میترائیان از« پیدایش روشنی » هست . مقدس کردن قربانی خونی ( وبالاخره کشتارو جهاد و شکنجه گری ) ، درهمه ادیان نوری ، با اندیشه « فرقان حق ازباطل » ، و« خوبی از بدی » ، که بلافاصله به بریدن « خوبان از بد ان » ، یا « انشقاق موءمنان ازبی ایمانان » میکشد ، به هم پیوسته اند . قربانی خونی میترائیان ، پیوند تنگاتنگ با « تیغ روشنائی » داشت ، که از « خورشید » به او داده میشد ، واین دو پدیده ازهم جدا ناپذیرند . تیغ روشنی ، احساس قساوت در بریدن و کشتن را ، هم متعالی وهم لطیف میسازد . « خورشید» ازاین پس ، زاده شده از ماه نیست ، بلکه ، روشنائیست که ازتاریکی زاده نمیشود . خورشید ، دیگر خورشید خانم نیست ، بلکه « نر» ، ساخته شده ، و همگوهر شمشیر( خنجر) بـُرّنده، و« شیر درنده» شده است. آنکه خوب را ازبد، با « تیغ روشنش » ، که « معیارخوب وبدش» باشد ، و همان آموزه پیامبرش هست ، ازهم جدا میکند ، « قساوت و کین ورزی وپرخاشگری وخونخواری وپشت پا زدن به همه آداب مردمی » را به شکل « جـشـن ، و اوج تـعـالی اخلاقـی » ، به کار می بند د . این مفهوم که بنام « آزادی انسان درگزینش » ستوده میشود ، درست ، پدیده « کـیـن ورزی و دشمنی » را در گستره سیاست و زندگانی اجتماعی ، بیحد وحصر، ومطلق میسازد . این مفهوم زرتـشـت ، « دشـمـن » را ، تبدیل به « اهـریـمـن » میکند، و این جنبشی کاملا برضد فرهنگ اصیل ایران بود ، که درچهره « دستان زند » برترین درخشش خودرا می یافت . سیمرغ در زال ، بنام اهریمن ، به صلیب کشیده میشود ، ولی ، زال دربرترین دشمن سیمرغ که بهمن است ، انسانی می بیند که میتوان « سیمرغ نهفته در درونش را ، به رغم کین توزی بی حد و اندازه اش » برافروخت .
زال زر ، مثال اعلی « نـمـونه ِ خـدائـی که انسان میشـود » رویاروی ِ « زرتشت ِ پیامبر » زرتشت ، آورندهِ روشنائی ازاهورامزدا زال زر، زایاننده روشنائی ازهرانسانی
در شخصیت ِ بهمن ، پسر اسفندیار، اندیشه های زرتشت ، شفاف ترین شکل برجسته خود را می یابد . هر اندیشه انتزاعی وکلی درباره « ارزش » ، هنگامی که « دربستر ِ زمان ، و درافراد ، چهره خود را یافت » ، آنگاهست که معنای حقیقی نهفته در خود را میدهد . بهمن ، در صلیب کشیدن فرامرز، پسر رستم ، و در« به قفس آهنین انداختن زال ، که پیکریابی ارزشهای مردمی ِ بنیادین حکومت واجتماع درفرهنگ ایرانست » ، آموزه زرتشت و اهورا مزدا را ، با کین ورزی بیحد وحصر، میگسترد ، و بدینسان ، آنچه را در آموزه زرتشت ، در کلیات انتزاعی وزیبا ، پوشیده بود ، نموداروفاش میسازد . دربهمن پسر اسفندیار، که الهیات زرتشتی اورا ، اینهمانی با « بهمن = خرد و مهر ِ بنیادی کیهانی » میدهد ، ناگهان ، آموزه زرتشت ، محتویات نهفته اش را فاش و آشکارمیسازد . شناخت ژرف شاهنامه و بهمن نامه و گرشاسپ نامه و ویس و رامین ، و بالاخره فرهنگ اصیل ایران بطورکلی ، در درک شیوه رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ »، یا در شیوه برخورد « اسفندیارو گشتاسپ ، با رستم » ، ممکن میشود ، و این رویاروئی اهوره مزدا با سیمرغ ، در برخورد « بهمن ، با زال و تباررستم » ، برجسته ترین و چشمگیرترین چهره خود را می یابد . واین رویاروئیهاست که گزینش میان « زال زر » یا « زرتشت» ، گزینش سیمرغ و یا اهورامزدا را مسئله بنیادین فرهنگ ایران میسازد . درهمین رویاروئی ، سنجه بنیادین، برای گزینش ارزشها درفرهنگ ایران ، برای همیشه ، معین میگردد . این رویاروئی ، بررسی « یک رویداد گذشته وفراموش شدنی » نیست ، بلکه بُن مایه شیوه گزینش در ارزشها ، در فرهنگ ایران در افق آینده است . این گزینش ، تنها گزینش میان دو تصویر گوناگون ، ازدو خدا نیست ، بلکه مسئله گزینش میان دو تصویر ازانسان ، و دو تصویر از ساختاراجتماع و حکومت است ، که در تفاوت شخصیت زال، از« شخصیت های زرتشت وگشتاسپ و اسفندیارو بهمن » ، برجسته و چشمگیر میگردد . زال زر ، مثل اعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست . خدای او که بنامهای گوناگون نامیده میشود ( ارتا ، یا سیمرغ ، یا گلچهره، یا صنم ، یا بُت ... ) انسان میشود ، گیتی میشود ، و گنج نهفته ، ویا بُن هستی هرانسانی ، و« جان ِ هر جانی » میگردد . خدای او خدای آمیزشی است . خدائیست که درگوهرش « گشتن = وشتن = تحول یابی ورقص » است . آفریدن برای او ، تحول یافتن ِ خودش ، مستقیما به آفریده اش هست . این خدا : هم 1- دایه ، به معنای زایاننده و مامای هرکودکیست هم 2- شیردهنده و پرورنده هرانسانیست .ازشیری که خون دل وجانش هست ، همه را پرورش میدهد، و همسرشت خود میسازد هم 3- جفت و انباز ِ هرانسانی همیشه میماند . داستان زال و بـُردنش به آشیانه سیمرغ ، فقط بیان یک حقیقت کلی ، دریک مثال اعلی ( دریک پارادیگم ، نمونه بسیارشفاف ) است. درحالیکه زرتشت ، نقش پیامبری ازاهورامزدا یا ازخدایش را بازی میکند ، و هیچیک ازاین پیوندهای زال زر را ، با خدایش اهورامزدا ندارد . حتا رابطه « همپرسی زرتشت با اهورامزدا » ، به معنای « یک دیدار » کاسته میگردد . اوفقط به لقاء اهورامزدا میرسد ، ولی هیچگاه پیوند گوهری و سرشتی با اهورامزدا پیدا نمیکند ودرهمخانه اهورامزدا نمیگردد . وارونه رابطه زرتشت با اهورامزدا ، زال زر ، مثل ِاعلای انسان شدگی ارتا ( = سیمرغ ) هست . به عبارت دیگر، خدای او درهمه انسانها ، تن و پیکر به خود میگیرد . پدیده « مثل اعلا»، بکلی با پدیده « برگزیدگی پیامبران » تفاوت دارد . درمثل اعلی بودن این اندیشه عبارت بندی میگردد ، که دریک انسانست که فروزه های خدا درانسان ، بطور آشکار، برجسته ترو نمایانتر و چشمگیرتراست ، ولی این خدا ( ارتا ) درهرانسانی هست . خدا یا سیمرغ ، که اصل روشنی و بینش درهرانسانی هست ، روشنائی وبینشی است که میتواند ازهرانسانی ، زاده شود . پهلوان هم درایران ، چنین پدیده ای بود . درحالیکه زرتشت ، تنها برگزیده ایست ، که بینش و روشنائی اهورا مزدا را ، برای سایر انسانها، که ازاین برگزیدگی، محرومند ، آورده است . داستانهائی که از زندگی زرتشت درشکل اسطوره ها مانده اند ، دربرابر داستانهائی که درشاهنامه و بهمن نامه از زال مانده اند ، بسیار ناچیزند . زرتشت در داستانهائی که با پیچیدگیهای زندگی انسان و اجتماع سروکار داشته باشند ، پیش نمیآید . داستانهای زندگی زال ، دربخش یکم ، پیکریابی « پیوند مستقیم انسان با خدا » است . 1- خدا ، مامای اوست ( دایه ای که در داستان سام پیش میآید ، همانند هدهد در داستان عطاراست که درواقع نماد سیمرغ درشکل تخم و دانه هست ) 2- سیمرغ یا خدا ، کودک خرد را که ناتوان و ضعیف و بیچاره است ، و جامعه و پدرومادر، به خود، حق مالکیت و تعیین سرنوشت اورا میدهند ، ازفراز سنگ، برمیگیرد ، و به آشیانه اس میبرد ، که « فرازکوه البرزاست ، آنجا که با خوشه پروین ، اقتران دارد( زهدان آفرینندگی کل جهان هستی ) . واورا با شیری که افشره جان خودش هست، می پروراند . این سرنوشت هرانسانی در زاده شدن هست . 3- درپایان ، انسان ، جفت و یار و انبازوهمال ِ سیمرغ میشود . 4- و به کردار « انبازو همال ویار وجفت سیمرغ » ، به زمین باز میگردد . با انسان ، ازاین پس ، باید به کردار فرزند و جفت سیمرغ،رفتار کرد.انسان ، ارجمند ( dignity)است . ارج ، نام سیمرغست. درهرانسانی ، خود ِ سیمرغ ( = ارج ) هست . انبازو یار بودن سیمرغ ، درداستان ، بدین شکل عبارت بندی میشود که سیمرغ ، پـرخودرا به او میدهد . هرانسانی ، چهارپر سیمرغ را درضمیرش دارد . این ضمیر چهارپر، « فروهر هرانسانی » خوانده میشود . ضمیر چهارپر( چهارنیروی درونی ) ، شکل گیری جفت بودن و انباز بودن و یاربودن انسان با خدا= با سیمرغ ست . انسان با چهارپرضمیرش ، که همان چهارپرسیمرغست ، همیشه انباز (= همآغوش ) و جفت، یا یار، یا « مار= مر ِ» خداست . ازاین رو نیز هست که انسان ، « مردم = مر+ تخم » نامیده میشود . انسان ، دراین جهان بینی « مر+ تخم= بُن وصال با خدا » است ، و در جهان بینی زرتشت ، انسان ،« مرت + تخم = تخم ِ میرنده= اصل گذروفنا » میباشد. زال ، مثل اعلای « انباز خدابودن » ، یا « آبستن بودن به خدا یا ارتا » هست . به سخنی دیگر، روند زندگی درهرانسانی ، به غایت آنست که خدا را، در گفتار و کردار و اندیشه خود ، با بردن ِ درد زه ، بزایاند . رسالت هرانسانی ، زایانیدن روشنی و بینش، زایانیدن سیمرغ ، ازخودش هست . هرانسانی باید ازخودش روشن شود . هرانسانی ، ماهیست زیر ابر ( میغ = مغ = مگا= اهوره = آوره ) . سیمرغ ، درهرانسانی ، درست همان ماه روشن(= مزدا ) زیر ِ ابرسیاه است . ولی با زرتشت ، مفهوم « روشنی و بینش » ، به کلی دگرگون ساخته میشود .اهورامزدا ، اصل ِمنحصر به فرد ِ کل ِ روشنی ( روشنی بیکران ) میگردد . بینش و روشنی ، دیگر ازهرانسانی ، زاده نمیشود . ازاین پس ، هیچ انسانی ، ازخودش ، روشن نمیشود ، و دیگر، نیاز به « دایه = یا آتش فروز= یا زننده تلنگر» ، یا « زال زر» نیست . انسان ، فقط میان روشنی یا تاریکی که مشخص و معین و بطورچشمگیر بریده ازهمست ، یکی را برمیگزیند. آبستن به بینش و روشنی درخود بودن ، پذیرش تاریکی است . زرتشت ، انتقال دهنده این روشنائی اهورامزدا به انسانهاست ، تا با داشتن و آموختن این روشنی ، با تاریکی و تاریکان بجنگند . انسان زرتشت ، به کردار « همرزم او، درجنگ با اهریمن » و برای « نابود ساختن اهریمن » آفریده میشود . زندگی ، روند جنگ با اهریمن است . هر « دشمنی » ، گوهر اهریمنی پیدا میکند . اینهمانی دادن « دشمن با اهریمن » ، که ازاین پس متداول میشود ، فاجعه بزرگ، برضد فرهنگ ایران میشود . موءمنان به زرتشت ، باید روشنائی اهورامزدا را درهمه جا ، با « آنچه تاریکی است » چیره سازند . ولی درست این پیکار، با همان وجود ِخودشان آغازمیشود . انسان آبستن به خدا ، انسانی که « روشنی و بینش را درخود دارد و باید آنرا ازخود بزایاند » باید به صلیب زده شود، چون این، بیان « پیدایش روشنی ازتاریکی » است . ودرست چنین تصویری ازانسان ، برضد تصویر زرتشت از اهورامزدا ست ، که هیچکس بدو، آبستن نیست .
اندیشه بزرگ، با گذشته ای کار دارد که آینده را میآفریند ، و آینده ای را میاندیشد، که ازگذشته میروید ومی بالد و میگسترد ونوبرمیآورد . اندیشه نازا ، گرفتار گذشته ایست که میخواهد همیشه درآینده، آنرا بنام « حقیقت جاوید » تکرارکند ، و آینده را ، تکرارگذشته میداند ، وتاآینده را گذشته نسازد، نمی آرامد . و آنکه بنام ِاندیشیدن ، ازاندیشیدن میگریزد ، با گذشته ای کار دارد، که باید آن را نابود سازد و با آینده ای کار دارد ، که نیازبه گذشته ندارد، و برضد زبانیست که ازگذشته، روئیده، وفقط باآن میتوان به آینده اندیشید .او زمان را درتضاد میفهمد. آینده باید ضد گذشته باشد.
ما امروزه، دچارهمان تنش وکشمکشی هستیم که فرهنگ ایران ، هزاره ها در تنش و کشمکش میان زال زر و زرتشت ، یا « سیمرغ و اهوره مزدا» گرفتارآن بوده است ، و « گشودگی وبردباری درپذیرش نیرومندانه رنگارنگی و تنوع » زال زر ، با کاستن بدوی ِ پدیده های اجتماعی واخلاقی و سیاسی ، به اضداد سیاه وسپید درزرتشت ، به صورتی دیگر، فاجعه ایست که دست ازگریبان ما برنمیدارد .
زال زر = « َمـثـَل ِاعـلای انسان » زرتشت ، « رهـاننده جهان » « زال زر» یا « زرتـشت » تنها رسالتی که خدای ایران،سیمرغ به هرانسانی میدهد : « آزمایش کردن از روزگاراست »
زرتشت ، خود را بـرگـزیـده ازاهورامزدا میدانست ، که با بینش اهورامزدا ، میتواند ، سراسر جهان جان ( گستره گیاهان و جانوران و انسانها= گوشورون ) را ، از آزار و آزاردهندگان و زدارکامگان ، نجات بدهد. زرتشت ، نه خود را « منجی یک قوم، ویا یک ملت ازاسارت وبندگی » میشمرد ، ونه خدائی داشت که برای هرملتی ، رسولی بزبان خود ِ آن ملت بفرستد ، ونه خودرا « منجی گناهان انسان ، بطورکلی » میدانست . زرتشت ، جهان جان را (= گوش ئور ون= جهان گیاهی وجانوران و انسانها ) ، گرفتارزدارکامگان می یافت ، و یقین داشت که با بینشی که اهورامزدا به او، که ازاهورامزدا برگزیده شده ، میبخشد ، میتواند « سراسر جهان جان » را ، از این عذابهای جانی برهاند . پیام زرتشت ، به هیچ روی ازهمان آن ِ پیدایشش ، قومی وملی و نژادی وزبانی نبود . « جهانی بودن آموزه زرتشت » ، ریشه ژرف در فرهنگ ایران پیش ازاو داشت ، که در بُن ، جهانی است ، نه ملی ونه قومی و نه نژادی ، ونه امتی و نه طبقاتی . درواقع ، اهورامزدا ، به زرتشت ، « رسالت نجات جهان جان » را ، از همه زدارکامگان ، میداد . اسلام و مسیحیت ، درزمان پیدایش تاریخیشان ، این گونه رسالت جهانی را نداشتند ، ولی سپس درخود ، این تحول را یافتند ، یا به خود ، بنا برمقتضیات وشرائط تاریخی ، این تحول را کم کم دادند . طبعا « آن تـنگی رسالت ، در آغازپیدایش ِ آموزه ، به گونه ای درآن آموزه باقی مانده » ، و سپس درتاریخ ، موجد اشکالات گوناگون ، شده و میشود . زرتشت ، ازهمان لحظه درک برگزیدگی خود ، رسالت جهانی آموزه خود را میشناخت . ولی ازاین برآیند آموزه او، درتاریخ ، بهره چندانی برده نـشـد . زرتشت با ادعای چنین رسالتی ، رویارو با « فرهنگ ایران » میشد ، که درست استوار بر مفهوم دیگری از « رسالت » بود . « رسالت » درفرهنگ ایران ، یک رسالت انسانی و عمومی بود . « رسالت» ، درفرهنگ ایران ، با « برگزیدگی یک شخص » ، پیوندی نداشت . دراثر اینکه در اذهان ما ، سیمرغ ، تبدیل به مرغ افسانه ای شده است ، و آن را فقط اسطوره و خیالات بدوی و خام میانگاریم ، ما این تضاد ِ دوگونه رسالت را، درنمی یابیم . سیمرغ یا« سئنا » که « خرّم » یا « فرّخ » یا « ریم » هم نامیده میشد ، زنخدای (= ایزد بانوی ) بزرگ ایران بود . ایرانیان تصویر دیگری ازخدا ، یا سیمرغ داشتند که زرتشت در تصویر « اهورامزدا » ، ارائه میداد . سیمرغ ، وارونه اهورامزدا ، « معلم ومدرّس آموزه ای » نبود ، که بینش خود را به برگزیده ای ، که شاگردش باشد ، انتقال دهد . سیمرغ ، به کسی که برگزیده اش باشد ، رسالت نمیداد ، که برود و به مردمان با معیاری که به او میدهد ، امرونهی کند، وآنها راهبری و هـدایت کند . این برضد اندیشه « خود افشانی سیمرغ » بود . سیمرغ ، کسی را « تعلیم نمیداد » ، تا علمش را به مردمان بیاموزاند، ومردمان را هدایت کند ( هادی نبود ) . سیمرغ ، به کسی رسالت نمیداد ، که برود و جهان جان را از عذاب و زدارکامگان ( زرتشت ) ، یا ازگناهانشان( عیسی ) ، نجات بدهد . او کسی را برنمیگزید تا پیامبر و هادی و معلم و راشد مردمان باشد . بلکه خدای ایران ، سیمرغ یا فرّخ ، به هرانسانی این « رسالت » را میداد ، که درگیتی و در زمان یا در روزگار ، خود را بیازماید ، وفقط مستقیما ، ازآزمونها وجستجوهای خودش ، یـاد بـگـیـرد . این « خود آزمائی انـسان » در زمان ودر گیتی، با خرد خودش ، ویافتن بینش مستقیم ، یک رسالت مقدس بود . « آزمایـش خـودانـسان در روزگـار» ، تنها « آمـوزگـار» او میـبـاشد . سیمرغ ، به هرانسانی بدون استثنا ء ، این « رسالت » را مـیـداد . این یک رسالت مقدس ِ هر انسانی است که خود را درگیتی و در روزگار، بـیازمـایـد . رد پای ِ این اندیشه بسیار بزرگ فرهنگ ایران ، در شاهنامه « درعبارت بندیهای دوره ساسانی » که ازاصل بسیار دور افتاده بودند ، باقی مانده است . زالی که سالیان دراز، همخانه خدا (= سیمرغ ) بوده است ، و خدا به او، ازپستان خود ، شیر داده است ( دایـه اش بوده است ) ، اکنون به گیتی و به زمان ، باز میگردد . این پیوند انسان با خدا ، به کلی با رابطه زرتشت با اهورامزدا، متفاوت و متضاد است . « دایـه بودن خـدا » ، به کلی با « معلم ومدرس بودن خدا » ، فرق دارد . « شیر نوشیدن از پستان خدا » ، یا تصویر ِ « خدای دایه » ، یا « آبیاری شدن انسان به کردار تخم و دانه ، از رودِ وه دایتی= هو دای » ، بکلی مفهوم دیگری از « بینش » درانسان ، میافریند ، که سپس رد پایش ، درادبیات و عرفان ایران ، در« نوشیدن باده ازجـام جـم » باقی مانده است . سیمرغ ، دایه است ، نه معلم ، و نه هادی، و نه آمر، و نه حکم دهنده و نه حکیم . بینش گوهری برای او ، همین انتقال یافتن بیواسطه ِ شیرابه هستی اوست ، نه انتقال « یک آموزه» ، بوسیله یک برگزیده و« واسطه » . اینکه در مینوی خرد ، آمده است که « خرد » از انگشت کوچک انسان ، وارد درتن انسان میشود ، و درتمام تن انسان ، پراکنده میشود ، و با آن میآمیزد ، ومانند پا درکفش جامیگیرد ، درست اندیشه ایست که ازاین فرهنگ مانده است . « خرد انسان » که در سراسرتـنـش پخش شده و با آن آمیخته شده ، ازشیر سیمرغست . با نوشیدن شیر ازپستان دایه ( دی = تای = دای = تـائـو Tao= دئو = تئو Theo= دیو Dieu= دایه تی ) ، خودِ خرد ، به انسان انتقال می یابد ( نیازبه آموختن اندیشه نیست، بلکه سرچشمه اندیشیدن و بینش درتن خود انسان جای میگیرد ) . دررگهای زال ، این خـرد ، خونیست روان . اکنون خوداو، باید در آزمایش و جستجو، این خرد را بکار بندد وبگسترد و بپروراند . اینست که سیمرغ ( = خدا ) ، بدو میگوید : مگر کین نشیمت ، نیاید بکار یکی آزمایش کن از روزگار نه از دشمنی ، دور دارم ترا سوی پادشاهی ، گذارم ترا ترا بودن ایدر، مرا درخوراست ولیکن ترا ، آن ازین بهتراست ابا خویشتن بر، یکی پرّ من همی باش ، درسایه فرّ من
مفهوم « عـلم » از دیـد زرتشت ، تضاد کامل با مفهوم « بینـش » ، ازدیـدِ زال زر داشت
زرتشت ، علم را ، هـنـر « مجزا ساختن ِ جفت ، یا همزاد خوبی وبدی ، یا اندیشه آنها ، یا نیروئی که پدید آرنده خوبی وبدی » است ، میداند. ازدید زرتشت ، هویت ِ علم ، با همین گونه شناخت ، معین میگردد . ازدید زرتشت ، « اصل بدی یا اندیشه بدی » را میشود از « اصل خوبی یا اندیشه خوبی » ، درشناخت درونی یا درخارج ( دراجتماع و تاریخ ) ازهـم « مُجزّا » ساخت . خوبی وبدی ، یا اصل خوبی وبدی ، یا دونیروی آفریننده خوبی وبدی ، ازهم تجزیه پذیرند . دوپدیده ، هنگامی روشن میشوند که ازهم مجزّا ( = جدا وبریده ) ساخته شوند . شیوه مجزا ساختن خوبی وبدی ازهمدیگر، و « مجازات کردن بدی» ، دراین دور وحذف وطرد ساختن ، مفهوم شناخت را بطورکلی ، مشخص میساخت . بدینسان نا آگاهبودانه ، بنیاد « جزاء دادن یا مجازات کردن بدی » و « جزاء دادن یا مجازات بدکاران » گذارده میشود . با این امکان ِ« تجـزیه درشـناخت » ،« جـزاء و مجازات » شروع میشود . جزا ء ومجازات ، درهمان خود روند « مجزی کردن دونیرو، یا دواندیشه درشناخت درون » ، و « آزادی گزینش میان این دو امکان کاملا روشن ، که دوامکان ازهم بریده و مجزا شده اند » ، شروع میشود . آنچه را زرتشت ، بطور بدیهی ازهم مجزّا میداند ، درواقعیت ، در فرهنگ مردم ، جفتی ( همزادی = یوغی ) است که بطور بدیهی ، ازهم ، جداناپذیرند . آنچه در فرهنگ ایران ، بدیهی بود ، درست زرتشت ، واژگونه اش را بدیهی میگیرد . او « همزاد جفت یا جوت » را « همزاد متضاد و جدا ازهم » میداند . آنچه را زرتشت در فرهنگ سیمرغی ، « نیمه دیـگـر، درجفت به هم چسبیده » هست ، ضدهمدیگر ومجزا شده ازهمدیگر، میگیرد وآنرا بدیهی میشمرد و به بدیهی بودن آن نیز ، یقین دارد . زرتشت ، تجربه « دیگر بودن » را ، که همان تجربه تنوع و طیف بودن باشد ، تبدیل به « تجربه ضد بودن » میکند . « دیگری» ، « ضد » است . آنچه را درفرهنگ ایران ، به صورت « دیگری » دریافته میشد ، زرتشت ، « ضد » میگیرد . ناگهان ، مفهوم « دشمنی و کین ورزی » ، تحول شگفت انگیزی میکند، وهزاره ها ، گزند ، به سراپای فرهنگ ایران میزند . درفرهنگ سیمرغی ، انسان ، از« دیگربودن » انگیخته میشود ، و به « خود» میآید . با آموزه زرتشت ، انسان ، فقط از « ضد بودن » ، انگیخته میشود، و به خود میآید . هر انسانی ، هرجامعه ای ، هر امتی ، هرملتی ، نیاز به « دشمنی » دارد که ضدش هست ( اهریمن است ) تا بتواند « خود بشود » ، تا بتواند « به قدرت برسد » .زرتشت با مفهومی که ازییما = همزاد= جفت داشت ، علت آن میشود که « تجربه طیف و رنگین کمانی» ، و « دیگربودن » ، به « تجربه سیاه وسپید » کاسته میشود . یکی سفید و دیگری ، سیاه میشود ، ومیانش ، هیچ رنگ دیگری نیست . آزادی گزینش ، آزادی گزینش میان خیروشرّ، که ازهم بریده اند ، و ازهم گوهرجداگانه دارند ، میگردد . ناگهان درآموزه زرتشت ، با مفهوم همزاد، که گرانیگاهش هست ، « بـدویت انـدیـشـیدن » ، مقدس ساخته میشود، و همه پدیده های اجتماعی و اخلاقی و دینی ، به اضداد ، کاهش می یابـنـد ، وهمه ادیان نوری ، بدون استثناء ، این مایه را سپس به ارث میبرند . درپذیرش رنگارنگی سیمرغی ، خانواده رستم ، گشودگی وبردباری را میشناخت ، نه ضد بودن را » در آموزه زرتشت ، « دیگری » ، جدا نیست ، بلکه« ضد»است. آنچه « جدا» است ، « ضد » است . اصلا واژه « جدا» درپهلوی ، معنای « ضد anti= » دارد . این اندیشه ِ بسیار خطرناکی در اجتماع و درتاریخ ادیان وعقاید شد . هرچند این اندیشه زرتشت ، اندیشه ای فوق العاده گستاخانه و انقلابی بود، ولی همزمان با آن ، بی نهایت خطرناک وفاجعه انگیز هم بود . آنچه برای زرتشتیان و مترجمان ِ سرودهای او ، « بدیهی» به نظر میرسد ، درست درآن زمان ، به مبارزه طلبیدن کل فرهنگ ایران بود که ، وارونه اش را ، بدیهی میدانست. درست زرتشت ، آنچه را جفت یا جوت یا یوغ شمرده میشد ، ازهم ، مجزا و متضاد باهم میساخت . زرتشت ، درست همین مجزا ساختن را ، « روشن کردن » ، یا اصل شناخت خوب وبد میدانست . درفرهنگ سیمرغ دایه ، یا فرهنگ زال زر، بینش وشناخت ، استوار بر اندیشه جفت شدن ، یا یوغ بود. « شیر ِدایه یا سیمرغ » ، درست ، بیان پیدایش بینش درآمیختن ( یوغ شدن = جفت شدن ) بود . نه تنها « آفرینش » ، پیآیند جفت شدن و تصویر ِ« یوغ = سیم = سنگ =گواز= یار» ، و آمیخته شدن و « همبغی » بود ، بلکه بینش و شناخت نیز، پیآیند ِ « آمیختن » بود . آمیختن ِ شیردایه با انسان، و پیدایش وگسترش خرد درانسان ، تصویر « بینش گوهری » را درفرهنگ سیمرغی معین میساخت. ازاین رو بود که الهیات زرتشتی برای طرد این تصویر، داستان « توانائی شناخت اهورامزدا » را در « مجزا ساختن شیرهاِ ازهم » نشان میداد . درگزیده های زاداسپرم ( بخش 34 ، پاره 16 ) میآید که : « من که اورمزدم ، هنگامی که به زمین ، آب، گیاه ، روشنی ، باد بازنگرم ، به دانش روشن بدانم ، یکی را از دیگری بازشناسم . زیرا به وسیله دانش کامل و روشن اندیشی ، یکی را از دیگری ، چنان بگزینم که اگر شیر مادگان زمین ، آمیخته با یکدیگردریک جوی ، جاری شوند این شیر کدام ماده من است ، آن گونه بشناسم که مردی را سی اسب باشد، هنگامی که شیر، دوخته شد ( باهم آمیخته شد ) ، و آن سی جام باهم ایستادند ( کنارهم گذاشته شدند) آن گاه که بخواهد بداند، هرجامی را برگیرد ، نشان جام را بشناسد و بداند که شیر کدام اسب من است » . اهورامزدا ، میتواند « شیرهای به هم آمیخته را ازهم جدا سازد » . این مجزا ساختن، یا جدا ساختن « اصل آمیزش ، که شیر باشد » ، هویت روشن سازی، و هویت علم را ، نزد زرتشت و خدایش ، معین میسازد، که یکراست به همان اندیشه « دواصل مجزّای نیکی وبدی دربُن گیتی یا فطرت انسان » برمیگردد . خود واژه « جـُدا » ، این تحول اندیشه را، فاش ورسوا میسازد . « جود jud» که درپهلوی ، معنای تفاوت و ازهم جدا ساختن را دارد ، معنای « ضد یا anti » را هم دارد. و به بلعیدن وازهم پاره کردن دیویjudishn +judan گفته میشود . وبه جنبشهای رفض وبـدعـت ، جود ریستاگjud ristag گفته میشده است . این واژه « جود » ، درست همان واژه « جوت » است، که « جفت = یوغ » باشد، و سراسر معانیش هنوز درکردی زنده باقی مانده است . رد پای این یکی بودن جود = جوت = جفت در خود متون پهلوی باقی مانده است . چنانچه به « وای نیک گوهر» که خدائی جزهمان « وای به = سیمرغ » نیست ، وای جود گوهر waay- i- jud- gohr گفته میشود . همچنین به درختی که سیمرغ فرازش می نشیند و خوشه تخمهای کل جانهاست ، ون جود بیش ، یا« ون وس تخمگ » گفته میشود( wan-i- jud-besh – i- was tohmag) ، ومعنائی دور ازاصل ، بدان چسبانیده میشود . « جود گوهر »، به معنای آنست که ، ذاتش وطبیعتش ، « جفت = یوغ = گواز= سنگ = همزاد = سیم .. » است . خود همین واژه ، که درست معنای « آمیختن وعشق » دارد ، تبدیل به معنای واژگونه اش شده است که « ضدیت وبریدگی و جدائی » باشد. این عمل درواژه های دیگر نیز، روی داده است . شناختن این « واژگونه سازی معنا ومحتوای واژه ها و تصاویر» ، روش جستجوی حقیقت، درتاریخ ادیان وعقاید و مکاتب فلسفی است . واژه هائی که معانی متضاد باهم دارند ، بهترمارا به کشف حقیقت از دروغ، یاری میدهند ، که واژه های « تک معنا و تمام روشن » . تاریخ تفکرات اجتماعی و سیاسی و دینی ، تاریخ واژگونه سازی بسیاری ازمعانی و محتویات درواژه ها و اصطلاحات است . جنگ میان عقاید و ادیان و مکاتب فکری ، درهمین معانی ضد دادن به واژه ها، مشخص میگردد . درست همین واژه که در الهیات زرتشتی « جدا گشتن » شده است، و بنیاد روشنی و شناخت خوبی ازبدی شده است ، همان واژه « جوت = جفت = یوغ » ، و همان واژه « جوغ = جوی = جو » هم هست . « جوی آب = ارکیا » ، یوغ شدن آب با خاک ( = هاگ = آگ = تخم )، آمیختن آب و دانه است که ازآن گیاه، پیدایش می یابد . ودرست همین پیدایش گیاه ، دراثر آمیخته شدن آب با تخم ، تصویر « پیدایش بینش » ، دراثر آمیخته شدن خدا ( دایه = ابر= زهدان آب ، درایران، رودخانه آب ، رود وه دایتی ، درسانسکریت رودخانه شیر ) با مردم (مر+ تخم ) است . پیدایش بینش درفرهنگ ایران ، پیآیند « دزدی میوه ، از درخت قدغن شده درباغ عدن » نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، خودش تخمیست ، که با نوشیدن آب وشیر، که گوهر خداباشد ، درخت بینش میشود. پیدایش بینش و روشنی ، پیآیند جفت شدن گوهرخدا ، با گوهرانسان است . روشنی ، از اهورامزدا یا خدا ، به واسطه زرتشت ، یا محمد یا عیسی ... تابیده نمیشود ، بلکه روشنی ، پیآیند هـمآغوشی و انـبـازشدن ( همبغ شدن= جوت شدن ) خدا وانسان ، باهمند . فرهنگ ایران ، بسیارنیرومندترازآن بود که اندیشه زرتشت و سپس الهیات زرتشتی ، بتواند آن را بکناربزند یا حذف کند . فرهنگ ایران ، پس ازکوتاه مدتی ، درسراسر آموزه زرتشت و الهیات زرتشتی، رگ وریشه دوانید، وآن را دگرگون ساخت . همان مفهوم بینش ، که « پیدایش بینش » را ، پیآیند « همپرسی یا آمیزش و یوغ شدگی خدا با انسان » میدانست ، به خود زرتشت ، نسبت داده شد . هرچند که این رابطه ، اندکی تنگ ترساخته شد ، و فقط به شخص اوانحصاریافت . درحالیکه درفرهنگ ایران ، پیدایش بینش وخرد ، به جمشید ( جم = ییما = همزاد ) نسبت داده میشد، که بُن همه انسانها میباشد . داستانی که در گزیده های زاداسپرم ( بخش 21 ) میآید ، بدون شک داستانی ازجم ، و پیدایش روشنی و بینش، از انسان بطورکلی است . بینش جم ، بینش بهمنی است، ودراوست که خرد بهمنی ، درشاهنامه نخستین بار، پدیدارمیشود . این داستان درگزیده های زاداسپرم ، برای پیش بینی آینده که اوج بینش ازدور و درتاریکی شمرده میشد ، به زرتشت نسبت داده شده است ، که با مفهوم « همزاد متضاد باهم زرتشت درگاتا »، بکلی ناسازگار و ناجور است . ما فرهنگ سیمرغی را دراین تحریفات و مسخسازیها و واژگونه سازیها ، می یابیم . داستان، براین اندیشه استواراست که چهل روز آغاز آفرینش ( از نوروز تا دهم اردیبهشت ) ، روزگارپیدایش سیمرغ ( خدا ) یا آسمان ابریست . درنخستین جشن پنج روزه گاهنبار(Maidhoi Zarema ) تخم آب از« ابرسیاه = سیمرغ » نهاده میشود . دراین روزکه نخستین تراوش آب ازابرتاریک وبارنده یا سیمرغ است ، نخستین انسان از« آب دائیتی » میگذرد ، و تخم انسان با آب رود وه دائینی ( دایه به = هو دای = خدا ) ، یوغ و جوت و آمیخته میشود، و بهمن، ازآن میروید . این داستان که بنیاد اندیشه بینش درفرهنگ ایران بوده است ، برای پیش بینی های زرتشت ، جعل و مسخ ساخته شده است ، ولی برغم این تحریف و مسخسازی ، باقی مانده است . جمشید ، پس از بیرون آمدن ازرود ، « آنگاه بهمن ... را دید به شکل مرد نیکچهر، روشن ، برازنده، که موی گـزیـمه - wizard wars - داشت ، که گزیمه نشان دوئی است – جامه ای که مانند ابریشم بود ، پوشیده داشت که هیچ بریدگی درآن نبود » ، و آنگاه بهمن و جمشید باهم، به بالا به سوی انجمن مینویان( خدایان ) میروند . درفرهنگ سیمرغی (فرهنگ ِ زال زری ) ، بینش و روشنی و شناخت و تمایزو تشخیص، وارونه اندیشه زرتشت از روشنی که در« جدا شدگی و بریدگی و تضاد همزاد وجفتش » پیدایش می یابد ، در« شانه کردن مـوها به دوبـخـش ازهم ، وایجاد ِ تارک سر» ، بدون ایجاد بریدگی و پارگی وشکافتن ِ جمجمه وسر ازهم » ، بیان میشد . به تارک یا فرق سر، « ویزارد ورس » گفته میشود . این واژه ِ « ویزار، ویزاردن » ، که معنای تفسیروتاءویل کردن + توضیح دادن + تصمیم گیری + و گزینش + و نجات » دارد ، هویت این فرهنگ را مینماید . « ویزین » که همان واژه « گزین » ، و ریشه همان واژه عربی « وزیر wizir» میباشد ، این گوهر« بریدگی ناپذیری ، برغم تشخص و تمایز و قضاوت و گزینش وشناخت » را دارد . « تمایزدادن، بدون ازهم بریدن و پاره کرد = یا بدون مجـزّا ساختن » ، گوهر بینش بهمنیست ، چون گوهر بهمن ، ضد خشم ، یا بسخنی دیگر، ضد بریدن و پاره کردن و جدا ساختن است . بهمن درفرهنگ سیمرغی، بکلی با بهمن درآموزه زرتشت ، فرق دارد . این واژه است که در شکل wizistan، به معنای « تعلیم دادن » است . به عبارت دیگر، یاد دهنده و یاد گیرنده « دوانه = یوغ = جفت» هستند .درست واژه « آموزگار» همین معنی ومحتوا را دارد . همین ریشه درشکل wizostan به معنای « آزمودن و پژوهش کردن » است که درآزمودن و پژوهش کردن ، حق پاره کردن و ازهم گسستن داده نمیشود . فقط باید « تارک و فرق سر» برای شناخت ، ایجاد کند . انسان درشناختن پدیده های جهان ، آنهارا « شانه میکند = مـیاراید» . انسان، درشناخت ، باید« مشـّاطه عروس جهان » گردد . انسان باید پدیده هارا فقط « ازهمدیگر، شانه کند » . چنین شناختی است که معتبراست، و اصالت دارد، و حقیقی است .ازاین رو بدان wizurd ( معتبر+ اصل+ حقیقی ) گفته میشد . به قضاوت وداوری، که چنین ماهیتی داشته باشد وزیر wizir گفته میشد . اینست که « گزینش بهمنی » ، گزینش نزد جم و زال زر و رستم ، گزینش میان « همزاد ، یا دوضد ازهم بریده خوبی وبدی » نبود . جامه سپید و رنگ سپید ( جامه ابریشم )، جامه بهمن و رنگ بهمن و یاسمن سپید که گل بهمن است ، برای همین « یوغ بودن سپید » است . سپید که دراصل « سپت = سپد= سپیت » باشد ، سبکشده واژه « ساپیته » است، که به معنای « سه اصل ، سه زهدان ، سه نی ... » است . سقف آسمان( سه سپهر) ، سقف زمان( روزهای 28+29+30= سه کهت = سه کات = چکاد ) ، سقف بطورکی ، سا پیته = سابات است . نام خود زرتشت که « سپیتمان » باشد ، همین پیشوند را دارد . این همان اصل سه تا یکتائی است . سه نایست که باهم، یک نایند . « یوغ » که جفت شدن دوتا هست ، دراین سه تا یکتائی ،عبارت بندی میشود . ویژگی « جفت شوی دواصل » ، « بند میان دو اصل » « آنچه دواصل را به هم میآمیزد » ، اصل ناپیدای سوّم شمرده میشود . اینست که آموزه زرتشت، علت پیدایش پدیده « ثنویت Dualism» گردید، درحالیکه فرهنگ ایران « سه تایکتائیTrinity=Triad= سه خوانی = سه قرقفی » بود، و کاملا درتضاد با ثنویت زرتشتیگری . درواقع«عشق= نیروی اتصال»،هرچند ناگرفتنی ونادیدنیست،ولی اصل وعنصرسومست . جامه سپید وسپیدی دراثر بیان مفهوم « سه تائی که چنان باهم آمیخته اند که یکی شده اند = جفت و یوغ شده اند » ، بیان روشنی و بینش باهمست . ازاین رو جامه بهمن ، صفت ِ « نابریده » دارد . وارونه این تصویر ، «همزادی » که بنیاد آموزه زرتشت است و هویت روشنی اهورامزدا و « خرد هرویسپ آگاهش » را معین میسازد ، اصل برّنده است . حتا شیر را که بُن آمیزش است ، ازهم می برّد .
تصویر دایه و « جـُفت بودن مهـربا خـرد » و پیدایش بیواسطه آن دو، ازخود انسان
از دوره میترائیان گرفته تا زرتشت ، وازخود زرتشت تا پایان دوره چیرگی زرتشتیگری درزمان ساسانیان ، به شدت با « تصویر دایه » درفرهنگ ایران جنگیده شده است . ازسوئی ، تا آنجا که ممکن بوده است ، این تصویر و برآیندهایش ، حذف گردیده است ، و ازسوئی ، همه ویژگیهای دایه ، واژگونه با اصل ساخته شده است، ویا بالاخره ، زشت ساخته شده است وهمه « فحشها یا دشنام ها» در زبان فارسی ، نام این دایه اند . سراسر واژه های ما درمورد دانش و بینش و شناخت ، با « زائیدن و روئیدن » کار دارند، و همه این اصطلاحات ، پاکسازی شده اند . چون این واژه ها ، همزمان با کاربردشان ، انسان را از« پیدایش مستقیم روشنی و بینش ازخودشان » ، یا از « پیدایش مهر، مستقیم از درون خودشان » آگاه میسازند . واژه های « ارپ = ارب = عرف » ، « دانائی » ، « بینائی » ، « فرزانگی» ، « خرد » ، « دین » ..... وازسوی دیگر همه واژه های مربوط به « حکومت= خشتره ، سامان » ازهمان تصویر زنخدائی ( ایزد بانوئی= زن + خدائی ) برخاسته اند ، وهمه این واژه ها، آشکارا، حکایت ازاندیشه های بنیادی دیگری ، ازحکومتگری و از دانش و ازمهر، میکنند . این واژه ها ، همه تحریف و مسخ و درمعنا، واژگونه ساخته شده اند . ما با زبانی سخن میگوئیم ودر زبانی میاندیشیم ، که همه اش ، دروغست . همان واژه « دیـن » ، درست به پدیده های وارونه اش (که زرتشتیگری + یهودیت + مسیحیت + اسلام .... باشند ) اطلاق میشود . هنوز معانی این واژه دین ، در زبان کردی ، زنده باقی مانده است .« دین» ، به معنای « دانستن » و « آبستن » است . « دین » درمتون تحریف نشده اوستا، به « مادینگی و زایندگی » اطلاق میشود . «دیــن » ، که نیروی « زایندگی بینش درانسان وازانسان » میباشد ، نام خود سیمرغ بوده است . این اصل زایندگی دانش و بینش ، گوهر ِخودِ این دایه است ، که با شیرش ، درهرانسانی افشانده شده است . بینش و دانش یا روشنی ، باید ازخود انسان زائیده شود ، تا روشنی و بینش حقیقی واصیل باشد . روشنی ، ازهرجانی و ازهرانسانی ، زاده و پدیدارمیشود ، و برضد « تمرکز انحصاری روشنی و طبعا دانش دریک جا » هست . ادعای برگزیدگی زرتشت ازاهوره مزدا، و از موسی و عیسی ومحمد ، همه ، برضد این مفهوم اصیل « دین » هستند . همه این ادیان ، از دیدگاه فرهنگ سیمرغی ، ادیان دروغـیـن ، ادیان جعلی و تقلبی هستند . بدینسان مفهوم و پدیده « دین ، که بینش زایشی ازخودِ فرد انسان » بوده است ، بکلی جعل و قلب و مسخ وواژگونه شده است . این جعلیات و قلبسازیها ، که بنام حقیقت و اصل وفطرت ، فروخته میشود و رواج دارد ، فقط با زشت ساختن « تصویردایه » ، تصویر سیمرغ ، که خدای مهروخرد بود ، ممکن شده است . جمشید که از رود « وه دایتی = هو دای = خدای » یا « دایتی » میگذرد ، و شسته ( شنا کردن = شناختن ) میشود ، بهمن دراو پدیدارمیشود، که اصل خرد بنیادی است ، و جامه سپید پوشیده است . جامه سپید ، بیان « جفت بودن مِـهر با خـرد » است . جامه ، که آمیزش تاربا پود است ، درفرهنگ ایران ، نماد « مهر» است . ازاین رو فردوسی ، دین را ، کرباسی میداند که ازهم پاره ناشدنیست . حتا چهارپیامبر مشهور، که محمد و موسی و عیسی و زرتشت باشند ، در داستانی که دردهان براهمن هندی میگذارد ( وکسی جز بهمن ، درفرهنگ خرّم دینان نیست ) با همان دین و شریعتشان ، فقط درپی ازهم پاره کردن این « مهر انسانی که دین » باشد هستند . دینهایشان ، ضد دین یا ضد مهر حقیقییست که همه بشر را فرامیگیرد . ما امروزه با چیزی بنام « دین » روبرونیستیم . ما درهمه این ادیان ، با دینی کارداریم ، که برضد گوهر دین است . « رود و دریا وجوی » ، بیان « مجموعه همه شیره ها وافشره ها وشیرابه های جانها » بوده است . همانسان که همه جانهای بی آزار، دریک گاو یا گوسپند یا خرگوش نموده میشدند ، همانسان همه ددان و درندگان دریک گرگ بزرگ نموده میشدند . « خدا » ، فقط تصویر « کل شیرابه ها و شیره ها و روغنها و مان ها و افشره های جانها درگیتی » بود . این واژه « دایتی » که نام این رود است درسانسکریت dhaayatiمیباشد، و اینهمانی با واژه « دا daa » دارد که دارای معانی 1- مکیدن و نوشیدن، و درشکل daiti به معنای هدیه و بخشیدن است، ودرفارسی « دایه daayah » و در زازا « daike» شده است ( رجوع شود به یوستی Justi). پس در گذشتن انسان ، از شیرابه یا جوهروحقیقت کل جهان هستی و مکیدن و نوشیدن آنهاست که بهمن (= مهری که جفت با خرد است ) دروجود خود انسان، پدیدارمیشود. از این شسته شدن (= شنا کردن) است که « شناختن» پدیدارمیشود . این همان اندیشه « آزمایش کردن ِ خود در روزگار» است ، که سیمرغ ، رسالت هرانسانی میشمرد . تصویر « دایه » ، ازهمان برآیندها، یا معانی گوناگونی که « دا = دی » که ریشه واژه « دایه = دایتی » است، و درمتون اوستائی وپهلوی و همچنین در زبانهای زنده بکارمیبرند ، آشکار وبرجسته میگردد . همان واژه « جوان + مردی یا مـردی= مر+ دی= مر+ دایتی » ، هیچ ربطی به « نرینه بودن » ندارد ، بلکه درست همین « هدیه کردن و بخشیدن خود سیمرغ » است .درکردی به جوانمردی ، « مه ر دایه تی » گفته میشود . « مردی = مر+ دی » هست ، و این پسوند « دی » همان « دایتی » یا دایه است که خودرا در زایشش ، در شیر دادنش ، میافشاند . همان واژه« دیـن» که « daena = da+ na » باشد ، به معنای « نای، یا زهدان ، یا اصل زاینده و مبدع و نوآور و بخشنده و آفریننده و بیننده و فرزانه درخود انسان » میباشد . درکردی ، « دا » دارای معانی 1- بخشیدن 2- مداوا و معالجه و 3- نوو تازه ... است . دائینان ، به معنای ابداع کردن و فروهشتن است ( که زادن بوده است ) . دائه نیم ، به معنای « چنین میاندیشم » است . « دا » که ریشه واژه « دایه = دی = دیو= دین » درمتون اوستائی دارای معانی 1- بخش کردن و 2 – مکیدن و نوشیدن و 3- دانستن و همچنین 4- نهادن ، ساختن ، گستردن ، پدیدارساختن ، باهم ترکیب کردن است . « دئوdao » که متناظر با همان واژه « تـائـو» درچین هست ، دارای معانی 1- آفرینش 2- فرزانگی ( حکمت ) 3- فرزانه 4- دهنده و بخشنده 5- سازنده است . درترکیب دئه مانه daemaana به معنای نیروی بینندگیست . متون زرتشتی میکوشدکه واژه داتن daatan= دادن را که دراصل، به معنای ( زائیدن = فروهشتن ) بوده است ، تبدیل به « نهادن » کنند ، تا چشم را از دیدن « اصل پیدایشی همه پدیده ها » ، منحرف سازند . واژه « داد »، که شامل پدیده های ِ « قانون و حق و عدالت» میباشد ، همه گواه بر « زایشی وپیدایشی بودن آنها ازخود انسانها » میکند . قانون و حق و عدالت ، ازبالا، وضع وجعل نمیشود ، بلکه مستقیما ازخود انسانها با همان بینششان ، باهم زاده میشود . بخوبی دیده میشود که شیر مکیدنی و نوشیدنی دایه، که شیرابه همه جهانست ، « دانائی و فرزانگی و سازندگی و ابداع و نوآوری » را، با « مهر»، جفت ساخته است . بـهـمـن که نخستین پیدایش ، از آمیزش رود شیرابه های چیزها ، با انسان است ( هرانسانی، بدون هیچ تبعیضی ) ، جفت « مـهـر و خـرد » است . ارسطو درکتاب «اخلاق نیکومد» ، سه فصل درباره « دوستی» مینویسد . مقصود ارسطو ازاین بحث درباره « دوستی » ، آنست که دوستی دراجتماع ، بنیاد سیاست است. به همین علت نیز، حکومت نزد زال زر و رستم و همچنین هخامنشیان ، بر بنیاد « سراندیشه بهمن وخرد ومهر بهمنی » قرار داشت، نه برپایه دیانت زرتشتی . بهمن ، خردیست که درمهربه جانها میاندیشد ، و نگران همه جانهاست ، ومهریست که خردی را که تهی ازمهر بشود ، نمی پذیرد . اینست که بهمن که خودش اصل آبستنی است ( اندی + من = مینوی در مینو = دانه درون دانه ) هست ، بهمن که خودش « اصل میان بطورکلی » است ، اصل یوغ = اصل اتصال و آمیزندگی و پیوند هست . به گونه ای ناگرفتنی وناپیدا ، درمیان ِ هردوتائی قرارمیگیرد، و ازآن دو، یکی میسازد . اینست که « سه تا یکتائی » ، دراین فرهنگ ، فوق العاده اهمیت داشت ، و این فرهنگ را بدون این اصل سه تایکتائی، که یکی از عبارت بندیهای همان اندیشه « یوغ = سیم = گواز= سنگ = مر= ابلق= رخش = ... » نمیتوان فهمید . موبدان زرتشتی با شعارها 1- اندیشه نیک + 2- گفتارنیک + 3- کردارنیک ، درتلاش برای پوشانیدن و حذف آن سه تایکتائی بودند . درست نخستین بخش کتاب ِ بهمن نامه ، داستانیست که بهمن، مبلغ دین زرتشتی ، برضد این اندیشه « جفت » میجنگد، و بدون آگاهی ازاین اندیشه ، نمیتوان کل آن داستان را فهمید . ارزش بهمن نامه ، هنوز شناخته نشده است ، چون با داستانی آغازمیکند که معنای اصلیش ، برای خوانندگان ، مفهوم نیست . بهمن زرتشتی دراین داستان ، به جنگ « تصویر یوغ = جفت » میرود ، که بنیاد فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) بوده است . دراین داستان ، « کـتـایـون و لــوءلـــوء » ، همان همزاد یا ایده جفت یا یوغ بودن ِ « ارتافرورد و بهرام » است ، که اصل آفرینش و زمان و روشنی شمرده میشد ، و اهورامزدای زرتشت ، برضد آن میجنگید . این جفت ، همان «هـمـزاد»ی بود که زرتشت آنهارا ازهم بریده ، و متضاد باهم ساخته بود . « همزادی » که زرتشت درگاتا ، آنرا بطور بدیهی ، بریده ازهم ومتضاد باهم و آشتی ناپذیر باهم میداند ، همزاد یا جفتی بوده است که درفرهنگ زال زر، اصل روشنی و بینش و آفرینش بوده است . آنچه را زرتشت ، بدیهی میداند ، به هیچ روی ، بدیهی نبود ، بلکه میبایست ازهم بریده وجدا ، و سپس ، متضاد باهم ساخته شود . زرتشت ، بریدگی و شکافتگی همزاد = ییما= جم = یوغ را بدیهی میگیرد ، بدون آنکه خودش را به کردار « برّنده و شکافنده و ارّ ه کننده سختدل وکینه ورز» درک کند . این بدیهی گیری ، پوشاندن اوج خشم وقهرو کینه ورزی ، در« اوج لطافت » بود . این کینه ورزی و سختدلی بی حد و رویاروئی با « دیگراندیش و دشمن » ، به کردار « اهریمن » ، در گشتاسب، پدیدارشد، و در« بهمن پسر اسفندیار» به اوج خود رسید . البته این بریدن و اره کردن ییما یا همزاد و جفت ویوغ ، با میترائیان شروع شده بود . این ضحاک، یا « میتراس » هست که جمشید را به دوشقه ارّه میکند . صدم سال روزی بدریای چین پدید آمد آن « شاه ناپاک دین » چوضحاکش آورد ناگه بچنگ یکایک ندادی زمانی درنگ به ارّه مرورا بدونیم کرد جهان را ازو پاک وبی بیم کرد همین « ضحاک »، که به عبارت فردوسی « پر ازهول شاه ، اژدها پیکراست » ، کسی است که ازدید موبدان زرتشتی ، جهان را، از تصویر یوغ و جفت و دایه وهمزاد ( ییما = جم ) ، یا « جم ناپاک دین » پاک میکند . این سنـّت فکری ، از زرتشت آغازمیشود ، و سپس موبدان، آنرا درسراسر اوستا و متون پهلوی بکا ر می بندند ، که دشمنان فکری ، بویژه این زنخدا ( اوزدِ س = بت ، پری ) را ، بدست اهریمنی یا دیوی یا ضحاکی یا دشمنی ، نابود میسازند . دیگری بجای آنها این کین توزی را انجام میدهد. آنچه زرتشت ، بدیهی میدانست ، با پوشانیدن ِ سختدلی وکین توزی و پرخاشگری، درتاریخ ودراجتماع، ممکن بود . دشمن اهریمنی را باید بدست اهریمن، یا یکی ازموءمنانش کشت ، تا لکه ننگی بردست پاکدین وبهدین واهورامزدا و موبد و ، نماند . زنخدای ایران را درمتون ، بدست گرشاسپ و رستم ، که پیروان آن خدا بودند ، میکشند ، تا خود ، آلوده به سختدلی و کین ورزی نشوند . این گونه دشمنی وکین ورزی ، با همین بدیهی شمردن « همزاد ازهم بریده و متضاد » زرتشت ، آغازشد . جمشید یا ییما ، که جفت وهمزادیست که « اصل مهروخرد باهمست »، وبرضد اندیشه بنیادی زرتشت است ، درست بوسیله ضحاک ، همکارو شاگرد اهریمن ، کشته میشود . ودرست دشمنی و کین ورزی موبدان زرتشتی ، با « جفت خرد ومهری که درجمشید » ، نخستین « آدم فرهنگ سیمرغی = زال زری » هست ، در شاهنامه ، آشکار و برجسته میگردد . « مـنـی کردن جمشید » که « اندیشیدن با خرد انسانی ، بر بنیاد آزمایش و پژوهش و برای مهر به جانها» است ، « رقابت کردن با اهورامزدا » و « گستاخی انسان ، برای انبازشدن با اهورامزدا » شناخته میشود . بدینسان ، واژه « منی کردن » که سربلندی فرهنگ ایرانست ، و بیان خردیست که در آزمودن و جستن، به بینشی بهشت ساز( مهر به جانها )میرسد ، علت العلل هبوط انسان و « ارّ ه کردن ویژگی یوغی » میگردد . چون این یوغی بودن انسانست که خرد بهمنی ازآن می بالد . ازدید موبدان زرتشتی ، چنین خردیست که « جشن نوروز، که جشن نوآفرینی جهان » است ، تبدیل به برترین فاجعه شوم ، وهبوط انسان درورطه تباهی و آوارگی و تبعید شدگی میگردد . جمشیدی که باخردش، مهر به انسانها میورزد، و زندگی درگیتی را برای آنها ، تبدیل به بهشت میکند ، مطرود و مبغوض میشود . بدینسان چنین« بینش بهمنی» ، که « جفت شدن مهروخرد باهم » برای تبدیل زندگی درگیتی به بهشت باشد ، که « خویشکاری حکومت درفرهنگ ایران» بود ، با همان « نفی اصل همزادی یا یوغی » ، طرد و تبعید وحذف میگردد . ازاین پس اصطلاح «مـهـروخـرد » ، فقط یک اصطلاح پوشالی و تظاهری و ریاکارانه میگردد ، که شاهان ساسانی ، مثل نقل ونبات بکارمیبرند ، ولی ماهیت آنرا دیگر نمیشناسند وهرگزآن را بکار نمی بندند .
« خدای زال زر» ، دایـه اوست ، نه مُعـلـّم او سپس ، روزگار(= گیتی وزمان ) آموزگار، یا دایه اومیشود « آموزگار» ، معنای « یوغی= آمیزشی» دارد، ونمیتوان آنرا به « معلـّم » ، ترجمه کرد . تصویر« دایه » و « شیر» درفرهنگ ایران ورابطه آن با « سراسر ِ پیوند های انسان با گیتی ومردمان و زمان »
اهوره مزدا ، دایه زرتشت نیست . الله ، دراسلام ، دایهِ محمد و انسانها نیست . یهوه و پدرآسمانی ، دایه موسی و عیسی و مردمان نیستند. همین تصویر « خدای دایه » ، که بسیارمعنای ژرف درسراسر « پیوندهای انسان با انسانهای دیگر» و« درپیوندهای انسان با گیتی و زمان » داشته است، و به این پیوندها و بستگیها ، پیکرمیداده است ، تشبیهی و تمثیلی و کنایه ای واستعاره ای درک نمیشده است . این تصویرخدا ، درفرهنگ ایران ، همیشه برغم الاهان تازه وارد ( اهوره مزدا یا الله ... ) آرزوی قلبی ملت ، باقی میماند. چنانچه مولوی میگوید . ما چو طفلانیم ومارا دایه تو برسرما گستران آن سایه تو همه دایه جانهائی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا یا عراقی میگوید : دایه مهرت به شیرلطف پرورده است جان شیرخواره چون زید ، کش بازگیرد ، دایه ، شیر ! این پیوند « دایه بودن خدا » ، چنان اهمیت داشته است که درادیان نوری هم کوشیده شده است ، برای پیامبران خود ، زنخدایان دایه یا تصاویر مشابه آن را ، بشیوه ای وارد کنند . زرتشتیان ، هنگام زاده شدن زرتشت ، سه زنخدای 1- آرمئتی 2- سیمرغ ( ارتافرورد) و 3- آناهیتا را حاضرمیسازند ( گزیده های زاد اسپرم ، بخش دهم، پاره 1 ) . این سه « دایه خدایان »، سپس نرینه ساخته میشوند ، و بسراغ ابراهیم وزنش میروند ، و آذرفروز، فرزندی نوین میگردند ، که یهوه ، میثاقش را باابراهیم بتواند پایدارسازد ، سپس بنام سه مُغ(= مجوس ) بسراغ عیسی درگهواره میروند، تا نوید پیدایش تازه خدا را بدهند ، و سپس در کودکی ، امعاء و احشاء محمد را ، پاک میسازند ، و محمد این تجربه را هیچگاه فراموش نمیکند ، وآن تجربه را، گواه بر رسالت خود میداند (تاریخ طبری ) . این پیوند ِ « دایه ِ انسان بودن خدا » ، که « برآیندهای گوناگون » دارد ، به گستره گیتی و زمان و انسانها ، انتقال داده میشود . خدا یا سیمرغ ، خودش ، گیتی و زمان و جان میشود . ازاین پس ، گیتی و زمان و جان ( انسانها ،جانوران ، گیاهان ) همه ، آموزگاریا دایه ( مامای ) انسان میشوند . « آموزگار» ، درفرهنگ ایران ، همان معنای « یوغ = جفت » را دارد . همه پدیده ها و رویدادها و انسانها درگیتی و درزمان گذرا ، زایاننده حقیقت ازانسان ، و شیر دهنده به انسان ، و پرورنده انسان میشوند . اینست که موبدان زرتشتی ، به شدت با « خدای دایه وجهان بینی اش » میجنگیدند ، ولی ازسوئی نیز، آن صفات را بشیوه ای به اهورامزدا ، که دیگر ویژگی دایه بودن نداشت ، نسبت میدادند . تصویر « دایه » ، گوهر « خرد ودانش وروشنی » ، و « مهر، یا همه گونه بستگیها » را مشخص میساخت . این بود که موبدان زرتشتی ، میکوشیدند که این زنخدا را ، هم گوشتخوارو رباینده طعمه و پرخاشگرو قهرورز ، بشمارآورند که از زمره دادن ودرندگان است، و در« کُـنـام » زندگی میکند . به عبارت دیگر، « خدای مهر» را ، هم ازسرچشمه «مهربودن » میاندازند ، و هم اورا ، « تهی ازخرد و دانش » بشمار آورند . این تلاش برای تحریف داستان زال زر، بکار برده شده است . ولی برغم این تلاش ، برای زشت سازی و« نفی اصالت مهروخرد ازسیمرغ » ، رد پاهای اصالت سیمرغ درخرد ودر مهردرشاهنامه باقی میماند . وجود ِ تضادها درداستان ، حقیقت تحریف شده را فاش و آشکار میسازد . درآغاز کوشیده میشود که سیمرغ ، به کردار « مرغ گوشتخواری که برای ربودن طعمه درپروازاست » معرفی گردد . او ، فاقد مهراست . این خداست ( اهوره مزداست ) که به او دراین مورد ، مهری به دل او میاندازد . مهر دراو، عاریتی است، و مایه اش ، اهوره مزداست . چو سیمرغ را ، بچه شد گرسنه بپرواز برشد، بلند از بـنه یکی شیر خواره خروشیده دید زمین همچو دریای جوشیده دید زخاراش گهواره و، دایه ، خاک تن ازجامه دورو لب ازشیرپاک بگـِرد اندرش، تیره خاک نژند بسر برش، خورشید گیتی بلند پلنگش بدی کاشکی مام وباب مگرسایه ای یافتی زآفتاب مرغ گوشتخواری که اکنون چنین طعمه ای می یابد ، بجای آنکه به ربودن طعمه و خرسند ساختن جوجه های خود که گرسنه درانتظارند، بیندیشد ، از دید دلسوزی وهمدردی به کودک دورافکنده مینگرد ! ولی ، این دلسوزی وهمدردی ، زائیده ازمهر خود او نیست ، بلکه خدا ، با الهامش ، طبیعت درندگی مرغ را ناگهان تغییر میدهد خداوند ، مهری به سیمرغ داد نکرداو بخوردن ازآن بچه یاد... آنگاه طعمه را به آشیانه اش میبرد . آنجا حتی جوجه های گرسنه ، بجای ربودن طعمه ای که مادرآورده ، گریه میکنند ! نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خـُرد، خون از دودیده چکان شگفتی ! برو برفکندند مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر برای سلب اصالت مهر ازسیمرغ ( خدای دایه )، چه اضدادی به هم می بافند ، تا تصویر خدای دایه را، که « خدای مهر» حقیقی ایرانست ، زشت و تباه و وارونه سازند . به هر ترتیبی شده است باید ، تصویر « خدای دایه » ، از « سرچشمه مهر وخرد بودن » بریده شود . درجای دیگر میآید : تو این بنده مرغ پرورده ( زال) را به خواری و زاری ، برآورده را همی چرم پوشد بجای حریر مزد گوشت، هنگام پستان شیر درآشیانه سیمرغ ، خدای دایه ، زندگی کودک ، در خواری وزاری است! و درکودکی ، بجای آنکه شیر ازپستان بمزد ، گوشت میخورد، و درندگی میآموزد ! نشیم سیمرغ ، « کنام » = بیشه ددان ساخته میشود . تحریف، درپس تحریف . این زشت سازیها و تحریفات ، برای آنست که تصویر « خدای دایه » ، ضد « تصویر خدای معلم » است ، که روشنی و بینش را، ازمردمان نمی زایاند »، و انسانها را « سترون و عقیم از روشنی و بینش» میداند است ، چون خود را « روشنی بیکران ومنحصر به فرد » میشمارد .برغم همه تحریفات و مسخسازیها درنفی اصالت خرد و مهراز خدای دایه یا سیمرغ ، ردپای اصالت او درخرد و مهر، باقی میماند . اگرچند ، مردم ندیده بـُد اوی ( زال ) زسیمرغ ، آمُخته بد ، گفت و گوی بر آواز سیمرغ ، گفتی سخن « فروان خرد » بود و « دانش، کهن » زبان و خرد بود و رایش ، درست به تن نیز یاری زیزدان بجست ازسوی دیگر، ردپای گواه بر اصالت سیمرغ در مهراینست که به زال ، میگوید : که در زیر پرّت برآورده ام ابا بچگانت بپرورده ام زیرپر برآورده شدن ، بیان « همآغوشی با زال » است فرامـُش مکن ، مهر دایه ، زدل که دردل ، مرا ، مهرتو ، دلگسل سیمرغ ، خود را هم « دایه » و هم « مام =مادر» و هم « مایه» زال میداند، و نام خودرا که « دستان زند » باشد به او میدهد چنین گفت سیمرغ با پورسام که ای دیده رنج نشیم و کنام ( ای که تو در نشیمن خدا، نزد من که کنام درندگانست، رنج دیده ای ! دروغی بدین زشتی و سخافت در دهن سیمرغ نهاده میشود) ترا پرونده یکی دایه ام همت « مام » وهم« نیک سرمایه ام » نهادم ترا نام ،« دستان زند » که با تو پدرکرد دستان وبند بدین نام ، چون بازگردی بجای بکو تات خواند یل رهنمای این خداهست که به زال ، نام میدهد . نام دادن ، مستقیم خدا به کسی ، معنای فوق العاده ژرفی دارد، که درفرصتی دیگر بررسی خواهد شد . ازاین پس ، پدرت و همه مردم، ترا به نامی که من بتو داده ام ، بخوانند . به ویژه که نام خودش را به او میدهد .« زال زر» هم ، نام خود سیمرغست. ولی دراینجا ، مابا نکته ای آشنا میشویم که در « آوردن بچه دورافکنده به آشیانه اش » ، چشمگیرنیست . سیمرغ ، خودرا تنها ، « دایه » او نمیداند ، بلکه خود را « مادر و مایه » اونیز میداند. اینهارا به گستره تشبیهات شاعرانه و افسانه ای بردن ، سبب شده است که فرهنگ ایران ، به کلی حذف گردیده است . سیمرغ ، نه تنها پرورنده هرکودکی، با شیر خودش هست ، بلکه « مام و مایه » هر انسانی نیز هست . هرانسانی ، از خدا ، زاده میشود! خدا ( سیمرغ ) ، « مای » یا « مایه » هرانسانی هست . با چنین تصویری ازانسان وازخدایش، همه ادیان نوری( از زرتشت گرفته تا محمد و ... ) دچار اضطراب کلی میشوند . اگر، سیمرغ ، « مادر و مایه زال یا انسان » میباشد ، پس « دور افکندن زال برای ضعفش » ، بیان سرنوشت هرانسانیست که درزاده شدن ، دور افکنده میشود . درهیچ کودک خرد وضعیف وناتوانی، سیمرغ یا خدا دیده نمیشود . آیا میشود که درآنچه خـُرد و ضعیف و ناتوان و ناچیزو دورافتاده است ، خدا باشد ؟ در کودک زار ، گوهر خدائی ، مایه خدا ، مایه زیبائی و نیکی و بزرگی و بینش، دیده نمیشود . ضعف وعیب و ناتوانی کودک ، سیمرغ یا خدا ، وبُن آفریننده کیهان ( بهمن) را دراو، میپوشاند و تاریک میسازد . « مادر» ، اینهمانی با شیرش ( خشیر= ژیو= سوت= مای ) ، که شیرابه هستی و اینهمانی با « جان » دارد ، داده میشد . درکردی به مادر، « مایه و دایک » گفته میشود . بدین علت ، مادر ، « مای و مایه و سرمایه » شمرده میشد. دراردو به مادرو به زن و به « مادرخدا » ، « مای » گفته میشود . درهزوارش می بینیم که آب aap، زرای zray و مایه maya+ mya است . درافغانی ، به زنی که ازکودکی کسی را پرورده باشد، و درهزاره به خواهر بزرگ ، و مجازا به « زنان سرسفید » ،« آپـه » گفته میشود . درکردی دیده میشود که « زه ری » ، هم به معنای « زیبای سبزه رنگ » ، وهم به معنای دریا است . « زه ریا » هم، دریاست ، و « زه ریان » ، کدبانو است . زری و زریا هم دریاست . درپهلوی، دریا « aap+ dray » ودر اوستا zrayah است . دربلوچی به سرچشمه زیریه zirih گفته میشود . واژه « زر- و زری - و زرای= درای ، همه دراصل ، معنای « نی » داشته اند . دریا و آب و رود ، افشره و شیره نی و نیستان، انگاشته میشده است . و نام « زال زر » ، ازاین زمینه بر آمده است ، که سپس بطورگسترده تر، بررسی خواهد شد . افشره نی و آهنگ نی= باد نی، اینهمانی با خودِ « نی » داده میشود . اصل و زهدان و سرچشمه ، درآبش وشیره اش ، درآهنگ وسرودش، در باد و فوت ووزشش هست . اینست که مادر، « مای» و« مایه » و « مایا » هست. برآینده های این تصویر مادر= مایه = آب = شیر، درمعانی گوناگون مایه = مایاMaaya در سانسکریت بخوبی باقی مانده است . 1- عشق 2- عشق ازلی 2- قابلیت ظهور4- دانش 4- قدرت فوق طبیعت 5- یکی از نه نیروی ویشنو6- رحم 7- همدردی 8- نیروی سحرآمیز9 – فریب 10 – مادّه 11 – خطای باصره ... است . همانسان که « مایه» ، در فارسی به « ماده تخمیر کننده شیر وتبدیل آنها به ماست و پنیرو ...» گفته میشود ، در شیره و افشره و شیرابه و ژَد و مان و انگم ... نیروی تحول دهنده و به هم چسباننده و پیوند دهنده ای ، دیده میشد . مایه ، دربرهه کوتاهی ، با یک واژه و آهنگ ولبخند و ... ، میتواند آغازگر ِ تحولی کلی گردد . این ویژگی « زال زر» است ، که اسفندیار درشاهنامه ، و بهمن پسرش در بهمن نامه ، بدین سبب ، به او تهمت فریبنده و نیرنگ بازمیزنند ، که زال، جادوگروساحراست . البته درشاهنامه ، شاه ، کسی است که چنین نیروی افسونگری ، درهمآهنگ ساختن مردمان، داشته باشد. این افسون شاهی است. افسانه ، دراصل به معنای « نیروی انگیزنذه و آذرفروز» است . بدنام و زشت ساختن «افسانه » ، به علت دشمنی، با این زنخدا بوده است . اساسا واژه « افسون و افسانه » ، به چنین نیروی انگیزنده و تحول دهنده ، به « مایه » و « سرمایه » گفته میشود . اساسا این همان نقش آذرفروزیست که سیمرغ خودش دارد . او، مایه ایست که فوری تخمیر میکند . درست « فرانک » درشاهنامه ، که مادر فریدونست ، وکسی جز خود ِارتا یا سیمرغ نیست ( یکی ازنامهای سیمرغ ، سـرفـراز میباشد ، وفـرانـک ، تبدیل به واژه فـراز شده است ) ، آذرفروز و مبدع و انگیزنده جنبش وسرکشی برضد ضحاک ، خدای جان آزار وخرد کـَش است ( ضحاک ، همان خدای میثاق براساس قربانی خونی است، که یهوه والله ، فرزندانش هستند ) . این دایه ، یا سیمرغست که ، « سر ِمایه» جنبشهای اجتماع ، برضد هرقدرت بیدادگریست، که خردهای جوان وجان انسانها را میآزارد . ازاین روبود که خرّم دینان ، درسراسر تاریخ ایران ، آفریننده سرکشی وسرپیچی، برضد همه قدرتهای مستبد بوده اند . ازسوئی این دایه یا مایه، یا « مای » ، همان « مـی »، یا باده ای شده است که سراسر ادبیات مارا ازخود لبریزکرده است . این خود سیمرغ یا خداست که « می= باده= بگمز » میشود . اینست که « مادرومی » ، « ساقی وباده » ، « ارتا و خون»، « رود = دایه به » باهم اینهمانی دارند . همین تساوی ، بکلی برضد رابطه اهورا مزدا یا الله ، با واسطه یا معلم یا رسول یا برگزیده با انسان میباشد . این تصویر، برضد هرگونه واسطه ای هست . این تصویر، بیان تحوّل مستقیم ِ خود خدا ، به آموزه اش ، به حقیقتش هست . این تصویر، بیان گیتی شدن ، انسان شدن خداست .اینست که تصویر « دایه » ، بکلی برضد « تصویر معلم و هادی ومرشد و رهنما وپیامبر و مظهرو ... » است . این تساوی ، در ادبیات عرفانی باقی میماند . مولوی میگوید : برخیزتا شراب به رطل گران خوریم بزم شهنشه است ، نه ما باده میخریم بحریست شهریارو، شرابیست خوشگوار درده شراب لعل ، ببین ما چه گوهر یم خورشید(= صنم یا سیمرغست) جام نور، چوبرریخت برزمین ما ذره وار، مست براین اوج برپریم خورشید لایزال چو مارا شراب داد ازکبر، در پیاله خورشید ننگریم
ای عاشقان ای عاشقان، پیمانه را گم کرده ام زان می که درپیمانه ها ، اندر نگنجد خورده ام مستم زخمر من لدن ، رومحتسب را غمز کن مرمحتسب را و ترا ، هم چاشنی آورده ام درجام می آویختم ، اندیشه را خون ریختم با « یارخود آمیختم » ، زیرا « درون پرده ام » آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش ، حکمت بود کزبحرجان دارد مددد ، تا « درج دُر» شد زوشکم
ما خرابیم و خرابات زما شوریده است گنج عیشیم ، اگرچند دراین ویرانیم کدخدامان به خرابات ، همان ساقی وبس که خدا ، اوست ، خدا اوست ، همو را دانیم این دایه ، ساقی است که خودش ، تحول به باده یا می یا شیره و افشره گیتی و زمان می یابد ، تا انسان اورا ، مستقیما درهراحساسی ، بنوشد، وازاین آمیزش ، بینش شاد ، ازخود درخت انسان، سربرزند . این می ، که افشره و شیرابه وجوهرگیتی است ، درهراحساسی ، انسان را ازخود مست و شاد و سرخوش میکند . انسان ، خدا را دربوئیدن و بوسیدن و نوشیدن و شنیدن و ... میمزد و می مکد و مینوشد .
برای زال زر در نوشـیدن ِ « مـی = شـیر» ، حقیقت نهفته درانسان، فرا بالیده وفراافشانده میشد برای زرتشت حقیقت ، درسی بود که اهورامزدا بوسیله برگزیده اش ، به انسان میداد
نوشیدن « می » ، همان نوشیدن « سـه گـانه » بود . یکی از نامهای جام جم ، سه گانه است ( لغت نامه دهخدا ) . این سه گانه ، 1- آب و2- شیرگاو 3- و شیرابه گیاه » بود، که نشان افشره وجوهر، یا « جان ِکل جهان » بود . « خـشیـر» که همان واژه « شـیـر» امروزه میباشد، به معنای « خـشـه + ایـره » است، که « سه نای » میباشد . خدا یا سیمرغ ، « سئنا یا سه نای» یا« نای به » است . شیر، خود مادر، خود دایه به ( هو دای= خدای = وه دایتی=خود سیمرغ، خود خداست. درنوشیدن می ، انسان ، ازهمان رود یا جوئی مینوشید که خدا درآن روانست . حقیقت ، درفرهنگ زنخدائی ، آموختنی و یاد گرفتنی و تدریسی و تعلیمی نیست . حقیقت برای زال زر ، « ارتافرورد و بهمن نهفته درتخم خود انسان » است که با نوشیدن خدا = مای = می = شیر، ازاو روئیده و بالیده و گسترده و افشانده میشود . « حقیقت » ، در فرهنگ زال زر، « راستی » است ، که به معنای « شکوفائی و گشایش خود ِ حقیقی نهفته درانسان » میباشد . فرهنگ ایران ، « حقیقت» را ، فقط دراصطلاح « راستی = ارتا » میشناخت . انسان ، تخمیست که درمکیدن و نوشیدن افشره وشیره و شیرابه پدیده های گیتی ، میروید و میشکوفد، و « تخم درون تخمش= اند ِ درون مینویش = اندیمن = بهمن » ازاو، پدیدار میشود، و این ارتا( راستی = حقیقت ) هست، که پیدایش بهمن است . و این « ارتا » ، همان واژه « راستی » است . درتبری ، هنوز « ارتا » ، معنای « پاک » میدهد . « ارتا یا راستی » ، که خود افشانی ، خود پیدائی ، خود پاشی ( فاش سازی خود) میباشد ، پیآیند ، آمیختن گوهر ِ خدا ( مای = می = شیره ) ، با دانه انسان است . اینست که « خـدا نــوشــی » ، اصل پیدایش گوهرانسان ، در رادی ( خودافشانی ) و« بینش و روشنی » و« دلیری » است . اسلام، با « تحریم نوشیدن می » ، انسان را « ازنوشیدن خدا » ، از « درک اصالت خود ، در پیدایش روشنی و بینش یا حقیقت ازگوهرخودش » ، باز میدارد . درواقع تحریم شراب ، توهین به مقدسات ایرانیست . تحریم شراب ، برای منع انسان، از « زایش بینش و روشنی ازگوهرخودش » هست . اینست که درعرفان ، با نوشیدن می درخرابات ، در راستای « پیدایش روشنی وبینش ازخود انسان » میرفتند، که بیان فرهنگ سیمرغی بود. ُخـرّم ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای «افشره ونوشابه نای » است، ونای = رم = رام = ریم، همان سیرغ است، که « نای به » میباشد . « خورشید = خور + شید » هم ، همین معنی را دارد . چون « شیت = چیت » ، نی میباشد، و هنوز دربسیاری از زبانهای ایرانی، به « شیر» ، سوت یا « شـِت » گفته میشود . درواقع نامی نی ، به خود شیرداده شده است( مادر= می، ساقی = باده ) . « خرابه » و « خرافه » هم ، که همان « خور+ آبه ، خور+ آپه » باشد ، به معنای « افشره و شیرابه مادر، یا دایه جهان ، سیمرغ » است . و نه تنها ، اسلام و زرتشتیگری ، درتلاش « خرافه زدائی = نابود ساختن سیمرغ یا فرهنگ ایران » بودند ، بلکه روشنفکران کذائی امروزه ما نیز، درهمان راه ، گام برمیدارند . درخرافه زدائی ، فرهنگ ایران را میزدایند وبرای چنین تباهکاری شوم خود ، به « روشن بودن فکرشان » ، ستوده میشوند . درخرافه زدائی ، مادرخود را به صلیب میکشند وبدان افتخار میکنند . نوشیدن می ، نوشیدن خدا ( مای= مایه = مایا ) ، یا جوهر هستی هرچیزی ، برای « ازخود ، روشن شدن ، ازخود ، بینا شدن » بود ، برای « خودافشانی = رادی و جوانمردی و نثار وایثار» بود . نوشیدن می ، عروسی با خدا ، یوغ شدن با خدا بود . درگرشاسپ نامه ، داستانی از جم میآید، که پس ازفرار ازضحاک ( میتراس = خدائی که دیگرروشن شدن ازخود را، تحریم کرده بود ، و انسان میبایست با پیمان تابعیت ازخدای تازه ، حقیقت را بیاموزد ) به باغی میرسد که دخترگورنگ شاه درآنست، و ازدارنده باغ ، می ، میطلبد( نه نان و خورش ) . عروسیست می ، شادی ، آئین او که شاید ، خرد داد ، کابین او زدل برکشد می ، تف درد و تاب چنان چون بخاراز زمین ، آفتاب می ، آفتابیست که نم درد را دروجود انسان ، بخار میکند چو بیدست و چون عود ، تن را گـهر می ، آتش ، که پیدا کندشان ، هنر می ، آتشیست که ازتن انسان، که چوب عودست ، جوهرش را که « بوی خوش ِ آن » میباشد ، پدیدار میسازد . می ، هنرانسان را آشکارمیکند . گهر، چهره شد . آینه شد ، نبید که آید درو، خوب و زشتی ، پدید دل تیره را ، روشنائی ، می است که را کوفت غم ، مومیائی ، می است « بـَدَ ل میکند » ، بد دلان را دلیر پدید آرد از روبهان ، کار شیر به رادی کشد ، زفت ( خسیس ) و بد مرد را کند سرخ لاله ، رخ زرد را به خاموش ، چیره زبانی دهد به فرتوت، زورجوانی دهد خورش را ، گوارش ، می ، افزون کند زتن ، ماندگیها ، به بیرون کند « می = مای = مایه = سرمایه = ماء » ، گوهردایهِ به ( هو دای = خدای = وه دایتی ) یا همان شیر ِاو ست . این خون اوست که تبدیل به شیر او میشود . اینست که دربندهش ، ازخون ُگـُش ( گش + ئور+ون ) که درالهیات زرتشتی ، تقلیل به « گاو یکتا آفریده ازاهورا مزدا » می یابد ، کودک رز( انگور= انگ + ئور ) پیدایش می یابد . : « ازخون گاو یکتا آفریده .... کودک رز، که می ازاو کنند ، وبدین روی ، می ، برای خون افزودن ، زورمندتراست » . « ارتا» را سجستانیها ، « راهو» ، یا رگ مینامیدند . «خـون» که دراوستاni +vohu=vohuni میباشد، به معنای « نـای به = سـیمرغ » است . درسانسکریت به خون ، ژیو، گفته میشود و دراوستا ، به شیر، ژیو گفته میشود . البته « ژیو » به معنای « زندگی » است . دراوستا به شیرxschvipta = vipta+xsh نیز گفته میشود. « خش یا خشه یا خشن » ، نی است ، وپسوند خش وپتا ، « ویپ یا وَپ vap» میباشد، که به معنای « ریختن و پاشیدن و انداختن » است . پس « خش ویپتا » به معنای « شیرابه افشاندنِ نی » است . ارتا یا سیمرغ ، خون ، یا شیر، یا می در رگهای هرجانیست . سیمرغ ، خون ، یا ژیو است که « زندگی » باشد . اینهمانی 1- خون و2- شیر و3- می ( شیرابه گیاه ، افشره هوم، که دراصل افشره نی بوده است ) و آب ، درهمان اصطلاح « آب » داده شده بود . فرهنگ ایران ، همه اینها را با هم ، « آب » میخواند ، و خدا ، چنین آبی ، یا هرگونه مایعی ( آبکیها) بود، و در رگهای همه جانها ، این آب ، « زندگی » میشد . خدا، زندگی بود ( نه تشبیهی و تمثیلی و استعاره ای و کنایه ای و ... ). ازاین روبود که ، « زندگی = جان » ، مقدس بود. کتاب و پیغمبرو شریعت و ... مقدس نبود، بلکه فقط « جان درهرانسانی ، مقدس بود » قداست ، منحصر به جان = زندگی درهرانسانی ، چه یهودی باشد، چه زرتشتی باشد، چه بودائی باشد ، چه مسلمان ، چه سیاه باشد، چه زرد ، چه کارگرباشد، چه ثروتمند، چه ضعیف وبیمارو پیر باشد، چه قوی و سالم و جوان . اینست که « نوشیدن می یا باده » ، یا نوشیدن ازجام جم ، اینهمانی با « راستی » و « رادی » و « دلیری » دارد . این اندیشه ، به کلی برضد معلم وهادی و حاکم وآمر بودن خدا ست ، چون « حقیقت » ، تدریسی و تعلیمی نیست . وجود خدا برای زال زر و رستم ، برضد این ادعاست . خدا، دایه یا مای یا مایه یا می است . هیچ انسانی ، از یاد گرفتن و فراگرفتن و حفظ کردن و فهمیدن آموزه ای ویا شریعتی ویا تعالیمی یا افکاری ، هرگز به « حقیقت » نمیرسد . مسئله فرهنگ سیمرغی، که زال زردرآشیانه سیمرغ با آن روئیده بود ، « راستی » یا « پیدایش گوهر خود انسان یا هرچیزی= روشن شدن ازخود فرد انسان »است ، نه « حقیقت » . زال زر، به انسان ، « جام جم » میداد ، تا آنرا بنوشد ، و روشنی ازخودش بیفروزد . زرتشت با آموزه اهورامزدا که روشنائیش بود ، مردم را روشن میکرد . اینست که همین « بهمن »، که مبلغ دین زرتشتی است و سراسر زندگیش صرف کین ورزی و خونریزی و تباهکاری و ناجوانمردی شده است ، و میخواهد دخمه رستم و خانواده اش را طعمه حریق کند ، در زیرسر رستم ، فرزند زال ، جام کیخسرو یا جام جم را می یابد . به عبارت دیگر، روشنی و حقیقت ، برای نخستین از گوهرخودش ، میدرخشد( چرخش بسوی دین سیمرغی دراو پدیدارمیشود ) ، و مفهوم حقیقت را که از زرتشت گرفته است ، متزلزل میشود .
رابـطـه « دایـه وشـیـر» با « شهر، و حکومتی که، شهررا میآراید»
واژه « شهر» ما ، دراوستا « خشتره xshathra» میباشد. برای ما « شهر» ، تنها « مجموعه بسیار ازخانه ها و خیابانها وکوچه ها که درناحیه ای محدود قرار دارند » و ساکنانش ، میباشد . ولی دراصل ، این اصلاح ، هم معنای « شهر، و هم معنای مملکت بسیارگستره یا امپراطوری » ، و هم معنای « نظامی را داشته است که ، این شهرو امپراطوری را می آراید، در زیبائی ، نظم میدهد » . به عبارتی دیگر، حکومت ، اینهمانی با« شهرو کشورو امپراطوری، یا جامعه ای بسیارمتنوع یا ملت » داشته است . چنانکه به امپراطوری ایران ، ایرانشهر گفته میشود . این واژه « خشتره » ، اینهمانی با واژه « خشیره=khshira = ira+ khshi» دارد . «خشیر= شیره » به معنای « سه نای، که باهم یک نایست » است ، و خشتره khshathraنیز به معنای سه نایthra) (khsha+است . دربرهان قاطع ، خش ، دارای معانی 1- بیخ و 2- بغل است . بیخ ، همان « پیخ » است که « بند نی » میباشد ( یوستی ) ، و بغل ( بغ + ال ) به استریا قاطر نیزمیگویند ، چون مرکب ازدوحیوانست . این واژه « استره » همان « ئوستره » است، که به معنای « سه نای = نای » میباشد، و برای حجامت و سروریش تراشی بکار برده میشده است . درانجمن آرای ناصری دیده میشود که « خش » ، همان « کش » است، که و معنایش « تهیگاه » و « کیوان » است . ولی « کش = کاش »، درسانسکریت ، همان « کاس = کاز» است که« نی» میباشد . ازاینگذشته دیده میشود که در فارسی « خوش »، به معنای تهیگاه است ، و درعربی « خوش » به معنای « نیزه زدن = خاشه بالرمح » و « آرمیدن با زن » است . علت نیز همان اینهمانی زن با نی است . در اوستا درست به زن ، « خشتری » گفته میشود که « نی » باشد . دربرهان قاطع « خشتره »، همان معنای « خشتک » رادارد، و بنا بردهخدا ، درشوشتری خشتک ، کنایه ازفرج زنان است . دربرهان قاطع ، « خـشـن » ، گیاهیست که ازآن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند ( نی ) . و خانه ای که ازنی بوریا ساخته میشود ، خشن خانه میگویند ، و به زن فاحشه ، « خـُشنی » گفته میشود . درکردی به خواهر، خوشک گفته میشود . ازهمین نکات ، میتوان به آسانی دریافت که « خش = خشه = خشی = خوش » همان نائی بوده است که اینهمانی با زن دارد . اینست که شیر زن یا دایه ، برابر، با سرود(= بینش شاد) و آهنگ و رامش نهاده میشد . نائیدن ، وسامان دادن( سامان = نی ) و خشتره و خشیره ، همه دارای این برآیندها وطیف معانی بودند . شیریا افشره نی یا جوهرجانها ، ویژگی آرامش دهندگی ، ویژگی شادی آفرینی وخوش سازی ، ویژگی انگیختن و پروردن بینش را داشتند . حکومت یا « شهریورshatri+var» ، باید نقش دایه را دراجتماع ، بازی کند. وازآنجا که در تبری ، به شـهـریور، « شهروین» گفته میشود ، وپسوند « شروین sharvin= shar+vin» که « وین = نی » باشد ، میتواند به اصل معنای « شهریور» پی بـُرد . . رفتاروکار و اندیشه حکومت باید، شیرگونه ( همانند همان باده = مایه ) ، دراجتماع ، رامش بیافریند . یکی ازنامهای سیمرغ ( روزهشتم ، روز دی به آذر)، رامش جان و رامش جهان است . برای ما امروزه ، رامش و رامشگری ، معنای سرود و نغمه و سرود گوئی از شعف و آسودگی وفراغت دارد . ولی « رامش» ، که گوهر « رام » نخستین پیدایش سیمرغست ، « بینش شاد » است. شادی و بینش ، جفت ملازم همند . رام ، « خدای موسیقی و رقص وشعر» ، و همچنین« شناخت از راه جستجو» است . اینست که رامش، معنای فکر ورای هم دارد . چنانچه فردوسی میگوید : یکی نامه بنوشت نزدیک رای پرازدانش ورامش وهوش ورای آرامش دهندگی، دادن طماءنینه قلب و سکون خاطر و آسایش ضمیراز راه بینش است . این ضمیر و روان ودل که درگذشته مرکز اندیشه شمرده میشد، باید بیارامد . سام به منوچهر میگوید : به مهر و بخوبی ، براءی وخرد زمانه همی ازتورامش برد « رامش» ، پیآیند « خرد و مهرو زیبائی » است . دایه بودن حکومت برای اجتماع ، درهمان واژه « خشتره » بیان میشد . چنانچه آمد ، دایه ، معنای « زایانیدن دانش وبینش، ازخود مردمان واجتماع » داشت . داستان « مکیدن شیر از پستان دایه به = هو دای = خدا = یا سیمرغ » دربندهش، به شکل « نوشیدن مشی ومشیانه با دهان خود، ازپستان بـُزسپید موی » ، میآید و پوشیده میگردد . « بـُز» و « بـُزکوهی = نخجیر» ، یکی ازپیکریابی های سیمرغ بود . چنانکه درتحفه حکیم موءمن ، ید الله = دست خدا ، نام « خون بز چهارساله است که دراول پائیزگرفته باشند » . و نام بز و بزغاله درکردی، « گـد » است ، که معربش ، « جـدی» ، نام ستاره قطب آسمان شده است که از دید مردمان آن روزگار، همه ثوابت، به گردش میچرخیدند، و نام دیگرش در التفهیم ، « بـهـی » است ( به = هو= وه = وهو ) . « گه د» درکردی ، به معنای « شکم» و « منش» هست . دربندهش بخش نهم ( پاره 153 ) میآید که مشی و مشیانه : « پس ازسی روز، به بشگرد، به بزی سپید موی فرازآمدند و به دهان ، شیر پستان اورا میکیدند . هنگامی که شیر را خورده بودند ، مشیانه گفت که » آرامـش من ازآن بود که من آن شیرآبگونه را نخورده بودم ، اکنون مرا ، آرامش دزدیده ازآنست که شیر خوردم .... ازآن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زور برآمد و « مـزه خورش » را بدزدیدند ، آنچنان که ازیک صد ، بهریک بهر ماند » . شیرخوردن ازپستان که جفت و یوغ شدن و آمیختن با سیمرغ ، اصل آرامش بوده است ، ولی مشیانه که منکر این اصل میشود ، دومین دروغ را درجهان میگوید . دروغ اول آنست که اهریمن را پس ازاقرار به آفرینندگی اهورامزدا ، آفریننده میشناسد . ولی با این دروغ دومست که « مزه » ازهمه چیزها سلب میشود ، و هرچیزی، فقط یکصدم مزه اصلیش را دارد . « مـزه » که سپس درادبیات عرفانی ، ذوق میشود ( میزاگ درپهلوی ، تبدیل به مـذاق درعربی میشود ، و ریشه ذوق ، ازآن ساخته میشود ) ، درست با مکیدن شیرو عصارهِ ( یا رس و رسائی ) هستی و زندگی، کار دارد . مزه زندگی ، مزه گوهرخدا ، یا شیر دایه است که درهرچیزی طعمی دیگر یافته است . این است که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست که واژه « خش وخشه » ، آبستن به معانی مهمی میگردد.
نخستین دروغ و دومین دروغ گناه فطری درالهیات زرتشتی
دراسطوره آفرینشی که زرتشتیان ازنخستین جفت انسان خود، که « مشی و مشیانه » است ، آفریدند ، مسئله « گناه فطری » یا « گناه بنیادی درانسان » راگنجانیدند.اهورامزدا، این جفت نخستین انسان را با منش کامل ( bowandag menishn ) میآفریند، و ازآنها میخواهد که نیک بیاندیشند و نیک بگویند و نیکی ورزند . البته دراین عبارت ، دقیقا مشخص نمیشود که « نیک » چیست . خواستن اندیشه نیک و گفتارنیک و کردارنیک ازمردمان ، هنگامی ارزشی دارد که معنای « نیکی » مشخص گردد . در دو دروغ نخستین که بلافاصله میآید ( بندهش بخش نهم ، پاره 152+153 )، طبعا معنای « راستی » که متضاد با دروغ است ، به خود ، شکل میگیرد که « پیدایش فطرت و بُن انسان » است و طبعا محتوای مفهوم « نیکی » را مشخص میسازد . دربندهش میآید که مشی ومشیانه : « نخستین سخنی که گفتند این بود که : هرمزد آب و زمین و گیاه و جانورو ستاره و ماه و خورشید و همه آبادی را که از پرهیزگاری پدید آید ، آفرید، که بـُن وبـر خوانند . پس ، اهریمن به اندیشه ایشان برتاخت ، و اندیشه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند که اهریمن آفرید آب و زمین و گیاه و دیگر چیزرا . چنین گفته شده است که این نخستین دروغگوئی که توسط ایشان به هم بافته شد. به ابایست دیوان گفته شد . اهریمن ، نخستین شادی را که ازایشان بدست آورد این بود که بدان دروغگوئی هردو - درونــد – شدند ، و روانشان تا تن پسین به دوزخ است » . در دروغ نخستین ، همان مسئله « انکارهمزاد به معنای جفت » بیان میگردد . اهورامزدا ، بدون همزاد و جفت ضدخود ، انسان را میآفریند ، و بدون همزاد و جفت ، به آنها « منشی » میدهد که نیکی ازآن سرچشمه میگیرد . وفطرت انسان ( جفت مشی ومشیانه ) نخست بدان اعتراف میکند، ولی هنوز این اعتراف را نکرده ، که « اهریمن ، به منش آنها میتازد » ، و منش و اندیشه اشان را پلید وتباه میسازد ، و بلافاصله آنچه را لحظه ای پیش گفته بودند ، انکار میکنند . درواقع شهادت خودرا پس میگیرند، و وارونه آن را میگویند . بدینسان ، نخستین جفت انسان ، که فطرت انسان را بطورکلی معین میسازند ، « درونــد » میشوند ، وروانشان، یکسره روانه دوزخ میگردد . به عبارت دیگر، انسان درفطرتش ، دروند هست . آیا چنین انسانی ، آزادی گزینش ، میان دو نیرو یا دواندیشه یا « اهریمن و اهورامزدا» را دارد، که زرتشت درسرودش ازانسان میخواهد ؟ انسانی که فطرتا دروند است ، دیگرچه آزادی برای گزینش دارد ؟ بدینسان فطرت انسان ، تباهکاری میگردد ، چون منکرآن میشود که اهورا مزدا ، اصل مدنیت (= همه آبادیها ) است . علت پیدایش این اندیشه خطرناک ، آن بود که دربُن ضمیر خود همان موبدان ، هنوز اندیشه « همزاد یا یوغ » ریشه نیرومند داشت . اهریمنی که همزاد اهورامزدا بود و ازاو جداساخته شده بود ، ناخواسته ونا آگاهبودانه ، به منش انسان ، میتازد وبه این آسانیها ، دست ازجفت بودن نمیکشد . در دروغ دوم ، که دربالا ازآن سخن رفت ، روشن میگردد که « آرامش انسان » دراثر نوشیدن شیر، از دایه ، یا « یوغ شدن = جفت شدن » ممکن است . در دروغ اول ، سرچشمه نیکی ، فقط اهورامزداست ، و ویوغ وجفت ( اهریمن ، یا نیروی متضاد یا اندیشه متضاد ) ندارد . ولی نیرو واندیشه و اصل متضاد، همزادی و جفت بودنش را به قهرهم که باشد میخواهد . هنگامی که این میسرنشد، آنگاه کاراهورامزدا را درفطرت انسان، تباه میکند . در دروغ دوم ، آرامش ، فقط در اثر « آمیختن = مت = یوغ شدن = جفت شدن » ایجاد میگردد . به عبارت دیگر، نیکی ، فقط پیآیند ِ « همتازی = اندازه بودن ، و همآهنگی ِ » اهورامزدا و اهریمن باهم ، یا همآهنگی« همزاد وجفت » ، یا « دواندیشه گوهری یا دو نیروی متضاد در درون » ایجاد میگردد .« آرامش » دربرگیرنده اندیشه همآهنگی (همآهنگی = سام = سامان = سمندر) است ، و « نیکی و روشنی» ، پیآیند یوغ بودن و جفت بودن و اسیم بودن است . درست آنچه در دروغ یکم ، انکارمیشود ، در دروغ دوم ، دوباره نهانی وخاموش و با اکراه ، پذیرفته میشود . اندیشه « همزاد = یوغ » را، که زرتشت پشت به آن میکند، و حذفش را یک کار بدیهی میانگارد ، بلافاصله در پی ، نهانی بازمیگردد . به عبارت دیگر، اهورامزدائی که سیمرغ را میکـُشد، و به صلیب میزند ، دریک چشم بهم زدن ، ازسر، درخود آموزه زرتشت ، زنده میگردد . انکارزبانی ، با « اقرار زیر زبانی » ملازم میگردد . این همان سراندیشه ِ « حکمت » است که گوهر همه ادیان نوریست . واین حکمت، با میتراس یا ضحاک آغازمیشود . درحالیکه با تیغ برّنده ، زندگی را ازهم میشکافد ، بدان سختدلی وتباهکاریش ، نگاه نمیکند ، بلکه به « خورشید درخشان حقیقت درآسمان» مینگرد. دردروغ دوم ، ضرورت بازگشت به سیمرغ ، فاش میگردد . همین « رستاخیز سیمرغ ، در بطن شریعت اسلام » نیز، پس ازچیرگی اسلام درایران ، روی میدهد . همانسان که سیمرغ ، جامه اهورامزدا را میپوشد ، همانسان ، سیمرغ ، پوستین الله را به تن میکند . این مهم نیست که مشی ومشیانه ، آرامشی را که شیر، اصل عشق و دانش می بخشد، و به همه چیزمزه و معنا میدهد ، انکارمیکنند. این مهم است که برغم انکارو طرد ونفی ورفض در ظاهـرودر آگاهبود ، دربُن هستی آنها، سرچشمه آرامش وهمآهنگی ونیکی و روشنی، بجای و زنده ، میماند . این است که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست که واژه « خش وخشه » ، آبستن به معانی مهمی میگردد « خش ویدا khshvidha» به معنای شیر و شیرینی است . به فرزانگی ( حکمت ) یا شناختاری ، khshnut خشنوت میگویند. خشـنـودبودنkhshnutti ، همان خشنوتی است . و خشناkhshnaa به معنای دانستن و خشنوkhshnu به معنای شناختن و فرزانه هست . ازاین ترکیبات، میتوان بخوبی دید که « خشنودی » ، آمیخته با « شناخت و دانائی » بوده است . نام خشایارشا نیز « arshaa + khshi » میباشد، که درشوشی به شکل « arshaa+ khsh » است . پسوند « ارشه = ارکه » ، همان بهمن ( مینوی درمینو = ارک = بُن همه بُن ها ) است . خشایارشا به معنای« نی فرزند ارکه » یا « سیمرغ فرزند بهمن » است . در آغاز داستان زال ، « دایه ای که مامای زال است »، درواقع همان خود سیمرغ است . همانند همان هدهد، یا « نخستین پر» یا « تخم خدا » است . این دایه ، فقط زیبائی و نیکی را دربچه می بیند . درحالیکه همه اجتماع ، دراو، به عیب و نقص مینگرند . یکی دایه بودش به کردارشیر بر پهلوان اندر آمد دلیر چوآمد برپهلوان مژده دا زبان برگشاد ، آفرین کرد یاد که برسام یل ، روزفرخنده باد دل بدسگالان اوکنده باد بدادت خدای آنچه میخواستی کجا جان، بدین خواهش، آراستی پس پرده تو ایا نامجوی یکس پاک پور آمد ازماهروی یکی پهلوان بچه شیردل نماید بدین کودکی ، چیر دل تنش نقره پاک و رخ چون بهشت برو بر نه بینی یک اندام زشت ازآهوهمان، کش سپدست موی چنین بود، بختت ایا نامجوی بدین بخششت کرد باید پسند مکن جانت ، نشناس و ، ودل را نژند سپس ، سیمرغ کودک افکنده را به آشیانه اش میبرد ، واورا با شیرش میپرورد . دایه زایاننده وماما ، تبدیل به دایه شیردهنده وپروردگار( تربیت کننده به استقلال ) میگردد . با پرورده شدن ازاین شیر است که ، زال ، میتواند ازآن پس ، خودش را درگیتی و درروزگار بیازماید ونیاز به معلمی و رهبری و پیامبری و مرشدی و راهنمائی نداشته باشد . دایه با شیرش ، انسان را ، برای « خود آزمائی درگیتی » میپرورد . آنکه شیر این دایه ( هو دای ) را نوشید ، خودش دایه ومامای ِ حقایق ، از انسانها و از پدیده ها و رویدادها یا از روزگارمیگردد . درست نقش حکومت ( شهریور)، این گونه دایه بودن است .
زال زرورستم ، برضدِ« جهادِ دینی» زرتشت ، بنیاد گذار« جهادِ دینی» « ارج ِانسان » درفرهنگ سیمرغی مفهومیست که بنیاد ِ« سکولاریته» و« حقوق بشر» است
رسالتی را که سیمرغ ، خدای ایران ، « هو دای » ، یا « دایه به » به هرانسانی داده است ، رسالت گوهری و ذاتی و جداناپذیر ازهرانسانی است ، وهیچ انسانی ، نمیتواند وحق ندارد ، آن رسالت را، به دیگری واگذارکند . هرکسی ، مستقیما این رسالت را ، ازخدا یا سیمرغ دارد ، و به عبارت بهتر، او مُرسلیست ( فرستنده ای ) که درهرکسی ، رسـول خودش ( فرستاده ) نیز هست . دایه به ، به هرانسانی ، این رسالت بزرگ را میدهد که : یکی آزمایش کن از روزگار ، و هیچ انسانی ، نمیتواند این رسالت بزرگ را، که « ارج » را به انسان میدهد ، ازدوش خود بیفکند ، و به دوش دیگری ، به دوش یک مرجع تقلید ، به دوش یک رهبر، به دوش یک پیامبر بیاندازد . « خود را درگیتی آزمودن » ، همان « ازنو زاده شدن خود درزندگی کردن درگیتی » ، همان « کاویدن و یافتن ِ گنج نهفته درخودو بیرون آوردن ازکان وجود خود درگیتی » ، و همان « درجستجو، بینش نهفته در خود را پدیدارساختن »، و همان « حفر ِ کاریز، یا فرهنگ درخود ، برای برآوردن آب زندگی درگیتی ازتاریکیهای وجود خود » است . « ارج انسان » ، درزایش بینش حقیقت ازخود ، در جستجو و آزمایش درگیتی و روزگار( زمان) است . این بُنمایه ارج (Wuerde+dignity ) و امتیاز هرانسانی است که گوهرو فطرت یا طبیعت وطینت اوست . ارج ، دانه شدن خدا در تخم هستی انسان، گنج شدن خدا در زیر زمین وجودانسان ، بُن شدن روینده بینش وزندگی وشادی ، در خاک وجود خود ِ انسان ، سرچشمه آب شدن درهستی خود ِ انسان است . « خدا درانسان » ، گنج نهفته درانسان ، فرهنگ( چشمه آب زندگی) ودین( زایندگی بینش) ناپیدا درهستس خود ِانسانست . « ارج یا areja » یکی از نامهای سیمرغست . درکردی به « خیزران » که نوعی از« نی» باشد ، « ئـارج » گفته میشود ، و ارژ= ارز نامیست ، که درفارسی، به درختان« ســرو» و « صــنـوبـر» و « انـار» ، داده شده است ، چون هرسه درخت، اینهمانی با سیمرغ دارند . مثلا به سرو ، اردوج ( ارتا+ وج = زهدان سیمرغ ) ، یا پـیـرو ( که نام خوشه پروین درکردیست ، و مجموعهِ« بهمن وارتا » است ، ویا وُهل ( وهو+ ال = ال ِ به = سیمرغ ) گفته میشود ( فرهنگ گیاهان ، ماهوان ) . صنوبر، که « سن + ور= زهدان سیمرغ » است، و اسپندار( سپنتا + دار) و شجرة الحور ( هور= اهوره = اور= ابر) نیز نامیده میشود . مثلا به کرگدن، بواسطه شاخی که بربینی دارد ، هم ریما ( شاح یا نی) و هم ارج ( که همان نی) باشد، گفته میشود. هرانسانی ، ارجمند است ، چون دربُن هرانسانی ، گنج نهفته ، یا بهمن و ارتا ( سیمرغ ) هست . بُن ِ هرانسانی، کاریز، یا فرهنگست ، چون فرهنگ ، نام سیمرغست . بُن ِهرانسانی ، دین است ، چون « دین» ، نام سیمرغ است که اصل زایندگی بینش حقیقت وارزش ( ارز= ارج ) درانسانست. مسئله بنیادی هرانسانی ، کندن وکاویدن و جستن و آزمودن و گمانه زدن ، این گنج ، این کاریز، وزایانیدن ِ این بینش ازخود ، و پدیدارساختن این آب زندگی و یا بینش ، برای بارورساختن و بهشت ساختن و آباد کردن وزیباساختن گیتی است . این سراندیشه ، به کلی درتضاد با آموزه زرتشت و مفهوم « روشنائی و اصل روشنائی » اوست . تخم سیمرغ ، که به زمین افـکـنـده شد ، جان انسانیست( گنج + کاریز+ زهدان + آهنگ وشیرابه نی )، که در تخم هستی او ، نهفته و گم شده است . خدا در این تخم ، « گـُم » میباشد، یا ناپیدا ونادیدنی است ، ولی با او آمیخته وجفت ، و بُن آفریننده و زاینده و راینده هستی اوست . انسان دراین تخم فروافکنده ، به « خواری » مینگرد ، و آن را به چیزی نمیشمرد ، و بی ارزش و بیقدر و بی اعتبار وبی مقدار وناچیز میشناسد . همین سراندیشه است که در داستان زاده شدن زال و دورافکندن او ، چهره ای بدیعی به خود گرفته است . درست اندیشه « ارجمندی گوهری» انسان ، با این پیدایش در « خواری و زبونی و خـُردی و بی شگونی وذلت » ملازم همند . « سیمرغ ارجمند » ، درچهره ِ «خواری و بیمقداری و خـُردی و ناچیزی و بی اعتبار» پدیدار میشود ، وازاین روهست که ، « خدا ، درزاده شدن درهرانسانی » ، افـگـانــه است . بچه نارسیده ایست که ازشکم فروهشته شده ویا فرو افتاده یا ساقط شده است . این ویژگی یا فروزه ِ « ارجمندی » ، این « نهفته بودن بـُزرگی درخـُـردی » ، این نهفته بودن « دریا درقـطره » ،« خورشید در ذره » ، « درخت درتخم »، « شادی ِ بینش، در درد زایمان » ، « مردمی کردن درعین مذلـّت » ... ... شیوه پیدایش « عظمت سیمرغ » است . « ارجمند ی » ، در هرکسی ، درهیچکدام ازتجلیاتش ( پیدائی ها ) ، درگفتارو کردار واندیشه و احساسات ، خود را برای دیگران، اثبات نمیکند ، خود را درهمه پیدایش شدنها ، به رخ دیگران نمیکشد ، تا از دیگران ، گواهی برارزش خود بگیرد . ارزش خود را ، خود، به خود میدهد . او درهرچه رخ مینماید ، دراثر پرمعنا و پرچهره بودن ، برغم شناخته شدن ، ناشناس میماند . آنچه ازاو شناخته میشود ، یک معنا و یک چهره و یک جامه اش ، از معانی فراوان و چهره های گوناگون ، و جامه های رنگارنگش هست . به رغم آشکارشدن ، خود را درتمامیش ، فاش نمیکند . اینست که گفته میشود عنقا یا سیمرغ ، ازجهان و ازدیدها ، نهفته است . او درخواری وناچیز ی و دربیمقداری، ارجش، شناخته نمیشود ودرهرانسانی و جانی ، دور افکنده میشود . او همیشه ، کودک افگانه است . او درنقص ها ، درکمبود ها و درضعف ها، درفقرها ، درناتوانیها ، سرشاری و غنای خود را میپوشاند . ارجمندی درهرانسانی ، مایه ایست گـُم، ولی نابود ناشندنی . سرشاریست، که ناچیزوبیمقدار، مینماید . ولی « ارجمـنـدی » ، درهرانسانی ، به « خویشتن » ، به گنج نهفته درخود ، به « بهمن و ارتای نهفته درخود » ، به« فرهنگ یا دین ، یا سرچشمه بینش نهفته درتاریکیهای خود»، به « پیمانه ای پوشیده درخود ، که همه چیزها را می سنجد وبه آنها ، ارزش میدهد » که بُن هستی اوهستند ، ارج می نهـد . این « به خود ارج دادن » ، ازهمان « ارج = ارتای » درونش میدرخشد ، و پیآیند ، اعتبار وارزشی نیست که قدرتی یا مرجعیتی ، درخارج به او داده باشد یا داده بشود. معیار یا سنجه خوبی او، قدرتی بیرون ازاو نیست . همین« ارج » یا « ارز» ، سرچشمه همه ارزشهاست . خوارشماری همه اجتماع وهمه قدرتها وهمه معیارها ( فرقان ها ) ، یا بی ارزش سازی ارزشهای او دراجتماع ، هیچگاه ازیقین او، به ارجمند بودن خود ، به «سرچشمه ارزش بودن خودش» ، نمیکاهد . این « ارج دادن انسان به خود » ، برغم ناچیزشماری همه اجتماع ، برغم بی ارزش سازی همه اجتماع ، ازهمان« ارتا یا ارز یا ارجی» است که کسی نمیتواند ازاو سلب کند، و بدزدد و به غارت ببرد یا دراو طعمه حریق کند یا دراو مسخ و تحریف کند . « ارج» ، نام قو ( غازوحشی ) است، که درسانسکریت پرم هنزه param hamsa نامیده میشود، و اینهمانی با « روح بزرگ یا ذات مطلق » دارد . « ارجمند بودن » و « ارج دادن به خود » ، یقین از« سرچشمه بینش بودن خود» ، یقین از« معیار ارزشهای خوبی وبدی بودن خود » است . ارجمند بودن ، دراینست که انسان، ارزشگذار، یا ارزش آفرین است ، خودش ، نی = ارج ، وگز، وپیمانه ( پاتمان = پاده + مان = مینوی نی ) است . با « نی» مانند « گز» ، اندازه گرفته میشد . اینکه سیمرغ ، آزمودن روزگار را ، رسالت زال ( انسان ) میکند ، حاوی همین مطلب است . آزمایش ، مرکب ازدو واژه maayishn + az= maayishn + uz میبباشد . پسوند « مایـِشن» ، از ریشه « ما maa » است، که به معنای « اندازه گرفتن و پیمودن » است . az که همان aiz و همانuz میباشد، به معنای « نی » است . درکردی و گویشهای گوناگون ، به « من » ، « ا َز» گفته میشود و بنا برپلوتارک ، ایرانیها به انسان ، « ئوز» میگفتند . و« ئوز»، نام « نی » است ، که به خداهم اطلاق میشود ( نای به ) وازاینرو ، زرتشتیها ، به بـُتuzdes ، گفته میشود . اینهمانی انسان وخدا ، درهمین واژه « ئوز» که به معنای نی است ، روشن میگردد . انسان با کدام نی، با خود یا با خدا ، همه چیز را اندازه میگیرد . انسان با خدائی که دربُن خودش نهفته دارد ، اندازه میگیرد. سنجه ومعیارانسان ، واحدیست که درآن، خدا با انسان ، اینهمانی دارد. انسان، با معیاری میسنجد که « خدا درآن ، با انسان یکی شده است. بُن اندازه گیری یا ارتا فرورد ، بُن هستی اوست » . هزوارش واژه آزموتن aazmutan، پات موتن paat+mutan و هره منhra+man و فرموتن fra+ mutan است . پیشوند های ، پات که پاده ( پائیتی= پیت = فیت) و « هره hra» به معنای « نی» هستند . پاتمان که پیمان باشد، پیمودن با نی است . نی توخالی را ، به شکل جام وظرف وپیاله بکارمیبرده اند . انسان دربَُن وجودش ، « نای به را ، که ارتا فرورد با شد ، و بقول بندهش پیمانه گیر است » دارد . طبعا انسان خودش، بدین علت ، میتواند « میزان ومعیار » همه چیز، بشود . همچنین بیان اینکه انسان دارای « خرد سامانده » هست ، و اجتماع را میتواند نظم و سامان بدهد ، به علت آنست که واژه « سامان » هم ، به معنای « نی » است( تحفه حکیم موءمن ومخزن الادویه ) . « ســام » که فرزند خود را ، ازترس از سرزنش اجتماع و دین و خدای حاکم براجتماع ، باید دور بیندازد و درواقع بکـُشد ، درست به علت آنکه ازخود ، آهسته آهسته این « سنجه ومعیارو اندازه بودنش » را میزاید ، این نام را یافته است . سام ، که همان « سمن ، سامن و سم » وسامان باشد ،« اصل اندازه» است ، چون اصل « همآهنگ کننده » است . معانی این واژه ها در سانسکریت باقی مانده است .« سم » هنوز درپشتو، به معنای همآهنگی است . نریوسنگ ، که دراثر همآهنگ کردن همه نیروهای ضمیر، انسان را ازنو زنده میکند ، « سم بغ » نیز نامیده میشود که همان واژه « انباز» امروزیست و درکردی به معنای « همآغوشی » است . « سم بغ ، یا همبغ » ، « اصــل هـمـآفریـنـی » درفرهنگ ایرانست . خدایان ، فقط درهمآهنگی باهم ، میتوانند بیافرینند .«آفریدن» در « همآفرینی » ممکن است . این سراندیشه بزرگیست که برضد همه ادیان « تکخدائی = توحیدی » میباشد . « اصل هم آهنگی = سام = سامان = سمن » ، اولویت بر« کثرت و تعدد » داشت . کثرت و تعدد ، نمیتوانست ، همآهنگ جوئی را نابود سازد . هم آهنگی و اندازه ( با هم جنبش کردن ) ، نمیگذاشت که کثرت ، برضد هم بجنگند . به عبارت دیگر، « شرک » به معنای اسلامی ، نمیتوانست وجود داشته باشد. پیدایش جهان وحکومت و اجتماع ، با سم بغی= هم خدائی=همآفرینی=همآهنگشوی= انبازشوی ، ممکن میشد . به همین علت، به انسان «= مردم = مر+ تخم » گفته میشد ، چون انسان ، « تخم ِ سی وسه خدایان ایران ، یا ردان اشون » است . خدایان ایران ، سی وسه تا بودند که درهم آهنگی باهم دیگر، زمان و گیتی ( روزگار) را میآفریدند . در سانسکریت و اژه mara+ a ، به معنای 1- جفت بچه، 2- عدد سی وسه 3- زیبق ودرافتری ، به عدد سی وسه ، « مر» گفته میشود . به همین علت، پدرتاجبخشان ( دهنده حقانیت به حکومت درایران ) ، همین « سام » است . پس معیار وسنجه ، همآهنگسازی نیروهای گوناگون یا دونیرو یا « همزاد = جفت » است ، چون جفت ، بُـن ِ تعدد و گوناگونی وکثرت است . واژه « انــدازه » دراصل « هم + تازه = باهم تاختن دونیرویا دواصل» است . دوچیزکه باهم، در دویدن، همآهنگ شوند، میتوانند « گردونه آفرینش یا یوغ آفرینش » را به جنبش درآورند . جنبش وپیشرفت ، بدون همآهنگی وهماندیشی و همآفرینی ممکن نیست . به همین علت ، تجربه « سام » ، برترین ارزش حکومتی ایران میگردد .آنها ، آفرینش را ، درتصویر « جنبش ِ گردونه و خیش، با جفت گاو یا اسب » میشناختند ، نه درتصویر « خدائی که با همه آگاهی وقدرتش ، خلق میکند » . پس « انــدازه » ، « همبغی= سم = همآهنگی = سام » است .
رابطه « ارج انسان » با مفهوم « گناه »
وقتیکه انسان ، خودش میزان ومعیارهست ، خودش ، ارزش میدهد ، خودش نیکی وبدی را معین میکند ، دربرابر کیست که « گناه » میکند ؟ انسان ، هنگامی میزان ومعیاریا سنجه میشود ، که ارتا وبهمن را، ازبُن ِخودش ، بزایاند . ارزشگذاری ، همیشه با « تغییر دادن ارزش موجود وحاکم » آغازمیشود. انسان، هنگامی خودش میتواند میزان شود، که درآغاز، درمیزان بودن دیگری شک کند و با این شک، میزان را درخودش، بجوید و بیابد . مسئله تنها شک کردن به میزان بودن دیگری نیست ، بلکه باید فراتر از شک برود . برای تغییر دادن ارزشهای حاکم ، باید به آن ارزشها وقدرتهای پشتیبانش ، اعتراض کرد ، باید ازآنها سرپیچی و سرکشی کرد . دررونداین سرپیچی وسرکشی است که ارزشهای نو، زاده میشوند . اینست که در درون سام ، کم کم تخم اعتراض و مخالفت برضد خدا ودین حاکم میروید . او ناگهان دراین شک میورزد که « گناه » کرده است . اگر گناهی کرده است ، این گناه ، کدامست. این چه گناهیست که مجازاتش ، آزردن جان فرزند خود است ؟ « ارج انسان » ، با همین « مسئله شدن پدیده گناه » ، گلاویزو دراین گلاویزی ، میروید و میبالد . سام ، دراین شک میکند که اساسا « گناهی » داشته باشد ؟ سام ، چرا خدا برای گناهی که من نمیدانم چیست، مجازات میکند؟ سام ، « شیوه مجازات کردن خدا» را درست وسزاوار نمیداند . خدا نبایستی بدین گونه انسان را مجازات کند . با این سئوال ، تصویر دیگری ازخدا ، درروان او جوانه میزند . سام دراینکه خدا، برای گناه نامعلوم او، فرزندش را مجازات کرده است ، در گرداب اندیشه فرومیافتد . میان « گناه نامعلوم او» با « مجازات کردن او درفرزندش» ، چه تناسبی است ؟ و تناسب میان گناه ومجازات است که مفهوم ِ« داد» را مشخص میسازد . اگرمن گناه کرده ام ، چرا فرزندم ، بجای من ، مجازات شود که بی تقصیر است ؟ بالاخره ، اندیشیدن دراین پرسشها وشک ها ، اورا بدانجا میکشاند که آیا خود این خدا ، گناهکارنیست ؟ که برای گناه کردن ، جان را میآزارد . آیا آنکه جان را میآزارد ، میتواند خدا باشد؟ آیا داور، درهمان قضاوتش ، حق به جلاد بودن دارد ؟ و رسیدن به چنین پاسخی ، هتک مقدسات شمرده میشد . در برخورد سام ، با مسئله « گناه » ، پیوند میان انسان و خدا ، و تصویر انسان وخدا، و بالاخره ،« چگونگی پیوند میان انسانها باهمدیگر دراجتماع » تغییر میکند .
رسالتی که سیمرغ،خدای زال به انسان میدهد : « تو در گیتی و زمان ، آزمایشگر میباشی » درادیان نوری « انسان ، برای امتحان شدن همیشگی از الاهشان ، به گیتی آمده است »
مجازات شدن، همیشه رد شدن (= رفوزه شدن) در امتحان است . آدم وحوا درتورات، در همان باغ عدن ، از یهوه ، امتحان میشوند، و درنخستین امتحان، که بُن همه امتحانات بعدیست ، رد ( رفوزه ) میشوند ، و مجازاتشان اینست که ازجشنگاه یهوه ، محروم میشوند، و به عذابگاه یهوه، که گیتی باشد ، تبعید میگردند . درواقع این ، فطرت کلی انسان را معین میسازد ، و رویداد یکباره دریک برهه از زمان نیست . این تصویر حاوی این معناست که انسان درهرعملش ، درهرآنی ، درامتحانست و رفوزه میشود و برغم پشمیان شدن وتوبه کردن ، بازدرعمل بعدی رفوزه میگردد . زندگی ، روند رفوزه شدن همیشگیست . با هیچ توبه ای ازیک عمل گناه آمیز ، « این فطرت» دراو، ازبین نمیرود . گیتی ، سرای مجازات شدن است . « مجازات شدن » ، همیشه ازعهده انجام کار، برطبق میزان وارزشی که قدرتمندی ، خدائی، شریعتی گذارده ، برنیامدن است . انسان، ازاین پس ، دراجتماع ودر زندگی و درگیتی ، ازاین قدرت ، ازاین خدا ، ازاین شریعت ، امتحان میشود. زندگی کردن ، روند امتحان دادن است . هرقدرتی ، برای تضمین بقای خود ، سازمان امتحان درهمه گستره های زندگی میسازد . تنها در مدرسه ، بدون امتحان نمیشود ، پیش رفت ، بلکه دراقتصاد و سیاست و... باید مرتبا با معیارهائی که آن قدرت گذارده ،امتحان شد، تا حق به موفقیت پیدا کرد . در بندهش ، نخستین دروغ مشی و مشیانه( آدم وحوای زرتشتی ) ، همین « ردشدن ازامتحان، دربُن زندگی » است . دراین داستان ، ازانسان ، حتا خواسته میشود که در « ضمیرنا آگاه و تاریکش » ، نگذارد که اهریمن ، به نا آگاهبودش ، بتازد و اورا اغوا کند ! چنین کاری ، فوق توانائی هرانسانیست . اینکه اهورامزدا ، مرکزمنحصر به فرد روشنائیست ، این معنا را میدهد که این دانش یا روشنائی ، معیارسنجش هرعملی و اندیشه ای و گفته ایست( شعار اندیشه نیک و گفتارنیک وکردار نیک ، به معنای آنست که کسی کار نیک میکندو میگوید و میاندیشد ، که طبق خواست ومعیاری که اهورامزدا نهاده، کاربکند و بگوید و بیندیشد ) . کامیابی و امید به رسیدن به جشنگاه خدا ( به بهشت ، به رضای او ) فقط درقبول شدن دراین امتحانات است . هرکاری و اندیشه ای و گفتاری، امتحان شدن از دیگری است . انطباق دادن خود، با ارزشها و خواستهای آن قدرت، و آن خدا، و آن دین یا شریعت ، امتحان پس دادن است . ولی سیمرغ ، خدای زال ، رسالتی وارونه این، به هرانسانی میدهد . رسالتی که سیمرغ به انسان میدهد اینست که هر انسانی ، روزگار ( زمان و گیتی و زندگی ) را بیازماید . این توئی که باید بیازمائی ! ای انسان ، این توئی که آزمایشگرو آزماینده ای ! تو به زمان و گیتی گام نمیگذاری ، و تبعید نمیشوی ، که بام وشام ، خدائی یا قدرتی ، ترا امتحان کند، تا درقبول شدن در این امتحانات ، باز درجشن زندگی یا شادی وسعادت ، پذیرفته بشوی . تو به روزگار نمیروی ، که گیتی و زمان و اجتماع و دین وقدرت ، ترا بیازمایند ، و هرآن، در دلهره رد و رفوزه شدن ، ازجهنم عذاب ، بگذری . سیمرغ به انسان میگوید : تو به کردار آزمایشگر، یا آزماینده ، به روزگارمیروی . وقتی گیتی و مردمان و مقتدران و عقاید و ... ، میکوشند ترا امتحان کنند ، تواین عمل را وارونه کن ، و تو این مراجع دینی و قدرتمندان ِسیاسی و اخلاقی، این خدایان ، این خدا را، بیازما . نگذار آنها ، زندگی درگیتی را ، دوزخ امتحانات ازتو بکنند، که بام وشام گرفتار اضطراب و دلهره وترس باشی ، ودرهرعمل وفکر وگفته ات ، ازخطر« گناه کردن »، بترسی . وحشت دراثر اینست که انسان نمیداند چه گناهی کرده است . چنین زندگی ، ازتجربه مداوم گناه ، چرکین و آلوده شده است . این زندگی نیست. تو آزماینده روزگار( زمان وگیتی ) بشو ! درتو ، « ارج = نی» ، یا سنجه اندازه گیریست ، که حق و توانائی برای آزمودن واندازه گرفتن و پیمودن همه چیزها به تو میدهد. آن نی ، منم که خود را درهمه و درتو ، «افشانده ام » . سیمرغ میگوید من ، مجموعه همه پیمانه ها و اندازه ها و معیارها هستم ، وخودرا افشانده ام ، تا هرانسانی ، خودش به خودی خودش ، پیمانه و اندازه ومعیار باشد . ومن ، چیزی جز همآهنگی این پیمانه ها ومعیارها و اندازه ها باهم نیستم . به این بُنت که uz ئوز هست ، و سنجه اندازه گیری هست ، روبیار، تا این « توی حقیقی تو » ، « این توی بنیادی تو = این ارج تو » بیازماید، و اندازه بگیرد و ارزش بدهد . دراتفاقات تکان دهنده و اضطراب آور زندگی ، درست « این وارونه شدن ، آزماینده ، به آزمایش شونده » ، روی میدهد . آنکه تا بحال مارا امتحان میکرد ، خودش « امتحان پذیر» میشود . آنکه داور بود ، خودش داوری میشود . سنجه ها و داورها ، خودشان سنجیده و داوری میشوند . انسانی که درمجازات ، آزموده شده ( مانند سام) ، ناگهان تحول به آزماینده می یابد . آنکه برای گناهش در مجازات ، به حساب کشیده میشود ، خودش ، داور محکمه ای میشود، که آن داور و معیارش را ، محاکمه میکند . او عمل های خود را ، با معیارهای این خدا ، میسنجد، تا درآغاز بفهمد که گناه نامعلوم و نامفهومش چه میباشد ؟ و قتی که ازاین سنجش ، نمیتواند گناهی پیدا کند که تناسب با آن مجازات داشته باشد ، در اینجاست که « معیاری که در بُنش مانند تخم کاشته شده است » ، آغاز بروئیدن میکند . ازآن پس درک « ارج خود » را میکند . هرچه این احساس ارج خود ، میافزاید ، به اعمال و افکار و گقتارهای خود ، از دید دیگری، نمینگرد. هرعمل وگفته و اندیشه خود را ، ازدید دیگری ، امتحان نمیکند . او خود را ، در کردار و گفتار و اندیشه خود ، « آزمایشگر» میشناسد . او به روزگار، نمیآید که فقط روزگار را ، که خارج ازاو و بیگانه از اوست، بیازماید . روزگار( زمان و گیتی ) ، درخودِ کردار و گفتار و اندیشه خودش ، هست . هرعمل وهرگفته و هر اندیشه ای که میاندیشد ، یک « آزمایش » برای خود او میشود . هیچ قدرتی و دینی و شریعتی و آموزه ای ، عمل و اندیشه و گفتاراور امتحان نمیکند ، بلکه خود عمل و گفته و اندیشه او ، « آزمایشگاه خود او میشود » . او دراین آزمایش ها ، ارزش عمل و گفته و اندیشه خود را در کورمالی ، و « در بینش درتاریکی= درجستجو و آزمایش » خودش ، پیدا میکند . چه دریک عمل ، موفق بشود چه ناکام بماند ، چه به هدف برسد چه به هدف نرسد ، هردو ، به شناخت او درارزشها، یاری میدهند . او دراین اعمال و افکار، در غلط بودن و درموفق نشدن ، احساس گناه یا پشیمانی نمیکند ، بلکه درمی یابد که ارزشی که نهاده است ، یا غلطست ، و یا بواسطه « نبود برخی از شرائط » ، به هدف نرسیده است ، یا آنکه « تصادفات پیش بینی ناشدنی » ، اورا از رسیدن به آن ارزش ، به آن خوبی ، باز داشته اند . بدینسان ، ارج به خود میدهد . « با آزمایش دانستن هرعمل و هر اندیشه و هرگفته » ، انسان ، ارج dignity به خود میدهد ، و ارج خودdignity را می یابد . با گناه یا ثواب دانستن هرعمل وهراندیشه و هرگفته ، انسان ، دست از ارج خود میکشد ، ارج خود را ، خود، پایمال میکند . هنگامی ، قدرتی برای او ، ارزش خوب وبد را وضع میکند ، و آن قدرت ، «همه دان و پیشدان » شمرده میشود ، و انسان ، یقین به این همه دانی و پیشدانی آن قدرت دارد ، آنگاه ، عمل ِ ضد آن ارزش ومعیار، احساس پشیمانی و تقصیر و گناه میآورد ، و اونیز خود را سزاوار مجازات شدن میداند . دراینکه هرعملی ، در شرائط گوناگون و با هدفها واغراض پنهانی انسان ، هزاران رنگ میشود ، انطباق دادن آن ، با چند معیار معدود ، کاری فوق العاده دشوارمیگردد و طبعا ، نمیداند چه گناهی کرده است ، و این نامعلوم بودن گناهان ، اورا گرفتار عذاب وجدانی همیشگی میکند . برای نجات یافتن ازاین جهنم سوزان درونی ، اطراف ِ وجدان خود ، دیوارضخیم چین را میکشد ، و ازان پس ، « بدون وجدان » زندگی میکند . اینست که وقتی گرداگرد این وجدان ، دیوار خرفتی نکشیده است ، دراحساس گناه خود ، به فکر فرو میرود ، و هنگامی که خودرا مستحق آن مجازات ندانست ، ناگفته ، درآن همه دانی وپیشدانی آن خدا ، شک کرده است . شک کردن ، همیشه با غرّش ِ بوق و شیپور وکرنا ، شروع نمیشود . شک کردنهای ژرف و نیرومند ، بی سروصدا ، و بی معرکه گیری نطفه می بندند . شک ، همیشه از دودلی و نوسان ( تاب خوردن میان دواندیشه ، دو نیرو ، دوارزش ، دو تصویر از دوخدا ، دو تصویر ازانسان ، دو گونه خوبی ... است ) مایه میگیرد، وکل وجود انسان را تخمیر میکند . شک ، تخم ومایه تخمیر اندیشه است ، نه خود ِ اندیشه . بسیاری شکها ، که تخم اندیشه اند ، درهمان تخمی ، سوخته میشوند ، و فقط احساس ناتوانی در زایش اندیشه میآورند. بسیاری ازشک کردنهای ساختگی ، مایه تخمیرکننده نیستند . این دودلی یا « تاب خوردن میان دواندیشه ، دوارزش، یا چند اندیشه و چند ارزش ، که حتما نباید ضد هم دیگرباشند » ، بُن حرکت کردن از « ایمان به اندیشه » میگردند . دوارزش خوب ، که باهم متفاوتند ( مانند مهر با داد، یا آزادی و داد .. ) ، تنش ها و کشمکش های بحرانی تر، درانسانها و اجتماعات ، ایجاد میکنند ، که دو پدیده خیروشر ، یا خوب وبد . آزادی واندیشه ، بیشتر درهمین گستره تنش میان دوارزش خوب ، که باهم متفاوتند ، میروید ، نه در برگزیدن میان خوب وبد. درشک کردن ، انسان ، با ارزشی که او ، آزموده شده ومجازات گردیده ، درمیافتد . ارجی که این ارزش و آزماینده و مجازات دهنده اش دارد ، باید فروریخته شود ، تا « ارج خودش به پا خیزد » . اندیشیدن ازاینجا شروع میشود . آن رسالتی را که سیمرغ ، به زال یا به هرانسانی میدهد ، درست در زندگی پدرش ، « سام » ، آغاز میشود . این سام است که در زاده شدن فرزندش زال ، آزموده میشود، و درآزمایش ، رد ورفوزه میشود ، و درفرو افتادن ناگهانی دراین اضطراب و کشاکش وتنش ، خدا و دین حاکم براجتماع خودرا، میآزماید . این تجربه دینی سام وزال ، به کلی با « آموزه زرتشت » فرق دارد .
شاهنامه ، گردِ محور« سیمرغ = ایزد بانو»، میچرخد وردپاهای« تجربیات دینی ایرانی » را که « غیرزرتشتی » هستند ، نگاه داشته است
در بندهش ، آشکارا و برجسته میتوان دید که خانواده « سام + زال + رستم » ، دین مزدیسنان ( زرتشتی ) را نپذیرفتند، و از دید زرتشتیان ، دراثر نپذیرفتن ، « آن را خوارشمردند» ( بندهش، بخش 14 پاره 198 ) . زال و رستم ، حاضر نشدند درخدمت گشتاسپ و اسفندیارو بهمن ، به جهاد دینی بپردازند . اگر خانواده سام ( گرشاسپ) و زال و رستم که « اصل تاجبخش درایران » بودند ، دین زرتشت را می پذیرفتند ، دین زرتشت در سراسر ایران مستقرمیشد ، و استوار میماند . ولی درست دراثرعدم این پشتیبانی ، حکومت زرتشتی ، درخانواده گشتاسپ با نوه اش بهمن ، به پایان رسید ، و سده ها از صحنه تاریخ درایران ، محو وناپدید شد . این کناره گیری ازپشتیبانی ازگشتاسب، که دین زرتشت را پذیرفته بود ، به علت همان مفهوم « قداست جان » نزد سام و زال و رستم بود . در بندهش ، بخش بیستم ، وارونه تهمت های « دیوپرستی وپری کامگی که دربالا آمد ، دیده میشود که محور جهان بینی خانواده سام وزال ، سروش و اردیبهشت است . درآنجا میآید که « سروش و اردیبهشت ، آفرین به پیوند ایشان کردند » . اردیبهشت ( ارتا واهیشت ) همان سیمرغ است، و سروش ، دایه یا مامای بینش ازبُن یا فطرت بهمنی انسان است . بخوبی دیده میشود که بحث سیمرغ ، بحث یک مرغ افسانه ای نیست ، بلکه بحث برترین خدای ایرانست . اردیبهشت ( اهل فارس اورا ارتا خوشت = ارتای خوشه مینامیدند ) خدای همه بُن هاست ، و ارتا فرورد ، خدای همه « بـرها » است. ارتا واهیشت ، « بُن هستی یا همه جانها» ، و ارتافرود ، « بر هستی یا همه جانها » است، و این دو باهم سیمرغند ( بررسی گستره آن درهمین گفتارخواهد آمد ) . « جان یا زندگی » دردید سیمرغ ، اولویت برهرگونه « ایمانی و اعتقادی » دارد. یا به عبارت عرفان ، « جان وزندگی » ،« فراسوی کفرو دین » ، « فراسوی هرگونه ایمانی » ، و« برتر از هرگونه ایمانی » ویا برتر از« بینش ازهر حقیقتی » هست . اینکه عرفان ، « عشق » را، فراسو وبرتر ازهرگونه ایمانی ( کفرودین ) دانست ، چیزی جز همان اندیشه سیمرغی و زال زری و رستمی ، نبود ، چون درفرهنگ سیمرغی ،« باد= وای به = سیمرغ » ، که «اصل جان یا زندگی» است ، همزمان با آن ، « اصل عشق یا مهر» هم هست . فرهنگ ایران با زال زر ، به کردار « فرهنگ فراسوی هرگونه ایمانی » ، استوار گردید . این اندیشه ، یک بحث درونسوی صوفیانه نیست ، بلکه « بنیاد فرهنگ اجتماعی و سیاسی وحکومتی واندیشگی ایران» است . « مهر وجان » ، درفرهنگ سیمرغی ( دایه زال زر ) ، جفت جداناپذیر ازهمند . این خود ِ سیمرغ است ، که هر«جانی وزندگئی » میباشد . ازاین رو برای آنها ، رزم، فقط هنگامی روا دیده میشد، که در « دفاع ازجان= زندگی = سیمرغ بطورکلی » باشد . مفهوم آن ها ، ازپیکار، « رزمان پرهیزی » بود. این اصل مردمی ، که هرگونه « کین ورزی » را طرد میکند ، در « دشمن » هم ، جان وزندگی ( = سیمرغ ) را می بیند. درکافروملحد ومشرک و موحد ... هم جان وزندگی را مقدس میداند . دشمن نیز همانند دوست ، و همانند من ، جان وخرد دارد . او حتا در«دفاع از جان » ، باید کوشا باشد که جان دشمن را هم تا میتواند ، نیازارد . با چنین اصلی دراندیشیدن، ورطه بسیارژرف وبیم آوری، میان « زرتشتیان » و « سیمرغیان » ، میان « گشتاسپ و اسفندیارو بهمن » و « زال ورستم وفرامرز » دهان بازکرده بود . « در رزم ، پرهیز کردن از رزم » ، به معنای آن بود که آنها فقط « برای نگاهدشتن جانها ازگزند و آزار»، تن به جنگ میدادند، و هیچگاه جنگ تهاجمی و تازشی ، وجنگ برای گسترش یک دین یا عقیده ( جهادی ) نمیکردند. بویژه ، فرهنگ سیمرغی درگوهرش، بر« ضد خشم و قهر و خشونت و تازش و خونریزی برای تحمیل دین وگسترش ایمان آوری به یک دین » یا به عبارت دیگر بر« ضد جهاد » هست. آزردن جان را دراین فرهنگ ، نمیتوان مقدس ساخت . خدائی والهی که امر به کشتن بکند ، قداستش را فوری از دست میدهد( او دیگر، خدا نیست ) . موبدان زرتشتی ، دین سام وزال را در زشت شماری ، « پری کامگی » و « دیو پرستی » میشمردند( بخش شانزدهم بندهش ) . ولی برغم این گونه تهمت ها وزشت سازیها ، گوهردین آنها، درهمان روایات بندهش ، فاش و نمودارمیشود . همین زرتشتیان براین باورند که پسر سام ، در هزاره اوشید ماه از مردگان برمیخیزد ، تا ضحاک ( خدائی که، میثاق را ، برپایه قربانی خونی مینهد ) را بکـُشد ( بخش هیجدهم بندهش ) . پسرسام ، کسی خواهد بود که ضحاک را ، که اصل و خدای « زدارکامگی = کشتن وتهدید وسختدلی ، برای اولذت آور است » است ، خواهد کُشت . این بهترین گواه برآنست که این خانواده ، فقط در راستای نگاهداشتن جانها از آزار ، تن به جنگ و کارزار میداده است . این پیشینه مردمی ، هزاره ها در میان برخی از سپاهیان ایران ، حتا سده ها پس از آمدن اسلام به ایران ، باقی ماند. سربازان و افسران ، که فقط براین اصل، میجنگیدند ، « یــا وگـیـان، ویـاوه » نامیده میشدند . « میتراس » که همان « ضحاک شاهنامه » میباشد ، « بریدن را ، اینهمانی با آفرینندگی » میدهد . « بریدن » که معنای کُشتن و خونریختن و خشونت را دارد ، برای او « مقدس ومتعالی » ساخته میشد . او، برغم کـُشتن و خونریزی وقساوت ، خونخوار و سختدل و قاتل نیست ، بلکه برعکس ، « آفریننده جهان » ، « آفریننده روشنی وهدایت ونیکی= یا خیر و ثواب » است . او درکشتن و خونریزی و خشونت ، برترین کارهای مقدس و پاک ، و برترین کارهای خیر را میکند. این اندیشه ، سپس به ارث ، به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و هرکدام آن را بشیوه ای درادیان خود ، تاءویل وتفسیر و توجیه کردند . یک مسلمان ، در همه غزوات و کشتارها و ترورهای محمد و همه خلفا یش ، به هیچ روی ، شرارت وخشونت و قساوت وبدی ، نمی بینند . بلکه کشتار ِآنها ، خونخواری آنها ، سختدلی آنها ، درهمان حین قتل و خونخواری و سختدلی و کین ورزی و خشونت ، تـبـدیــل به « قداست و بزرگی و پاکی و نیکی و زیبائی » میگردد . مسیحیها ، این مفهوم « قربانی خونی» را که در داستان ابراهیم آمده است ، و مشترک میان این ادیانست ، چنین توجیه میکنند که پدرآسمانی ( جانشین ابراهیم میشود ) ، پسرش عیسی را ، قربانی میکند ، تا همه بشر را ، از گناهی که به پدرآسمانی کرده اند ، نجات بدهد . ولی محمد ، این سراندیشه را درپدیده ِ « جهاد دینی » میگسترد . خون ِخود و دیگران را ، برای اعتلای اسلام ، دین الله ریختن و قساوت کردن و کین ورزیدن ، فقط از دید غایتش، که رسیدن به هدایت و روشنی وفرقان باطل ازحق، و خلق نو کردن ( خرق = خلق ) باشد ، احساس میشود، و مقدس ساخته میشود . آنچه در روابط عادی انسانی ، « گناه » است ، هنگامی به اراده الله ، انجام داده میشود، گوهرش ، تحول می یابد ، و « عمل مقدس» میگردد . یک مسلمان درکشتاروخونریزی وشکنجه گری و تهدید و وحشت انگیزی ، به امر الله ، هیچگاه ، احساس گناه یا شرارت یا خشونت نمیکند، بلکه همان کشتارو خونخواری ، بلافاصله تبدیل به « عمل ِمقدس ِ ناب » میشود. اگرکسی عمل اورا ، کشتاروخشونت و شرارت بداند ، به او و دین او و الله او ، توهین کرده است( سخن رانی پاپ بندیکت ، و جریحه دارشدن احساسات مسلمانان ) . البته همین « بریدن برای روشن کردن ، بریدن برای پاکسازی، بریدن برای نجات جان » ، درگرانیگاه آموزه زرتشت ، درهمان اندیشه « همزاد یا جفتش » ، بطور نهفته هست . نامیده نشدن آن ، دلیل بر « نبودن » آن نیست ، بلکه دلیل بر، از دیده « پنهان بودن » آنست . در قرآن هم ، نامی از سیاست و قدرت و ... برده نمیشود ، ولی درهرعبارتی ازآن ، سیاست وقدرت ، نهفته ودرجست . همانسان نیز زرتشت ، دم از « بریدن همزاد یا جفت ، ازهمدیگر نمیزند » وحتا « این جدائی ، درخواب وروءیا پدیدار میگردد » ، ولی راه چاره ای درواقعیت اجتماعی و دینی و سیاسی ، جز « بریدن » نبود . این بود که درهمان زمان خود زندگی زرتشت ، دین مزدیسنان ، دین کامل عیار ِجهادی شد . در داستان سام وزال وسیمرغ درشاهنامه ، ما با « تجربیات بسیار ژرف و متعالی دینی و فلسفی و اجتماعی وسیاسی » درفرهنگ ایران کار داریم ، که درتضاد کامل با « آموزه زرتشت » و سایر « ادیان نوری : یهودیت ، مسحیت ، اسلام » هستند . برای سر به نیست کردن ، یا پوچ و بی ارزش ساختن این تجربیات بزرگ درفرهنگ ایران ، نخست زرتشتیان کوشیده اند که سیمرغ را « مرغ افسانه ای و خیالی » بشمارند . جنگ و پیکار زرتشتیان، یا به سخنی دقیق تر، جنگ وپیکار اهوره مزدا، خدای زرتشت ، با این زنخدا ( ایزد بانو= دیو= دای = دایه = دایتی = دائو= تای) ، که یکی از نامهایش سیمرغ ( سین مورو، سئنا ) است ، سراسر صحنه اجتماع وتاریخ ایران را هزاره ها انباشته بوده است . محو وحذف کردن این تصادمات و فجایع شدید دینی ، تنها حرفه آخوندهای اسلامی نیست ، بلکه این هنرمتعالی را، ازهمان موبدان زرتشتی، به ارث برده اند، که هزاره ها ، سرگرم آن بوده اند . برغم پاکسازی حقایق ازتواریخ ، رد پای این تصادمات وفجایع، در آنچه داستان یا اسطوره نامیده میشود ( درشاهنامه + بهمن نامه + گرشاسپ نامه + ویس ورامین ...) باقی مانده است .« اسطوره » ، معرب واژه « ئوسـتـره » که سبکشده اش ،« ا ُسـتـره » است ، که به معنای « ئوس + تره = سه نای = سئنا = سیمرغ » است . اسطوره ، خود سیمرغست ، خود ِ خدای ایران ، ارتا هست . « واژه نامه های اوستا و متون پهلوی » ، حاوی معانیست که الهیات زرتشتی ، برای آنها ، معین ومشخص ساخته اند ، تا الهیات زرتشتی ،عبارت بندی گردد ، و معانی اصلی را که فرهنگ سیمرغی را فاش و آشکار میسازد ، حذف و تحریف ومسخ ساخته اند . ازاین رو، مراجعه به این واژه نامه ها ، قبول کردن کل مسخسازیها و تحریفات و جعلیات ، به کردار حقیقت است . آنچه امروزه « علمی » نامیده میشود ، بهره ای از علم ندارد .
دربُندهِش میآید که مشی ومشیانه ، نخستین جفت انسان در الهیات زرتشتی ، درزمان «پیدایش»، ورویش از زمین ، « انـدیـشـیـدنـد » . نخستین کاری که انسان درگیتی میکند ، «اندیشیدن » است . اندیشیدن و پیدایش( روشن شدن، زائیدن شدن درگیتی ) ، جفت همدیگرند . درحالیکه درقرآن ، نخستین کاری که آدم میکند، پذیرش الله، به تنها الاه بودن ( الست بربکم ) ، وبستن میثاق ِ عبودیت باالله است . درفرهنگ ایران ،« اندیشیدن، تنها ، با پیدایش ، یا بسخنی دیگر با روشن شدن » اینهمانی می یابد . این اندیشه که بنیاد فرهنگ ایرانست ، به زرتشتیگری میرسد ، ولی به این اندیشه درزرتشتیگری ( مزدیسنان ) به گونه ای دیگر، گزارده میشود . نیاز به روشن بودن، با اندیشیدن ، بطورفطری ، دراینجا گره خورده است . ولی الهیات زرتشتی ، آن را دراین راستا میفهمد که: اندیشیدن ، باید ازآغاز تا انجام ، سراسر، روشن باشد . « یقین» فقط از روشنی است . بدینسان ، نیاز به روشنی دراندیشیدن ، باخود ، « اکراه ونفرت ازتاریکی » میشود ، و این اکراه ونفرت، بدانجا میکشد که ، بکوشد ، « بُـن خود » را ، هم روشن کند . درفرهنگ زنخدائی (= ایزد بانوئی ) ، چیزی روشن ، و « ازخودش روشن » است ، که « بُـنش= تخمه اش= بیخش» معلوم باشد . ما« بُن» هرچیزی را که شناختیم ، به حقیقت وگوهرش رسیده ایم . از« بُن تاریک » ، « بـر ِ روشن » پیدایش می یابد ، واین دو ( تاریکی و روشنائی ) ، درهر« تخمی = دانه ای = هسته ای = آگی= ارپی » با هم جفت هستند . وچون « بُن » ، همیشه درتاریکی قرار دارد ، و از« بُن تاریک» ، « شاخ و خوشه و بــر ِ روشن» پدیدارمیشود ، « بُن وبر» در تخم ، یا « تاریکی و روشنی درهرتخمی » ازهم جداناپذیرند، وبا هم جفت و همزادند ( دربخارائی به خـوشـه ، سَـرَ ک sarak گفته میشود ) . به همین علت ، واژه « دانـه » ، دراصل ، « دوانـه » بوده است . تصویر ِ « همزاد= ییمای » زرتشت ، درگاتا ، به « تضاد وجدائی ِ همزاد دربُن» ، کشیده میشود . اینست که خواه ناخواه ، روشنی هم، باید از روشنی باشد . روشنی ، نمیتواند از تاریکی، پیدایش یابد . ازاینجاست که الهیات زرتشتی، ناچاربود ، « جایگاه اهورا مزدا » را « روشنی بیکـران » بکند . همه روشنی های ِ جهان ، منحصرا دراو جمعند . « اندیشیدن » دراینجا باید از« روشنی » آغازکند ، یعنی « بُن » نداشته باشد . بخارائیها به آغازکردن ،« سرکردن » میگویند . درحالیکه خود واژه « انداچیدن = اندیشیتن » ، چیزی جز گسترش و رویش از « انـد = انـدا = انـده » نیست . این واژه هم درسانسکریت، وهم درتحفه حکیم موءمن، به معنای « تخم= بیضه= ویج » است، و درکردی ، « هه ند = هـَند » ، به معنای زهدان است . برهما ، از تخم جهان ( هرن گربهه ) که از علة العلل اولیه پیدا شد ، بوجود آمد . تخم برهما Brahmaanda برهم آند نامیده میشود وپسوند ِ « انده anda » تخم است. « بهمن » درفرهنگ ایران ، همان « برهمن » هندیست و هنوز دراردو به برهمن، بهمن میگویند . برهمادر سانسکریت ، « مظهر ایجاد » است . به همین علت درفرهنگ ایران ، بهمن ، « اندی + من » تخم ِ تخم ، مینوی مینو نامیده میشد . این تخم درون تخم ( درون جان هرانسانی) همان « انــد » است ، که درپیدایش ، « انـدیـشه » میشود . « اندیشه ، درهرانسانی »، مستقیما با بُن آفریننده کیهان و زمان ( با بهمن ) که همان « گنج پنهانی » است ، کاردارد . درهراندیشه ای ، این کل جهان ، این اصل آفریننده کیهان ، هست . این همان اندیشه مولوی است که میگوید : « تو کی ای دراین ضمیرم ، که فزونتر از جهانی » «اندیشیدن » در فرهنگ زال زری ، روند پیدایش و رویش ازتخم و بُن تاریک است . خود واژه تخم = توم ، معنای تاریکی یافته است . درآموزه زرتشت ، دراثرهمان « بدیهی بودن تضاد ِهمزاد باهم ، و بریدگی همزاد ازهمدیگر » ، راهی جز پذیرش « اندیشه روشنی از روشنی » ، نیست . بنا براین ، معنای اندیشیدن درالهیات زرتشتی ، با معنای اندیشیدن در فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) بکلی باهم متضادند . زال زر، تاریکی وروشنی را باهم جفت وهمزادِ ازهم ناگسستنی، میداند ، و به تاریکی ، همانقدر معنای مثبت میدهد که به روشنی . درحالیکه آموزه زرتشت ، در تاریکی ، شرّ و دروغ و ناپاکی و تباهی ، و در« روشنی »، خیر و راستی و پاکی و نیکی می بیند . که البته این ارث ِ نکوهیده ، امروزه به ماهم رسیده است . حتا « روشن فکری » ، نیز امروزه، ضدیت اخلاقی وگوهری با « تاریک اندیشی » دارد . اینست که با دادن چنین ارزش اخلاقی و دینی به « روشنی » ،« آغار= سر» هم باید روشن باشد . « آغاز» ، نمیتواند « بُن وبیخ تاریک » باشد . اندیشیدن ، باید با« آغاز روشن= باسر= با آسمان = با ایده » ، باشد . درفرهنگ سیمرغی ،« خــرد » ، درسراسر تن انسان ( ازپا گرفته تاسر) پخش است، و انسان، با تمام تنش میاندیشد . تن ، به معنای « زهدان » است که تاریکست ، و « تـن » ، اینهمانی با « آرمئتی = ارمائیل » دارد.« خرد » باید ازهر تنی (زهدان) ، زائیده شود . به عبارت دیگر، خرد ، درکل اجتماع وملت است. و عبارتی که در دهان بزرگمهرگذاشته شده است که می گوید ، همه چیز را همگان دانند ، پیآیند همین سراندیشه است که : خرد درسراسر تن ، پخش و با آن آمیخته است. انسان ، تـنـیسـت ( زهدانیست ) که آبستن به « خرد » است . اندیشیدن ، از« سر» و در« کله » تنها، نیست . وقتی « سر»، تنها میاندیشد ، سر( = آسمان ، ایده ، حکومت ، الله ، پیامبر، رهبر، معلم ، آن جهان وغایت )، میخواهد ، برکل تن ( گیتی ) ، چیره باشد . ازاینرو کمربند ( کـُشتی= زنار ) در الهیات زرتشتی ، به میان بسته میشود ، تا نیم تنه بالا را، از نیم تنه پائین، جدا کند. نیم تنه پائین، باید محکوم نیم تنه بالا شود ! سراسر تباهی و درگیری فرهنگ غرب ، اینست که عقل ، با « سر» ، گره خورده بوده است . خردی که کل تن در اندیشیدنش ، انبازو آفریننده است ، « همآهنگی نیازهای همه اندام را باهم میاندیشد» . درچنین اندیشیدنی ، آسمان با زمین ، ایده با ماده ، روح با جسم ، آن جهان با این جهان ، خدا باانسان ، باهم « یک تخم » هستند . 1- درادیان نوری ، اهوره مزدا و یهوه والله و پدرآسمانی ، همین آغاز ِ روشن (= هـمـه دان و پیـشدان ) هستند . ودرست پدیده « قدرت » ، قابل گسستن از« انحصارروشنی درآغاز= همه دانی و پیشدانی » نیست . 2- در عـلـوم ، اندیشیدن ، نیاز به « آغاز روشن » دارد ، ولی « غنای محسوسات وتجربیات درگیتی و تاریکی آنها » ، سبب میشود که آنها ، برای « آغاز اندیشیدن » ، اندیشه ها ئی را « بدیهی میگیرند » . و طبعا آنچه را خود ، « بدیهی گرفته اند » ، خود نیز، اختیار آنرا دارند، که عوض کنند و تغییر بدهند . هیچ اندیشه ای ، بدیهی نیست ، ولی انسان حق دارد که « اندیشه ای را بدیهی بگیرد » ، و در پیآیندهائی که دارد ، بیدارباشد، و بیازماید وبجوید ، که تا چه حد آنها ، با تجربیات و محسوسات ، نزدیکی یا اینهمانی یا دوری وبیگانگی دارند . بدیهی گرفتن یک یا چند اندیشه یا اصطلاح ، دراندیشیدن علمی ، فقط آزمایشی است . اینست که علوم در واقع ، به همان تجربه سیمرغی ( زنخدائی = ایزد بانوئی ) بازمیگردند. آنچه بدیهی گرفته میشود ، فقط بطورگذرا ، از آزموده شدن ، معاف میگردد ، ولی همیشه « حق و توانائی به آزمودن آن » دراختیارانسان میماند . 3- درتـفـکر فـلـسـفی (آنانکه واژه ها و اصطلاحات ویژه ای را ناگفته و پنهان از دید ، بطوربدیهی ، بکارمیبرند ) ، بدیهیات فرهنگی و زبانی را ، آغازفلسفه خود قرار میدهند . ازاین رو ، یک مکتب فلسفی ، همیشه ، ریشه درفرهنگی ویژه خودش دارد . اندیشیدن در ادیان نوری و مکاتب فلسفی که « روشنی باید از روشنی باشد » ، سبب میشود که « آغاز ِکاملا روشنی » هم بیاندیشند ، و درآغاز، قرار بدهند . وجود این روشنی درآغاز، برای اندیشیدن ، یک « بایست = ضرورت » است . در زرتشتیگری ، جایگاه اهورامزدا ، روشنی بیکران شد ، و همه چیزها ، با این روشنی بیکران ، آغازمیشد . اینست که «خواست اهورامزدا » ، راستی ونیکی و روشنی و زیبائی ، و معیارخوب وبد، یا میزان ِ ارزشها هست. البته باید درنظر داشت که « جـا » در ذهن مردم آن روزگار، معنای « زهدان » را داشته است . با عبارت اینکه «جای اهورامزدا » ، روشنی بیکرانست ، گفته میشد که روشنی بیکران ، زهدانیست که اهورامزدا درآن جای دارد! اگر اصطلاحی دیگرجز این ، بکار برده میشد، مردمان آن زمان ، مطلب را نمی فهمیدند . چون برای مردمان ، شناخت ، فقط امکان « شناخت از بُن » بود . نزد زال زرهم ، سیمرغ ، یا ارتا ، « آذرخشی یا روشنائی وفروغی ازابرتاریک بود ». این بود که این دو را باهم ، « همزاد» یا « سنگ » ، که امتزاخ واتصال دوبخش باهم » باشد، میدانست . «روشنی ازتاریکی » ، یا به عبارتی دیگر، ِ « بینش، ازجستجو و آزمایش گیتی درزمان » ، پیدایش می یافت . زندگی ، برخورد با « اتفاقات و تصادفات واشخاص و حوادثی » بود که درخود ، بیگانه و تاریک ومبهمند ، و شناخت آنها ، نیازبه « مامائی روشنی از تن یا زهدان هرکدام ازآنها » بطور جداگانه دارد . « روزگار» ، روند زمان ، برخورد به « گـره ها »، به « بند ها »، به « طلسم » هاست که گام به گام باید آنها را گشود. روند زمان و زندگی ، روند جستجو کردن و آزمودن است . ولی زایانیدن بینش ، از « هرموردی و هرحادثه ای و هرتصادفی » ، انسان را ، ناشکیبا وملول و خسته میسازد . انسان ، درپی « زندگی بی تصادف و بی خطر و بی « رویداد » و « بی گره » و « بی مسئله »، میگشت وهنوز نیز میگردد . انسان هرچه نیرویش میکاهد ، درپی گونه ای از زندگی میگردد ، که روندش ، کاملا روشن باشد . آرمان ِ « یقین همیشگی » درزندگی ، کم کم بسیارقوی میشود ، ومیخواهد زندگی بی « خطروبی تصادف وبی اتفاق » داشته باشد . این سستی اورا بدان میراند و میکشاند که : همه آنات و ساعتها و روزها و ماهها و سالها ، محاسبه پذیر باشند . ازاین رو ، زمان و روند حرکت در زمان ، بایستی ، ازسر تا ته ، همه روشن باشد . این بود که درمسیر زندگی ، ازآغاز تا به انجام ، هیچ چیز تاریکی، هیچ گرهی ، هیچ بندی، هیچ پیچشی ، نباید پیش بیاید . او، حوصله جستجو و آزمایش را درسراسر زندگی ندارد . او نمیخواهد که روند زمان ، آموزگار او باشد . غافل ازآنکه ، در چنین روند زمانی که او آرزو میکند ، همه چیزها و طبعا خود او ، نـازا میشوند . چون هرتاریکی ، آبستن به رویداد نامعین و تصادفی است . غافل ازآنکه ، درست دربرخورد با تصادف و حادثه ویا « هنگام ِ ناگهانی وناشناس » است که « آزادی » او میروید و شکفته میشود و میگسترد . زمان ، درگذشتن از برهه ای به برهه ای، « بندی» میزند ، که گذشته و آینده را بهم پیوند میدهد ، واین بند ، همیشه ، تخمه ایست تاریک . بـرهه ِ گـذشـته ، یکنواخت ، ازخود ، امتداد هندسی نمی یابد، بلکه به بـرهـه آیـنده ، گره میخورد ، ودرست این « گره، یا بند ، که وَن یا قف و یا گـه و، نامیده میشد » ، کور وتاریکست . زمان ، « زر+ وَن » ، بندها وگره های نی بود .این « بند= وَن » ، زهدان تاریکیست که به برهه بعدی ، آبستن است . درست این « بند» زمان ، خودش « بیخ تازه » ، خودش « اصل آفریننده » هست . زمان ، وارونه شیوه تفکر درالهیات زرتشتی ، گذرا ( فانی ) نیست ، بلکه دست بدست دادن ، اصل آفرینندگی است. اصل آفرینندگی، درهرگرهی وبندی از زمان ، حاضراست. اصل آفرینندگی ، درگشت زمان است .خدا در زمان ، میگردد . دراین بند و گره ، باید منتظرپیدایش ِ امری یا حادثه ای ، و رویدادی، و اندیشه ای ، ناگهانی ونوین ، و ازپیش نااندیشیدنی شد . هربندی اززمان ، یک « هنگام » است . آنچه ازاین بند یا گره میان دوزمان ، پیدایش می یابد ، به هیچ روی، « امتداد گذشته نیست » و طبعا ، تاریکست . روند زمان ، برهه ها ولخته های روشنند، که درگره های تاریک، به هم پیوسته شده اند( بند شده اند ) . اینست که انسان ، در اخلاق و سیاست و درزندگی ، با « هنگام » کار دارد . زندگی در زمان و در روزگار، برخورد با زنجیره ِ« هنگام ها و هنگامه ها »ست . همانسان که ما گامی برمیداریم، وسپس درجائی ، « میگذاریم » تا گام دیگر را بتوانیم بازبر داریم و پیش برویم ، زمان نیز، گام به گام ، و« لولا شدن دو گام به هم» است . ازاین رو هست که درکردی « گام » و «گامه » هم معنای « قدم = گام »را دارد، و هم معنای « وقت وزمان » را دارد . زمان ، گام به گام ، میرود . میان این دوگام ، جائیست که دوگام ، به هم پیوسته ولولا میشود . در کردی به لولا ( لاو+ لاو = جفت همزاد ) ، ئه نجامه گفته میشود که درست همان واژه « هنگام = هنگامه » هست . « هنج کردن » ، به هم رسانیدن و به هم متصل کردنست . « هنجار» ، به هم رسانیدن و به هم متصل کردن دوبخش گوناگون ازهمست .زال زر، نیکی را در کارو گفتار و اندیشه به « هنگام » میداند ، که بکلی با اندیشه زرتشت درباره بدی ونیکی وخیروشر، فرق دارد . هنگامها درروند ِ زمان ، همیشه « برخورد با تاریکیها » هست ، همیشه با زایانیدن ومامائی هنگامها ، و تصمیم گیری ازنو برای اینکه درآن « مـورد ویـژه » ، چه باید کرد، هست ، و زیر بار یک معیارکلی وانتزاعی و عمومی، که زرتشت می نهد ، نمیرود ، بلکه مسئله شناخت نیک وبد ، همیشه ، « شناخت ازنو ِهنگام وازهنگام » و تصمیم گیری ازنواست ، که چه کاری و گفتاری و اندیشه ای متناسب با آن هنگامست . محتویاتِ خود ِ هنگام ، امکانات گزینش را میگشاید . این اندیشه با « فرصت طلبی » فرق کلی دارد . در فرصت طلبی ، معیار، سود خواهی برای شخص خود یا برای جامعه و گروه خود است، که میکوشد به هرنحوه شده بر« هنگام » تحمیل کند. « هنگام » را به کردار، اصل آفریننده نمیشناسد ، بلکه درواقع او از هر« هنگامی» میگریزد . او خودرا به ظاهر، انطباق با زمان میدهد ، تا از« هنگام » ، نجات پیدا کند . فرصت طلبی ، ورزیدن خدعه ومکر،یا زدن چنگ وارونه با « هنگام » است .فرصت طلب ، انباز در نو آفرینی زمان نمیشود ، بلکه زمان را میخواهد « بگذراند تا بگذرد » . اگر روند زندگی در زمان ، همیشه امتداد روشنی بود ( زمان ، زنجیره هنگام ها نبود ) ، همه زندگی را میشد با یک نور، روشن ساخت . ادیان نوری و مکاتب فلسفی ، که اصل « روشنی از روشنی » را بنیاد کارخود میدانند ، با ارزشها و معیارهای کلی و انتزاعی دراخلاق وسیاست ونظام اجتماعی واقتصادی وحکومتی کار دارند » . درحالیکه روند زندگی ، با « هنگام ها » کار دارد ، نه با « امتداد یکنواخت زندگی درزمان » . هرهنگامی ، « یک مورد استثنائی وبی نظیر» ، درزندگیست . واقعیت ، همیشه« مورد » است، همیشه « هنگام » است . هرموردی ، تک و استثنائی و ناگهانی و غیرمنتظره است . با ارزشها ومعیارهای کلی و انتزاعی ، درسفارش یا حکم به اینکه این را بکن و آن را نکن ، با « مقوله اینها» و با « مقوله آنهای کلی و انتزاعی » کارد ارد . زندگی ورویداد هایش ، توده ای از« اینهای همسان » و « آنهای همسان » هستند .« این » ، یک« این تک وبی نظیر و استثنائی» نیست ، بلکه « اینهای همانند باهم » است . اینست که ادیان نوری ومکاتب فلسفی، برای « جملگی اینها » و « جملگی آنها » ، معیار خوب وبد و خیروشرّ معین میسازند . طبعا ، باید درزندگی ، همه رویدادها و حوادثی را که درزیر اینها و آنها نمیگنجند ، حذف و طرد کرد . زندگی ازاین پس، با مجموعه ای از اتفاقات ازپیش مشخص شده وروشن ، روبرو میگردد ، که معیار برخورد با آنها را نیز دارد، وبا یقین کامل، میتواند زندگی کند و رفتارهای خود را سامان بدهد . درواقع ، انسان ، هیچ نیازی به « هنگام اندیشی » ندارد . از پیش میداند که هر رویدادی ، هرانسانی ، هراندیشه ای ... یک مورد استثنائی ( تکواره ، تکداده ، تکبوده ) و اسثنائی و درخود بی نظیر نیست ، بلکه همه را میتوان ، در دویا چند مقوله همانند وهمسان، ازهم جدا ساخت . یک بخش ، همه کافروملحد ومشرک یا دروند وغیرخودی و اغیار هستند، و بخش دیگر، همه موءمن و موّحد و ُمقـِر و اشون و خودی و احباب هستند . یک بخش از رویدادها و اشخاص و کارها واندیشه ها و گفتارها واحساسات ، خوبند ، و یک بخش از رویدادها و اشخاص وکارها و اندیشه ها و گفتارها و احساسات ، بدند . اینگونه نیک وبدها ، خیروشرها و .... همه پیآیند مفهوم « روشنی از روشنی » هستند . الله و یهوه و اهورامزدا ، تنها اصل « ازخود روشن »هستند ، و ازاین روشنی ، همه چیزها را باید و میتوان روشن ساخت . وارونه این سراندیشه که زرتشت هم داشت ، سیمرغ یا ارتا واهییشت (= اردیبهشت ) ، خدای زال زر و سام ورستم ، « بُن وبر» یا « تخم » هستند . ارتا ، در « اردیبهشت= ارتا واهیشت » ، که اهل فارس برعکس زرتشتیها ، آنرا « ارتاخوشت = ارتای خوشه » مینامیدند ، « بُن» است ، چون تخمهائیست که درجهان افشانده میشود ( ازاین رو اورا ازخدایان آتش میشمرند : « آتــش » ، معنای ِ تـُخم وبـُن را داشت . همه ساعات زمان درهر روزی هم ، بُن هستند . هرانسانی نیز ، دانه ای ازاین خوشه بزرگ ارتا شمرده میشد ، و ارتا ، در « ارتا فرورد » ، « بـَر ، و آسمان و روشنی » است . اینست که زال زر، نیکوئی را درکاربه هنگام میداند . نیکوئی را « اجرای خواستها و احکام واوامر اهورا مزدا یا خدای دیگر » نمیداند . وکار در همه این هنگامها ، چه پیآیند نیک چه بد ، بدهند ، آموزگاراوهستند . اینست که او « هنگام جو و هنگام شناس » است . لبته الهیات زرتشتی ، سپس ملقمه ای ازاین هردو اندیشه میگردد و نمیتواند ازآمیخته شدن با فرهنگ سیمرغی ، گریزبزند ، ولی اولویت را به « خواست اهورامزدا » میدهد . برای تحمیل خواست اهورامزدا ( معیارهای خوب وبدش ) ، از پدیده « هنگام » سوء استفاده میکند . این « قاطی شدن دو اندیشه ناجور باهم » یا « گمیختگی » ، همه تنش ها و کشمکش های رفتار زرتشتیان را درسیاست و دین و اخلاق و ... فراهم میسازد .
درجنگ اسفندیاربا رستم زال زر ، « هنگام شناس » است
چراگشتاسپ ، درزال زر، فرزند خدا را نمیتواند بشناسد ؟ ولی در زرتشت ، میتواند پیامیرخدا را بـشناسد ؟
گشتاسپ ، بنا برشاهنامه ، دوسال مهمان زال زر و رستم بوده است . گشتاسب که دراسفندیار، کودتاچی میدید که میخواهد ، خود را به هر شیوه ای ممکنست به تخت شاهی برسد و اورا به زندان انداخته بود ، راهی جزجلب رستم وخانواده اش به پشتیبانی ازشاهیش نداشت . این پشتیبانی ، برای خانواده رستم ، خویشکاری شمرده میشد ، ولی این پشتیبانی ، پشتیبانی از ارزشهائی تازه ای شده بود، که برضد ارزشهای خانواده سام وزال زر بود . گشتاسپ آمده بود تا زال زر و رستم را به هرگونه ای ممکن شده است ، به « دین زرتشت » فراخوانند ، تا رستم ، رهبر جهاد دین زرتشت درجهان گردد. خانواده رستم میبایستی « بـُت آذری » را که سیمرغ باشد ، بشکنند و دور بیندازند ونفرین کنند . آداب ومناسک مربوط به آتش ، آنهم به مفهوم زرتشت ، باید جانشین « بتکده » بشود که جایگاه همه خدایان ( همه بت ها ) بود . ولی ارتا یا سیمرغ ، که بُت آذری باشد، خدائی بود که محور تجربیات دینی سام و زال زر بود . چرا گشتاسپی که چنان شیفته ومسحور شخصیت زرتشت شده، واورا به پیامبری از« اهورامزدا » شناخته بود ، درآشنائی و نزدیکی دوساله با دستان زند ، فرزند وهمال سیمرغ (= ارتا خوشت = اردوشت ) ، به هیچ روی انگیخته نمیشود ؟ چرا گشتاسپی که آمده بود ، زال زر ، فرزند وهمال سیمرغ ( =ارتا ) را ، پیرو زرتشت و اهورامزدایش کند، دراین کارخود ، خوارشماری زال زرو سیمرغ را نمیشناخت ؟ زال زر، با شکیبائی وبردباری سیمرغی، این گستاخی و نادیده گیری گشتاسپ را ، نه تنها تاب میآورد ، بلکه مهمان نوازی و تسامح و بزرگواری را، به اوج خود نیز میرسانید . پیام آوری که تبلیغ آموزه زرتشت را ، با قدرت پادشاهیش با هم آمیخته ( تبلیغ = قدرت ) ، درفرزند خدائی ( ارتا = سیمرغ) که « مهر به جان وزندگی را بطورکلی» ، فراتر ازهرآموزه ای و ایمانی میداند ، جزکودنی نمی بیند، که تن به ایمان به آموزه آن پیامبرنمی دهد . گشتاسپ ، نمیتواند « خدا را درانسان » ببیند ، ومیهمانداری از چنین شخصی ، دوزخی بوده است که دوسال زال زر، درآن بسرمیبرد . ارتا خوشت یا اردوشت ( ارتا + وشت ) یا خدای ِ زال زر، بیان افشانده شدن دانه های ( وَ شاندن= فشاندن ) خوشه خدا درتن هرانسانی بود ، واندیشه ادعای پیامبری و واسطه ای که اهورا مزدا ، برگزیده است وفرستاده است، به کلی متضاد با تجربه دینی او ازسیمرغ ( ارتای خوشه ) و ازپیوندش با انسان بود. آموزه واندیشه های زرتشت ، درفضائی پیدایش یافته بود که « میتراگرایان = ضحاکیان » ، آداب خود را چیره ساخته بودند . آموزه زرتشت، برای پیکار با آموزه و آئین ضحاکیان ، درمغز زرتشت ، پیدایش یافته بود وعبارت بندی شده بود . دراین آئین ، بـُریدن ، یا کشتن ( = قربانی خونی ) بنام میتراسMithras ، مقدس ساخته شده بود . زرتشت ، این کار را، به درستی و با قاطعیت ، پیکار با اصل« ضد زندگی » میدانست ، و غایتش در آموزه اش ، پیکار با میتراگرایان (= ضحاکیان ) بود . جدا ساختن دقیق ِ « زندگی » و « ضد زندگی » ازهمدیگر، و روشن ساختن این دو اندیشه ازهم ، برای مبارزه با ضحاکیان، هم بسا وهم نیرومند بود. ازاین رو نیزهست که آموزه زرتشت ، برای مبارزه با ادیان ابراهیمی ، فوق العاده نیرومند است ، هرچند که دراثـر ناتوانی موبدان زرتشتی ، ازاین توانائی، هیچ بهره ای درتاریخ گرفته نشده است . ولی گشتاسپ به شهری آمده بود که سام ، پدر زال زر( گرشاسپ ) ، با تجربه دینی بسیار ژرف ومتعالی که ازسیمرغ( = ارتا ) داشت، اساسا ورود آئین ضحاکی ( میترائی ) را به سیستان باز داشته بود ، و نگذاشته بود که آئین ضحاکی یا میترا گرائی Mithraism در سیستان ریشه بدواند . غایت زرتشت از آموزه اش ، که رهانیدن جان وزندگی ، ازگزند وآزار وبالاخره ، طرد قربانی خونی ، وذبح مقدس و تقدیس کشتن به فرمان خدا بود،درهمین اقدام گرشاسب(=سام)زمانها جلوتردرسیستان انجام داده شده بود . رد پای این رویداد بزرگ ، درتاریخ سیستان بخوبی باقی مانده است : « ... بنا کردن سیستان آن روز بود که گرشاسب دانایان جهان را گرد کرده بود که من شهری بنا خواهم کرد بدین روزگار که ضحاک ، همه جهان همی ویران کند ، و آزادگان جهان را همی کشد وازجهان بجادوئی همی برکند ، تا مردمان عالم را - ســا مـــه - باشد ، که اورا برشهری که مـن کـرده بـاشم ، فـرمان نباشد .... » . آوردن پیام زرتشت به سیستان ، به کردار ، پیامبری که آموزه اش ، « رهاننده زندگی از ضد زندگی » هست ، مانند بردن زیره به کرمان بود . این کار را سام و زال زر، درست برپایه دین سیمرغی (= ارتائی) کرده بودند، که استوار برمفهوم « جفت = یوغ = همزاد = سنگ = سم وسام ، یا همآهنگی و مهر» میباشد . ارتا ، در خوشه بودن ( زرتشت دیگرنامی ازخوشه بودن ارتا نمی برد ، و آنرا اشا واهیشت مینامد ، که همان اشم وهو= اش به = ارتای به باشد ) بُن همه جانها وانسانها میشود، و درارتا فرورد ، ابرسیاه بارنده و آذرخش و آسمان و ماه و خورشید و گرزمان ( گرو + دمن ) میگردد، که جانان (= آمیزش همه جانها وانسانها پس ازمرگ ، همان سیمرغ عطار، که همه مرغها دراو باهم یکی میشوند ) است . این دو ارتا ( ارتاخوشت وارتا فرورد ) ، باهم جفتند . چنانچه درهمان داستان زال زر، زال زر، بچه دیو خوانده میشود ، چون « پلنگ دورنگست یا خود ، پریست ! » . چشمانش ، سیاهست و مویش سپید است . چشم که « پیه » باشد، اردیبهشت است و« مو» که سپید است ، ارتا فرورد است . زال زر، تخمیست که دراو اردیبهشت و فروردین ( ارتا فرورد = فروهر) دراو جمع و باهم یک تخمند. زال زر، هم بُن وهم براست . ازاین رو ، تخم دیو است . انسان ( = ییما ) دراین فرهنگ، از« مـهـرگـیـاه » میروید . مهر گیاه ، که « بهروج الصنم » باشد ، انبازبودن و همآغوشی و همزاد بودن بهروز(= بهرام ) و صنم (سن = سیمرغ = ارتا فرورد ) است . نه تنها انسان، بلکه زمان وروز و گیتی ازاین « بُن عشق» میروید . واژه مهر که « میترا » باشد از ریشه « maetha » است که به معنای « جفت و وصال وهمآغوشی » است ( یوستی ) ولی برای روشن ساختن ناب ِ « زندگی » از « ضد زندگی » ، زرتشت ، همین« همزاد یا جفت » را ، نه تنها ازهم جدا ، بلکه فراترازآن ، « متضاد باهم » نیز میدانست، که در حقیقت ، مفهوم « مهر» را به کردار« بُن کیهان و جان و انسان» ، ازبین میبرد . پدیده « روشنی » ، با پدیده « مهر= جفت »، باهم جفت و آمیخته بودند . فقط با برتری دادن پدیده ِ « روشنی » بر « پدیده مهر » میشد ، چنان گونه « روشنی خالص وناب ویکدست » ایجاد کرد . با اضداد گرفتن این همزاد ، چه در گیتی ، چه در درون انسان ، چه در روءیا چه دربیداری ، جنگ وستیزو کین ورزی و خشم ، بُن انسان یا تاریخ یا جهان میگردد . این بینش ژرف را زال زر داشت ، ولی گشتاسپ ، دراثر ایمانش به زرتشت ، ازآن به کلی ، بی بهره وتهی بود . دیدارگشتاسپ، تنها برای « آموختن آموزه زرتشت به زال زرو رستم » نبود ، بلکه هدفش آن بود که آندو ، فرمان شاه را برای جهاد دینی( گستردن دین زرتشت با سپاه و جنگ ) بپیذیرند ، و جهاد دینی را « تکلیف دینی » خود سازند . گذشته ازاین ، گشتاسپ میخواست « حقانیت به حکومت » را درایران ، به کل تغییر دهد، و حکومتی ، برپایه « ایمان به اهورامزدا و زرتشت » تاءسیس کند . دراین صورت ، «عهد پادشاهی » ایران ، با خانواده رستم ، ازهم میگسست ، و اساسا « حقانیت گشتاسپ به پادشاهی درایران » بکلی نابود ومنتفی میشد . ولی گشتاسپ ، با نادیده گرفتن این « عهد » ، میخواهد حکومت یا پادشاهی نوینی تاءسیس کند ، که استوار بر«عهد یزدان » ، یا « پیمان با اهورامزد» است ، واین « آشفتگی وتنش و کشمکش» است که پادشاهی کیانیان را به زوال کشانید. این نکته ژرف را درسخنی اسفندیار به پدرش میگوید ، ولی از پاسخ گشتاسپ میتوان دید که او ، « عهد پادشاهان » را به کلی ، فاقد اعتبار میداند . اسفندیار به گشتاسپ میگوید که درستیزه جوئی با خانواده رستم : همی دورمانی زرسم کهن براندازه باید که رانی سخن تو باشاه چین، جوی جنگ ونبرد زچین وز خلـّخ ، برانگیزگرد چه جوئی به نزد یک مردپیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر زگـاه مـنـوچـهـر تـا کـیـقـبـاد همه بوم ایران ، بدو، بود شاد نه او درجهان، نامداری نوست « بزرگست » و با « عهد ِ کیخسروست» اگر « عهد شاهان » نباشد درست « نـبـاید ز گـشتـاسـب ، مـنـشور جـُسـت » چنین داد پاسخ به اسفندیار که ای شیردل پرهنر نامدار هرآنکس که از« عـهـد یـزدان» بـگـشــت همه عهد او و ، همان بــاد ِ دشــــت با این سخن ، گشتاسپ ، سراسر پیمانهای شاهان بنیادگذارکیانی را با خانواده رستم ، و سراسر خدمات این خانواده را در نگهبانی وبهزیستی ایرانیان وبقای ِ « پادشاهی کیانیان »، خوار و بکلی بی ارزش وفاقد اعتبار میشمارد. و پیآیند آنرا که پس « نباید ازگشتاسب ، منشورجست ، یا به سخنی دیگر، خود ِ گشاسب ، هیچگونه حقانیتی به حکومت کردن درایران ندارد » ازیاد میبرد . اینست که رستم ، بنا برتاریخ سیستان ، ازاین تکلیف و ازاین خدمت، سرمی پیچد . درتاریخ سیستان میآید که : « وپیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد، سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد، و دین مزدیسنان آورد ، رستم آنرا منکرشد و نپذیرفت ، و بدان سبب ازپادشاه گشتاسب ســرکــشـیـد، وهرگز، ملازمت تخت نکرد » این سرپیچی رستم از پذیرش ِ فرمان شاه ، برای درک « دشمنی ، با معیار ایمان وکفر» ( دروند + اشون ) ، و « دشمن را اهریمن وشـیـطـان شمردن » ، و اعتراض از« دینی که استوار بر« جهاد دینی » است ، چکاد ِپیکریابی آرمانهای فرهنگ ایرانست . فرهنگ ایران ، درتضاد کامل با اندیشه « جهاد دینی » است. فرهنگ ایران ، پادشاهی یا حکومت را ، فقط برپایه « خردبهمنی، که اندیشیدن بر ضدخشم یا ضدقهروتهدید است» ، و «بُن هرانسانی » میباشد ، می پذیرد ، نه برپایه « خواست واراده و امرونهی یک الهی که با واسطه ای به مردمان ابلاغ میکند ». اهمیت ِ منشور کورش کبیر، دربرابر « سرپیچی رستم از جهاد دینی بطورکلی » ، درسایه قرارمیگیرد . زال زر و رستم ، « حق به زیستن وخرد ورزیدن را، بدون هیچگونه شرط ایمانی » ، درهمان « مقدس شمردن جان » ، کاری بدیهی میدانند . اینکه انسان، « به شرط ایمان به دینی و آموزه ای و شریعتی ، حق به زیستن درگیتی » وبرخوردادی از حق آزادی دارد ، برضد « مقدس بودن جان وزندگی » است . « حق به زندگی کردن وخرد ورزیدن » ، مشروط به داشتن هیچ دینی و شریعتی وایدئولوژی ، ویا متعلق بودن به هیچ طبقه ای ، نژادی ، جنسی ، ملیتی ... نیست . حکومت ، حق ندارد ، « حق فطری زیستن و آزاد بودن ِ خرد » را ، به « حق زندگی کردن ، فقط برپایه یک ایمان» بکاهد . درچنین حکومتی ، حق زیستن ، به « قبول یک گونه بهزیستی یا سعادت » ، کاسته میگردد . « حق به زیستن» درانسان ، استوار بر حق کاربستن ِ خردیست که دراندیشیدن ِ خود ، نوع ِ « بهترزیستی » را برمیگزیند .
« ســروش » ، نـزد « زال زر » اصل خرد ِ فـرد ِ هـرانـسـانی درسرپیچی از« دیـن جهـادی » وهرگونه قانونیست ، که برضد آزادی خرد باشد
حکومت باید آزادی افراد را برای « برگزیدن بهزیستی خودشان » تضمین کند . و« آزادی درگزینش ِ گونه از بهزیستی » ، ریشه در « آزادی فرد ، درشناخت ودر جستجو و آزمودن» دارد . ازاین رو بود که درفرهنگ سیمرغی ، یا جهان بینی زال زروخانواده اش ، هرفردانسانی ، « سروش ویژه خودش » را داشت . « سروش » ، آورنده « فرمانی که از خرد کیهانی در بُن انسان ، برمیآید ، ویژهِ پیامبری و رسولی نیست ، بلکه آورنده فرمان از« خرد بنیادی نهفته درهرانسانی » است . سروش ، جبرئیل یا روح القدس ِ زرتشت نیست . سروش نزد خانوداه سام ، فقط یک جبرئیل، یا روح الامین نیست که امرونهی الله را، به برگزیده اش ، محمد برساند. یا فقط یک روح القدس نیست ، که وحی را فقط به شخص عیسی برساند . هرفردانسانی ، سروش ویژه فرد خودش را داشت ، که بینش را ازخرد مینوئی و بنیادی او میزایانید ، و طبعا هرکسی، مفهوم ویژه خودش را از« بهزیستی » داشت . این سروش هرفردی است که بینش را ازخرد بنیادی دروجود او میزایاند ، تا زندگی خود و دیگران را از آزار وگزند برهاند . « نجات دادن جان وخرد انسان از آزار» ، خویشکاری ِ سروش موجود درهرانسانی است .« آزار که درپهلوی آژار aazhar است به معنای « شکنجه دادن » است( از ریشه آژ است که همان اژی = ضد زندگی باشد ) . و این نقش را که اهورامزدا در گاتا ، به زرتشت میدهد ، سلب حق نجات دهی ازانسان ، واز خرد هرانسانیست . در بندهش ( بخش بیستم ) دیده میشود که بنیاد جهان بینی خانواده سام ، « ســروش » و « ارتـاواهـیـشـت » بودند . «ارتا واهیشت » که همان « ارتای خوشه ، یا سیمرغ، یا هُماست » ، فرزند ، یا نخستین تابش ِ« بهمن = خرد ِ مینوی» ، یا« خردِ سامانده هرانسانی » است که در« بُن هرانسانی » است . « سروش » ، وارونه ادعای موبدان زرتشتی درمتون پهلوی ، « گوش – سرود خرد » است، نه « شنیدن وفراگرفتن منقولات دینی وغیر دینی » . « گوش» هرانسانی ، درفرهنگ ایران ، اینهمانی با « سروش » داده میشود. ولی سروش ، تنها گوشی نیست که سروصدا و گفتگو و سرود در خارج را میشنود ، بلکه دراصل ، « سروش هر انسانی ، گوشیست که آهنگ وسرود و آواز ِ خرد بنیادی ( آسن خرد = خرد سنگی = خردی که ازهماغوشی جفت ارتا و بهروز پیدایش می یابد که اصل آفرینش زندگی در زمان است ) را ، دربُن تاریک و نهفته انسان میشنود » ، و این بینش را ، از هرانسانی، میزایاند . سروش ، شنونده زمزمه « اصل آفریننده جان و زمان ومهر وخرد » دربُن هستی هرانسانی است . این تصویر « سروش » که مستقیما «مامای بینش از هرفرد انسانی ، برای نجات دادن زندگی وخرد از آزاراست » ، بکلی برضد « ایمان به یک آموزگارو پیامبر وخدایش هست، که با آموزه اش ، میخواهد همه جانها را از درد و آزاروشکنجه برهاند » . هرکسی رسالت دارد ، با امکان زایش بینش ازخودش ( با داشتن چنین سروشی دربُن هستی خود ) ، خودش را در روزگار بیازماید . به عبارت دیگر، هرکسی باید خودش ، مانند رستم ، به « هفت خوان آزمایش خود درروزگار» برود ، تا چشم خورشید گونه بیابد، و چشم دیگران را نیز خورشید گونه بسازد . هرکسی باید خودش ، دراثر جستجو و آزمودن ، « خردی » بیابد که نه تنها ازخود روشن میکند ، بلکه ازخود هم می بیند . این اندیشه ، بکلی با « رهاندن جهان ازآزارندگان جان وخرد ، با آموزه ای ازیک رهاننده » فرق دارد . این خردِ نهفته در هرانسانیست که باید خودش را ازآزارنده جان وخرد برهاند اساسا به تعلیم دادن درپهلوی « خـرتـنـیـدن xraatenidan» گفته میشود که « بسیج ساختن خرد شاگردان ، خردورزساختن » است ، نه انتقال معلومات به او. برترین گناه درفرهنگ ایران ، آزردن جان و خرد انسانست . از تفاوت دوهفتخوانی که درشاهنامه هست ( هفتخوان رستم وهفتخوان اسفندیار ) میتوان این نکته ژرف را ، چشمگیروبرجسته ساخت . رستم ، بی راهنما وبی رهبر به هفتخوان میرود ، تا خرد خود را بیازماید ، و با این خرد بنیادی که نمونه خرد حقیقی است ، کاوس و سپاه ایران ( نگاهبانان ایران ) را ازگزند و آزار نجات بدهد . درپایان ، سه قطره خون می یابد ، که با چکاندن آنها درچشمهای کاوس و سپاه ایران( نگهبانان ایران ) ، چشمان همه را ، خورشید گونه میسازد . به عبارت دیگر، هرکسی ، خردی می یابد که ازخودش ، روشن میشود ، وازخودش ، همه چیزهارا روشن میکند، و با این روشنائی همه چیزها را می بیند ، تا جان وخرد خود و دیگران را از آزار، نجات بدهد . چشم ، مانند ماه وخورشید ، نگهبان زندگی ، یعنی ، « سپر زندگی ازآزار ودرد» هستند . رســتـم ، مانند زرتشت ، یک آموزه نمیآورد که دیگران ، بدان ایمان آورند ، تا جهان را از درد و آزار و ستمگری برهاند ، بلکه چشمان هرانسانی را خورشید گونه میسازد . درفرهنگ ایران ، « چشم » ، اینهمانی با « ماه وخورشید » و با « خرد » دارد . البته چشم که « پیه=پی » باشد، بنا بربندهش ( بندهش بخش سیزدهم196) ، همان « ارتای خوشه = اردیبهشت = سیمرغ » است . خویشکاری ِرستم برای یافتن راه نجات جانها ازآزاروگزند ، انگیختن خردهای خودشان ، به خود اندیشی است ، نه تدریس یک آموزه ، ونه اجبارمردمان به ایمان آوردن به یک « آموزه رهائی بخش » بنام « دین » . « دین » برای ارتا ، بینش زایشی ازخود انسان ، یا زایش سیمرغ ازخود انسانست . دربرابر این داستان اصیل فرهنگی ازماجرای هفتخوان رستم که برخورد با هفت « هنگام » است ، موبدان زرتشتی ، هفت خوان خنده آور ِ اسفندیار را جعل کرده اند ، که سراپا برضد منطق هفتخوان رستم است . ازهمان آغاز، اسفندیاری که خودش مرد ایمان است ، نیاز به « رهبر و راهنما » دارد . کرگساری را که ترک است، ودرجنگ اسیر کرده است ، به رهبری برمیگزیند ، و این کرگسار، باید همیشه پیش بینی آزارها و خطرهای سهمناک را بکند ، و برای آنکه دشمنی که رهبریش را میکند ! راست بگوید ، پیش ازهرخوانی ، به او به زور، باده مینوشاند ، وبه او یک مشت وعده های دروغین و پوچ میدهد، که به یکی ازآنها هم وفا نمیکند، و سراسر این معرکه گیریها ، برای آنست که دوخواهرش را که « همای » و« به آفرید » نام دارند و اسیر ارجاسب هستند ، از « روئین دژ » برهاند . مفهوم « نجات انسان وجامعه وجهان ، از راه خردورزی خود ِ هرانسانی» ، به « نجات چند خویشاوند خود ازبند » کاسته میگردد. درواقع ، او به هفتخوان نمیرود ، که چشمان ( خرد ورزی ) شاه و سپاهیان ایران را که نگهبانان ایرانند ، « خورشید گونه سازد. اسفندیار، مفهوم « سروش ، یا مامای بینش شدن » رستم وزال زر را ، که « دایه خرد مردمان » شدنست ، بکلی ازیاد برده است ، یا آن را بکلی نادیده میگیرد . « سـروش » برای خانواده سام وزال و رستم ، گوهری دیگر داشـت که « سـروش » ، درالهیات زرتشتی دارد . تصویر ونقش سروش ، درفرهنگ سیمرغی ، ودر میتراگرائی ، ودر الهیات زرتشتی ، با هم فرق دارند . ما با تصویر یک سروش درسراسر تاریخ عقاید ایران ، روبرونیستیم . پروبال ِ « سروش » درفرهنگ سیمرغی ( ارتائی ) را موبدان زرتشتی ، در یشت ها و یسناها ، ازبیخ وبن کنده اند، و ازسروش ، چیزی جز گماشته و وردست و پادو اهورامزدا باقی نمانده است . بدین سان ، با « مسخ سازی تصویر سروش » ، فرهنگ آزادی و حقوق بشر و سکولاریته ایران را ، که برپایه « خود میزان بودن ِ خـرد ِفرد انسان » باشد ، مسخ و تحریف کرده و نابود ساخته اند . هنوز درکردی « سه روشک = سـَرو شک » ، به معنای « سرسخت ، و اسب رام نشده » است . درمناطقی که موبدان زرتشتی ، نفوذ چندانی نداشته اند ، واژه ها و اصطلاحات ، معانی اصلی خودرا نگاه داشته اند . بدین علت است که بررسی گویشها ، فوق العاده مهم است . درهمان آغازشاهنامه دیده میشود که نخستین فرمان خیزش ومقاومت برضد اصل آزار، وبرضد « حکمت » و « مکروخدعه مقدس» را، « سروش» برای سیامک میآورد . فرمانparmaan درسغدی ، اساسا به معنای « فکر واندیشه » است که سپس اینهمانی با معنای « دستور وامر» داده شده است، و درخود اوستا دراصل ، به معنای « باهم رای زدن و سگالیدن » است ( یوستی ). ازپسوند « مان » درفرمان ، میتوان دید که با « منی کردن = منیدن =اندیشیدن برپایه پژوهیدن » کاردارد . هنگامی هرفرد انسانِی ، سروش ویژه خودش را دارد که ازبُن هستی خودش ، اندیشه را میزایاند ، خواه ناخواه ، آن انسان ، دربرابر هراندیشه و دستور وامری، به خرد بنیادی خود و سروش خود رجوع میکند . بویژه ، از اندیشه یا فرمانی که بخواهد به او، با قهرتحمیل شود ، سر پیچی وسرکشی میکند، و حق ، بدین سرکشی دارد . « خود ، میزان بودن درمعرفت » که با چنین تصویری ازسروش ، پدیده ای بدیهیست ، با « اعتراض و مقاومت و سرپیچی فردی » رابطه تنگاتنگ و مستقیم دارد . به همین علت ، چنانچه« سروشک » درکردی به ما مینماید ، انسانی که سروش خودرا میشناسد، وگوش به زمزمه سروش خود میدهد ، وسرود بُن بهمنی خود را میشنود ، سرسخت و رام ناشدنیست . در وندیداد، شانزدهمین کشوروسرزمین نیک را جائی میداند که ، مردمان « بی سر» ، یا بی سرور، و بی فرماندار، و بی شاه ، و بی حاکم، زندگی میکنند . آنها ، هیچ فرمانده و شاه و حاکم وحکومت و سروری را برنمی تابند . آنها مردمی هستند که هیچ فرمانروائی را به سالاری خویش نمی پذیرند » . دارمستتر براین نکته ، میافزاید که این ترکیب ، ترجمه « اسروشه » است که « سرکشی و شورش و نافرمانی دربرابر قانون باشد » ، که در دوره ساسانی به درستی درباره مردم سرزمین میان رود دجله وفرات که پیروان کیش مزدا پرستی نبوده اند بکار میرفته است . بنا برابوریحان بیرونی ، ملوک اسروشنه ، خود را « افشین » میخوانده اند . و اصطخری مینویسد که « اسروشنه » ، مانند« سغد» نام اقلیم است، نه نام یک شهر. درهمان آثارالباقیه میتوان دید که خوارزمیها وسغدیها ، به سروش ، « اسروف » میگفته اند . « سروش » و « اسروش » یک واژه اند . « سروش » و « اسروشه » ، ربطی به قومی وشهری و اقلیمی ندارد ، بلکه درتصویر فرهنگ ایران ازانسان ، ازبخشهای بنیادی « بُن هرانسانی » است . هرکجا که این تصویر انسان و سروش درآن ، بسیج شد، و به آگاهی رسانیده شد ، انسان آگاه از« حق مرجعیت خرد خود» ، و« میزان بودن خود» میشود ، وطبعا حق به سرپیچی و اعتراض دربرابر هردین و آموزه و شریعت و ایدئولوژی و حکومتی پیدا میکند، که این « مرجعیت خرد فردی» را، نادیده میگیرد، یا پایمال میکند . پایمال کردن « خرد » ، با اولویت دادن ِ« ایمان برخرد » ، وتابعینت « خرد ازایمان » و« سرنگون کردن خرد از اصالت » آغازمیشود . در داستانهای گوناگون درشاهنامه فردوسی ، رد پای این تصویر از « سروش » باقی مانده است ، که درمتون اوستائی ، دستکاری وتیره و تاریک ساخته شده اند . در داستان فریدون ، برادرانش ، کیانوش و پرمایه ، دررشک ورزی به فریدون، میخواهند با فروافکندن سنگی ازکوه برسرش ، اورا تباه کنند، و جان اورا بیازارند، و سروش ، این آگاهی را به« هنگام» به فریدون میرساند. ســروش ، آورنده اندیشه وبیـنش برای نجات بخشی جان ازآزار، به« هنگام » است : چو شب تیره ترگشت، ازآن جایگاه خرامان بیامد ، یکی « نـیـکـخـواه » فروهشته از « مُشگ » ، تا پـای ، مــوی به کردار حـور بهشتیش ، روی سروشی بدو آمده از « بهشت » که تا بازگوید بدو خوب و زشت سوی مهترآمد بسان پری نهانی ، بیآمختش افسونگری که تا بندها را بداند کلید گشاده به افسون کند ، نا پدید فریدون بدانست کان ایزدیست نه اهریمنی و نه کاربدیست . 1- سروش ، نیکخواه است . نیکخواه ، ترجمه واژه « خجسته = jaste+ hu» است که صفت سروش است . پسوند « جسته » در ترجمه وتفسیر پهلوی zhaadhitan=zhastan است که به معنای خواستن است. که به ریشه gad بازمیگردد .ولی نیکخواه یا خجسته، درمورد سروش، محتوای خاصی دارد . درسغدی همین واژه نیکخواه xwaze- shir معنای « دوست » هم دارد . و shir-xwaztyaa معنای « دوستی ومحبت» دارد . آنچه اهمیت دارد ، درسغدی بجای پیشوند « هو » ، پیشوند « شیر» بکاربرده میشود ، که جانشین واژه « srira » دراوستا و « sri» در سانسکریت شده است . به جمشید دراوستا « جمشید سریره » گفته میشود که معمولا به « جمشید زیبا » برگردانیده میشود . « سری » و« سریره » ، بیان آن هستند که « ارتا » ، « اصل زیبائی » و همچند همه زیبایان جهان، زیباست . ازاینرو گفته میشود که روی سروش، مانند « حوربهشتی» زیباست . ولی« سریره » که همان « زریره » هست ، به معنای نی است . نی نهاوندی که خوشبواست ، زریره نامیده میشود . دربرهان قاطع دیده میشود که صریر به گل بستان افروزگفته میشود که اینهمانی با « ارتا فرورد = سیمرغ » دارد . و« سریر» دارای دومعناست( اورنگ + قوس قزح ) که یکی همان بهرام، و دیگری همان ارتا است . پس « جمشید سریره » ، به معنای « جمشید ، فرزند بهرام وارتا هست . جمشید، فرزند جفت وهمزاد بهرام و صنم ( سیمرغ ) ، یا «عشق نخستین= بُن عشق درزمان و جهان وانسان » است . پس نیک یا به در نیکخواه ، که شیریا سریره باشد ، به معنای « خواستی است که از بُن آفریننده جان وخرد و مهر» است که معنای « بـــه » را مشخص میسازد . « به = بهی = وانگهوئی= وهو » ، همان « ارتا ، یا جفت نخستین = همزاد » است . 2- «مشگ » ، بوی خوشی است که ویژه ِ «مهرسیمرغی » میباشد . پیدایش این بو را هم هنگام فرود آمدن سیمرغ به سام و هم هنگام فرود آمدن سیمرغ به زال پس ازنخستین نبرد رستم واسفندیارمیتوان درشاهنامه دید . 3- مو، اینهمانی با ارتافرورد = سیمرغ= سن دارد . سراپای سروش پوشیده ازسیمرغ ( ارتا ) هست . 4- آمدن سروش از« بهشت » - همان داستان آوردن آتش بوسیله زرتشت ازبهشت درشاهنامه ، یا همچنین داستان آوردن سرو ازبهشت است که ، درواقع به معنای آن بوده است که زرتشت ، « آتش » را از« ارتا واهیشت » میآورد . دراینجا نیز، سروش ازبهشت میاید ، به معنای آنست که ازنزد «ارتا= سیمرغ » میآید . 5- سروش برای این میاِید که : خوب( زیبا ) وزشت ، یا نیک وبد را به فریدون بگوید وبنماید . سروش ، فریدون را مستقیما از خوب وزشت آگاه میسازد .خرد بنیادی انسان ، نیک وبد ، زشت وزیبا را مستقیما وبیواسطه باز میشناسد . 6- انسان با آگاهی از سروش ، کلید همه بندهارا میداند . یا به عبارت دیگر درشاهنامه ، کلید همه بندها ، خرد انسانی است . 7- این آگاهسازی ، درشب وتاریکی ونهانی و پری آساست . سروش با زایمان روشنی ازتاریکی کار دارد . درگزیده های زاد اسپرم( بخش دهم ، پاره 9 تا 12 ) ، در زندگی زرتشت ، که اسطوره های زنخدائی ، درمورد او ، بکاربرده شده ، و تنها به او نسبت داده شده است ، میتوان دید که ، « سروش و بهمن » ، ملازم و جفت همند، و برای « نجات دادن جان کودک ازگزند و آزاردرگرگ که نماد درندگیست » میآیند، و به او « ازمیش کروشه ( که میش سه شاخ ، و همان ارتا میباشد) ، شیر مینوشانند . شیر ، شیرابه ومان ِزندگی و بُن بینش جهانیست. پدیده « نجات زندگی از آزار» را با « بینش فطری وخرد بنیادی درانسان » پیوند میدهند. بهمن و سروش ، با فطری ساختن بینش درهرانسانی ، چشمی که خوب را ازبد، میشناسد، و«خردی که نگهبانی از زندگی » میکند، و« خردی که جان را ازآزار، نجات میدهد»، به انسان میدهند . در ویس و رامین میتوان دید که سروش ، روشنی را در تاریکی میآورد، و شادی را آورده ، و سختی را میبرد . سروش آمد سوی اشکفت دیوان ازاوروشن شداین تاریک ایوان برآمد آفتاب نیک بختی ببرد ازما شب اندوه وسختی باز در ویس و رامین می یابیم که سروش ، « رهاننده ونجات دهنده از آزار» است . سروش که گوهرضد خشم ( قهرو خشونت و تهدید) دارد ، با آوردن روشنی و بینش از خرد بهمنی که دربن هرانسانیست و « خرد ضدخشم = خرد ِ ضدقهر، و ضد وحشت انگیزی وانذارو ترس » است ، جان را از آزار و ستم و گزند و عذاب میرهاند . به خواب اندر، فراز آمد ، سروشی جـوانـی، خـوبـروئی، سـبز پـوشـی خجسته ( نیکخواه )، که صفت ویژه سروش است ، نام گل همیشه بهار، همیشک جوان ، همیشه جوان ، حی العالم میباشد . همیشه سبزبودن ، بیان آنست که هیچ آزاری ، اورا سست و نابود وافسرده و پژمرده نمیسازد . سروش ، نسیم ِ بهار آفرین همیشگیست . اندیشه هائی که سروش ، ازبن انسان میآورد ، انسان را ازنو تروتازه و زنده میکند . درانسان ، انقلاب بهاری ، میآفریند . سروش در« سبزپوشی » ، اینهمانی با «وای به » دارد که دربندهش دیده میشود که جامه سبزدارد( بخش نهم ، پاره 131) و همان سیمرغ ، وخـضـر است که به هرکجا که گام نهاد ، با آب بینشی که میآورد ، بهارو سبزی میآورد . سبزی ، نیکبختی است . و سبزقبا( سوزقبا ) درشوشتری ، به رنگین کمان گفته میشود ( سن + ور) که همان سیمرغ است . مرا برداشت ازکاخ شبستان بخوابانید در باغ و گلستان مرا امشب زبند تو رها کرد چنان کاندرتنم ، موئی نیازرد بخوبی دیده میشود که سراندیشه « نجات انسان ، ازآزارو درد وستم ِ زدارکامگان ، که آرمان بنیادی فرهنگ ایران است » ، با خرد بنیادی ، که درفطرت هرانسانیست ، و سروش هرفردی ، آنرا میتواند بزایاند ، گره خورده است ، و با اندیشه زرتشت ، برای نجات دادن جهان جان ازآزارو ستم ، فرق کلی دارد . انسان ، با کاربرد « آسن خردِ» خودش هست که میتواند ، جان را از آزار ودرد و ستم زدارکامگان نجات بدهد . این امتداد همان اندیشه « یکی آزمایش کن از روزگار» میباشد . نجات اجتماع ، ازبالا ، و از« فرازپایگان » ومدعیان « منجی گری » نیست ، بلکه پیآیند ، بسیج سازی سروش ، درهرفردی دراجتماعست . شاهنامه درست با همین اندیشه آغاز میشود . زندگی کیومرث ، نخستین انسان زرتشتی که بُن همه انسانهاست ، درخطر آزارو ستم است . اهریمن زدارکامه ( آنکه از زدن وکشتن وتهدید و انذار ، کام میبرد . کشتن و خونخواری را ، ثواب و عمل مقدس، واصل خیر میداند. کشتن وکین ورزی درجهاد دینی ، برای او، برترین جشن زندگی میگردد ) که اصل خشم ( قهروتهدید و تجاوزطلبی ) است ،در چهره وظاهر ِ مهرورزی و رحمت و نیکخواهی ، دراندیشه کشتن کیومرث ( بُن همه انسانها) است . این واژگونه سازی حقیقت را ، که دوروئی است ، و« شرّ را درخیر، وکین را درمهر، ومهر را در بریدن میپوشاند» و درعربی ، مکر وخدعه ، ودر قرآن ، « حکمت » نامیده میشود ، درمی یابد . «حکومت » و « احکام الله درقرآن » و« حکیم بودن الله » ، همه زاده ازاین سراندیشه ِ « پوشاندن شرّ، درجامه خیر، یا پوشانیدن ِ کشتار، درجامه قداست ، ویا شکنجه دادن مردمان درجامه خیرخواهی » هستند . این بینش به « چنگ واژگونه زدنها » را که بر« ضد زندگی a+zhi = a+ ji» است ، به سیامک میرساند ، وبا این بینش ، سیامک را بدان میانگیزد که دربرابر اهریمن ، دربرابر اصل حکمت ( پوشاندن شرّ درخیر ، پوشاندن کین درمهر ، پوشاندن غضب در رحم ... ، بدیهی گرفتن بریدن میان همزاد ، در آموزه زرتشت نیز چنین پوششی است ) برخیزد ، و اورا ازاین آزار و ستم ، باز دارد . این نخستین فرمان را درفرهنگ ایران که « بُن هرفرمانی است » ، و بیان « اصل ضدخشم و قهر وتهدید بودن » است ، و از «خرد بهمنی انسان، برخاسته » ، سروش میآورد . اینکه سیستان ، جایگاه ِ « سام » ، تنها کشوریست که ضحاک ( = اژی + دهاک ) نمیتواند به آن راه یابد ، درست به علت همین تصویر ویژه از« سروش » است . پیشوند « اژی » که « a+ zhi = a+ji» باشد به معنای « ضد زندگی » است . پیکارپهلوانان درشاهنامه با « اژدها= اژی + دهاک » ، ازجمله پیکار سام با اژدها ، پیکار با « آئین های ضد زندگی » است ، نه با جانوری افسانه ای وخرافی . درکردی به خشم ، ئاژر ( آژر) میگویند . آرمان اصلی زرتشت نیزهمین پیکار با اصل « ضد زندگی » است که درسرودش « ajayaitim » مینامد . شیوه برخورد خانواده سام و زال زرورستم ، با مسئله « نجات زندگی ، ازترس و تهدید و قهرو خشونت » ، با شیوه برخورد زرتشت با همان مسئله « نجات زندگی ازترس وتهدید و قهروخشونت » فرق دارد . آرمان هردو ، رویارو شدن با قوائیست که « ضد زندگی » هستند . سیمرغ ، روزگاران دراز، پیش از آمدن زرتشت ، این مسئله را ، گرانیگاه آئین خود ، قرار داده بود و سام وزال زر، آنرا از ارتا یا سیمرغ آموخته بودن . زرتشت، نخست در محیطی میزیسته است که میتراگرایان ( همان ضحاکیان، یا دارندگان xur-drushدرفش خونین+ درفش زخم زن) چیره بوده اند . ازاین رو نیز رسالت خود را ، خیزش برضد این آئین میدیده است . ولی سام و زال زر و رستم ، درست درفضائی « خالی ازتفکرضحاکی » میزیستند ، وپیش ازاو، با پیکار با این دین ، به شیوه ای دیگر، همین مسئله را ازبُن، حل کرده بودند ، وبرای چنین کاری ، نیاز به جهاد دینی نداشتند . سام ، درست در تحول دینی اش در دورانداختن زال ، این تجربه را پشت سرگذاشته بود . سام وزال زر، به این بنیاد اندیشگی رسیده بودندکه : خرد ، سپر زندگیست . سپرکه درکردی( سه پر) به معنای « سنگر» هم هست ودرسغدی، به شکل sparya به معنای « غار» است ، درست همان زهدان سپنتا ( سه + پند = سه زهدان که باهم یک زهدانند ) است که اصل قداست جان است، ،پناهگاه ( سه پنتا = سه پنا ، پـَن نیزهمان واژه پنت = زهدان است ) هرجانی ازگزند و آزارو ضد زندگی است . دراین فرهنگ ، زهدان ، پناهگاه جانها ازگزند و آزار و جایگاه قداست زندگیست . ازاین رو « ور» که زهدان است ، هم معنای « غاز» وهم معنای « شهر» دارد . ازاینگذشته، « سپر» درکردی به شاهین ( ئالو ، که همان اله است، که دراصل ، ال وسیمرغ میباشد ) گفته میشود . « سپر= سه پر» ، مانند« سپنتا » ، به معنای ِ هرگونه قداستی= گزند ناپذیری نیست ، بلکه منحصرا به معنای ِ« قداست جان و زندگی » است . درفرهنگ سیمرغی ، فقط وفقط « نیازردن زندگی و جان » ، مقدس است . ازاین رو نیز « سپنتا » که به مقدس ، ترجمه میگردد، باید به « مقدس بودن زندگی » ترجمه گردد . تنها آزردن زندگی ، وخردی که نگهبان وسپر ِ زندگیست ، گناه است . « نجات ازگناه نافرمانی دربرابر اهوره مزدا، یا الله ، یا یهوه یا پدرآسمانی» مطرح نیست ، چون اگر خدائی هم ، فرمان به آزار جان ( فرمان به آزردن آنکه ایمان نمیآورد ، آزردن بت پرست ، یا کافر، یا دروند ، یا مشرک ، یا بیدین ، یا ملحد ) بدهد ، آن خدا، خدا نیست. درفرهنگ ایران ( سام وزال زر ) ، هیچ کتابی ، وهیچ شخصی ، مقدس نیست . تنها وتنها ، جان وزندگی درهرانسانی ، مقدس است . « گناه » ، درادیان نوری ، متلازم با امروحکم وفرمان مرجعیتی است . درفرهنگ ایران ،« نخستین فرمان » که « گوهر فرمان » را معین میسازد ، استوار بر « نگاهبانی اززندگی و مهر به زندگی است که مقدساست » ، و اندیشه ایست که سروش ، اصل ضد خشم ( که ضد زندگی است ) از« خرد بنیادی انسان » میآورد . نجات دهنده از درد و آزارو ستم وقهروخشونت ، خرد بنیادی خود انسانهاست که درهمپرسی ، بدان میرسند . چنانکه در داستان هفتخوان اسفندیار، نخستین مبلغ دین زرتشت دیده شد ، مفهوم « نجات انسان از راه خردورزی خود ِ هرانسانی» ، به نجات خویشان خود او ازبند » کاسته میگردد . علت نیز آنست که پدرش گشتاسب وخودش ، نیاز به « چشم خورشید گونه ، چشمی که ازخود، روشن میکند، و خودش میبیند » ندارند . بخوبی تمایز وتفاوت فاحش ِدوگونه مفهوم « نجات » برای زال زر، ورستم ازسوئی ، و برای گشتاسپ و اسفندیار ازسوئی دیگر، ازهمین دوهفتخوان ، نمایان میگردد . دراین دیدارگشتاسپ با زال زر، نخستین بار، فرهنگ ایران درشخصیت زال زر پیکر به خود میگیرد ، و دربرابر اندیشه « نجات زندگی از راه ایمان به دین زرتشت » و « نجات جامعه ، بوسیله حکومت دینی زرتشتی » میایستد وسرپیچی میکند ، و ازحق خرد انسان ، به نجات دادن خود انسان، از « جان آزاری » و « خرد آزاری » ، با نهایت دلیری ، دفاع میکند . زال زر و رستم ، خط بطلان برسر اندیشه « نجات دهی بوسیله منجی که اینهمانی با قدرت حکومتی » پیدا میکند، میکشند. این سفر تبلیغی گشتاسپ (= شاهی که مبلغ دین میشود= شاهی که پیامبریک دین میشود= وگسترش پیام دینی را باقدرت میآمیزد ) به سیستان ، که با پیروزی ازجنگ با ارجاسپ ، و بت شکنی ها( شکستن بت های آذری = ارتا ) و تحمیل دین زرتشتی با شمشیر اسفندیار، بازگشته بود ، بیش از یک « فراخوانی دینی درگفتگو وهمپرسی و مهرورزی » بود . این بود که وقتی گشتاسپ، نزد زال و رستم مهمان بود ، درهمه جا شیوع پیدا کرد که گشتاسب ، رستم را دربند و زنجیر، اسیرکرده است ، و برای این به زابلستان رفته که « بُـت آذری = دین ارتائی یا سیمرغی » را نفرین و لعن کند ، و آنرا نابود سازد . گشتاسپ ، میخواهد آیئن سیمرغی را نابود سازد ، تا آموزه زرتشت را جایگزین آن کند . این شایعه که درهمه اطراف ایران می پیچد ، سبب سرکشی همه ایران ازگشتاسپ میگردد، وارجاسپ ، به پشتبانی از خانواده رستم ، و برضد زورچپانی دین زرتشت، ناگهان به بلخ که پایتخت گشتاسپ بوده است ، می تازد . برآمد برین میهمانی دوسال همی خورد گشتاسب، با پور زال به هر جای که شهریاران بُدند چو ازکارگشتاسپ آگه شدند که او ، پهلوان جهان را ببست تن پیلواره ، به آهن بخست به زابلستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر « بـُت آذری » بگشتند یکسر، زفرمان اوِی ( گشتاسپ ) بـه هـم بـرشـکـسـتـنـد ، پیــمان اوی زال زر، که خودش ، فرزند و هم آشیان با سیمرغ ( اردیبهشت ) بود ، تضاد فرهنگ ارتائی را ، با آموزه زرتشت، بخوبی میدید، و طبعا با رستم ، ازآن سرباز زدند که بیاری گشتاسپ ، به جنگ با ارجاسب بشتابند ، که درست درهنگام این مهمانی ، دربلخ ، لهراسب و هیربدان را کشته بود ، و آتشکده اشان را خراب کرده بود، و دختران گشتاسپ را نیز اسیر کرده بود ، چون گشتاسب جهاد دینی خود را باارجاسب ( که همان دین سیمرغی را داشت ) آغاز کرده بود . زال زر ، جهاد دینی را بکلی برضد اندیشه « قداست جان » میدانست، که درآن ، « جان وزندگی»، اولویت بر« ایمان » داشت. این نخستین باربود که فرهنگ سیمرغی ، با « مسئله جهاد دینی درزرتشت و گشتاسپ و اسفندیار» روبرو میشد . « جهاد دینی » ، مسئله « دفاع مقدس از دین خود » نیست ، بلکه مسئله گسترش دین خود ، با تهدید ووحشت انگیزی و ارهاب و تجاوز و خونخواری و کشتار، یا طلبیدن « جزیه برای بی ایمانی » است . هرکه ایمان نمیآورد ، جرم و گناهیست نابخشودنی که باید برای آن ، تا عمر دارد ، برای حق زیستن و کشته نشدن ، بپردازد . پس ازفراغت ازجنگ با ارجاسب ، اسفندیار، که مانند پدرش فوق العاده قدرت پرست است، منتظردست یابی به پادشاهیست و گشتاسپ ، هیچگاه به وعده خود، برای انتقال پادشاهی به اسفندیار، وفا نمیکند، و همیشه نااستوار درانجام وعده های خود هست ، تا آنکه برای بازکردن اسفندیار ازسر خود ، اورا بنام « جهاد دینی » ، به جنگ با رستم وخانواده اش میفرستد، و به او بازقول میدهد که اگراو رستم را دربند، اسیر به بلخ بیاورد، و او و خانوادش را کشتارکند، و سیستان را بسوزاند، ودرواقع ( آنچه آشکارا گفته نمیشود ) مردم سیستان را زرتشتی کند، و بت هایشان را بشکند ، پادشاهی را به او میدهد . دسترسی به شاهی ایران ، بشرط تحمیل دین به مردم سیستان و به سیمرغیان . اسفندیار، قدرت پرستی خود را ، با غایت مقدس جهاد دینی، باهم میآمیزد، و بسراغ رستم و سیستان میآید . زال زر و رستم که دوسال پدرش را مهمان خود داشته اند، و اورا گرامی داشته اند ، و سده ها، تاج بخش کیانیان بوده اند، ازاین واقعه ، سخت مضطرب شده و به دهشت میافتند . برای آنها، این جهاد دینی، با با وفادارترین پشتیبانان پادشاهی درایران ، با دهندگان حقانیت به پادشاهی درایران ، با تضمین کننده ارزشهای سیاسی ایران درحکومت ، غیرقابل تصور بوده است . اینست که هنگام رسیدن اسفندیاربه سیستان ، و به پیکار طلبیدن رستم ، و امتناع ازهرگونه آشتی ، زال زرورستم ، میکوشند که اندیشه « رزمان پرهیز سیمرغی » را دراوج نابی اش ، در برابر اسفندیار، بکار گیرند . ناب ترین شکل ِ « رزمان پرهیزی، یا دفاع ازجان » ، « سـپـر بودن» است. ماه وخورشید درادبیات ایران ،« سـپر » خوانده میشوند ، چون « ماه و خورشید » نماد چشم = خرد هستند . . دربرخورد با دشمن و درپیکاربا دشمن ، کوشیده میشود که فقط ، نقش سپر را بازی کنند . درسپر بودن ، انسان ازخود ، دفع آزار میکند ، ولی دشمنش را نمی آزارد. چنانکه کیخسرو در هنگام دادن رسالت به رستم برای رهائی دادن بیژن، به رستم میگوید برستم چنین گفت پس شهریار( کیخسرو ) که ای « نیک پیوند » و « به روزگار» زهر بد ، تو بر پیش ایران ، سپر همیشه ، چو سیمرغ گسترده پر چه بر رزم ایران ، چه پشت کیان همه بر در رنج ، بندی میان در ادبیات ایران ، ماه ، سپر خوانده میشود ، برای آنکه، ماه ، همان سیمرغ ، و نخستین پیدایش « بهمن= خرد ضدخشم » است. ازاین رو، سیمرغ ، نقش سپر ازهرگونه بلا و گزند و زخم و آزار را داشته است . این اندیشه درمیان ایرانیان باقی میماند ، و ازهر پالیز و کشتزاری که میخواهند گزند و آزار را دور دارند ، نقش وصورت سیمرغ را برپا میکنند( مترس که همان میتراس میباشد )، یا آنکه مهره ای را که پیکریابی اوست ، برپیشانی یا گردن کودکان آویزان میکنند( خرّمک ) . اینست که نابترین شکل مبارزه سیمرغیان ، آن بود که در پیکار، فقط « سـپـر ، ازآزار وگـزنـد و زخم » باشـنـد، و از زخم زدن و آزردن جان دشمن تا ممکن است ، بپرهیزند . البته چنین کاری ، فوق العاده دشواروسختست، که اوج شکیبائی ونیرومندی را میخواهد . دراین گونه جنگ ، عملا از« واکـنـش» و« قصاص » ، که استوار بر مفهوم کینه ورزی و انتقام است ، پرهیز میشود . درفرهنگ سیمرغی ، انسان نباید درسراسر زندگی اجتماعی واخلاقی اش « عـمـل واکـنشـی» بکـنـد . آنکه به من کین میورزد ، « واکنشش »، کین ورزیست. چنین واکنشی ، برضد تصویر آنها ازانسانست، که « بهمن = خرد ضدخشم » ، بُن و« خوی » اوست . به همین علت ، ایرج نمیخواست در مقابل کین برادرانش ، به آنها کین بورزد . داد ، به مفهوم فریدون از او چنین واکنشی میخواست و او چنین واکنشی را رد کرد . باید درپیش چشم داشت که ایرجErez یا همان « ارد = ارته = ارتا » یا سیمرغ است که زال زر، فرزندش وجفتش هست . در سغدی، به « بهمن » ، « خـومـن » گفته میشود .« خـوی انسان = فطرت انسان = خرد بهمنی » ضد خشم است. هرانسانی ، بهمن خو هست، خوی بهمن را دارد . بهمن ، سرچشمه کارو اندیشه وگفتار ِ« ضد خشمی ، ضد قهری ، ضد تهدیدی ، ضد ارهاب ، ضد آزار، ضد پرخاش » است . ازخشم دیگری ، به خشم ، انگیخته نمیشود . ازکین ورزی دیگری ، به کین ورزی انگیخته نمیشود . اگر دیگری اورا زشت میسازد، او دیگری را زشت نمیسازد . « عمل خشم ورزانه دیگری ، به من » ، مرا به خشم ، که بنیاد کینه ورزی است ، نمیانگیزد . بهمن درمن ، یا« خوی من» ، ازچنین واکنشی ، سرباز میزند . درسـپـربـودن ، کین ورز را ازگزند زدن ِ به خود، بازمیداشت . « کینه ورز شدن در واکنش کین دادن » هم ، گزندیست که دشمن به من میزند. گزند و زخم دشمن به من ، آنقدرزیان ندارد که واکنش به عمل او( کین ورزی ) که درمن ایجاد میشود . من درکین ورزشدن ، درواکنش به دشمن ، آزرده و آلوده ساخته شده ام ، که مهلک تراز زخمهای اوهست . درسپر شدن ، فقط دشمن را از گزند زدن و آزردن خود ، باید با زداشت . این اوج مفهوم مردمی بودن در جنگ است ، که حتا درجنگ هم ، نمیگذارد که جامعه یا انسان ، واکنشی در راستای انتقام بکند . او درمقابل کین ، کین نمی ورزد ، بلکه میگذارد که درروند تهاجم و پرخاشگری ، آتش خشم دشمن فرونشیند ، و آنگاه ، امکان آشتی با دشمن و امکان تحول اندیشیدن در دشمن ، بازشود . امتناغ از نشان دادن واکنش کین ، دررویاروئی با کین ، دشمن را تکان میدهد ، و به اندیشه میانگیزد، وخوی بهمنیش را ، بیدار و بسیج میشود . تو برغم کین ورزی بامن ، نمیتوانی مرا به خودت ، کین ورزکنی ! تو برغم خشم آوری به من ، نمیتوانی مرا به خودت ، به خشم بیانگیزی ! این سراندیشه « سپربودن » است .البته این پیدایش اوج مردمی درجنگ ، هنگامی کارگذاراست که دشمن ، تشخیص بدهد که او برغم نیرومند بودن ، ازچنین کاری، امتناع ورزیده است . درست رستم به سفارش زال زر، درنخستین پیکار با اسفندیار، درسراسر گیرودارو گلاویزی ، « رفتار سپربودن » را به قیمت آزرده شدن بسیار زیاد ، ادامه میدهد، که این بیان اوج بزرگواری وجوانمردی و بلند منشی ومهرسیمرغیست . ولی تفکر جهادی اسفندیار، و سائقه فوق العاده زورمند قدرت پرستیش ، اورا از درک این بزگواری وجوانمردی ، باز میدارد . داستان در روایت حماسی که در دوره ساسانی یافته ، ومحبوبیت فوق العاده دینی که اسفندیار، درمیان زرتشتیان داشته است ، طبعا کوشیده شده است که این محتوا را حذف کنند ، و دورقیب سرسخت .همزور را ، رویاروی هم قرار دهند . زال زر، با پیش آمدن چنین « هـنـگـامـی » که جنگ را برای رستم ، ناگزیرمیساخت ، میخواست درست ، با کاربرد این شیوه ، اسفندیار را ، به نرمش و دوستی، وسپس به دیگرگونه ساخت منشش بیانگیزد . آنچه برای دیگری ، جهاد دینی شمرده میشد، برای زال زر، « هنگامی » برای تحول دادن منش و اندیشه اسفندیار بود . ولی اسفندیار، دراثر تعصب دینی ، تواءمان با قدرتخواهی خودش ، به چنین تحولی واندیشه ای انگیخته نشد . این بود که با زخمهای هراسناکی که رستم دراین رویاروی ، تحمل کرده بود ، اسفندیار میانگاشت که جنگ را بـُرده است ، و رستم درهمان میان راه ، ازاسب فروخواهد افتاد ، وجان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. ولی دراین خیال خام ، راه کژ رفته بود . وقتی پس از گذشت چند روز، رستم درمیدان نبرد ، حضوریافت ، اسفندیار، ناگهان خود را باخت . زال زر، از آزمودن « هنگام نخستین » ، وپیآیند شومش ، و ادامه جنون جنگ در اسفندیار، راه را در« پیکار از دور»، که شیوه خانواده رستم بود ، دید . اکنون « هنگام دیگر» آمده بود، که ناگزیر، هیچ راهی جزبرخورد با دشمن نبود . خانواده رستم وسام ، تخصص کامل در کمان وری ، یا جنگ از دور داشتند ، و اساسا کمانوری که، sanwarihخوانده میشود، به معنای « زهدان سیمرغ= رنگین کمان خدا » است( بندهش، بخش بیستم ) . سنورsan+var، نام رنگین کمان است، که کمان بهمن و رستم و زال نیز خوانده میشود . « همای خمانی» که « همای کماندار» باشد، و« آرش کمانگیر»، همه نامهای همین سیمرغ میباشند . « کار نیک » درچنین هنگامی ، دادن پاسخی بود که زال زر، ازآن اکراه داشت و میپرهیزید . ولی درست همین عملی که زال زر و رستم درناگزیری شرائط کردند ، سبب افروختن کین توزی خانواده گشتاسپ شد ، که درسراسر تاریخ ایران ادامه یافت . خانواده گشتاسپ ، درجهاد دینی ، که خود مبتکر این کین ورزی بودند ، هیچ گونه احساس کین ورزی ، نه میدیدند ونه میشناختند ، ولی دفاع خانواده زال را ازخود ، کین ورزی میشمردند، که باید ازآنها انتقام کشید . وقتی رستم ، پس اززخم آلود شدن درنخستین هنگام ، این بار با تغییر راءی در تغییر هنگام ، به میدان بازمیگردد ، بینش تازه ای ، در مغزاسفندیار ناگاه ، میدرخشد . شنیدم که دستان جادو پرست به « هنگام » یازد ، به خورشید دست این را اسفندیار شنیده بوده است، که دستان زند ،« هنگام جو» و «هنگام شناس » است ، و درهرهنگامی ، کاری که متناسب با آن هنگام است میکند. درهر« هنگامی » ، « انسان » ازسر، ارج خود را می یابد، و ازنو، معیاروسنجه میشود. ازنو، ارزیابی میکند. ارج dignity=Wuerde انسان ، در زنجیره هنگامها در زمان ، نو به نو ، بسیج میشود. و هرهنگامی، همان کارخوب نیست که درهنگام پیشین ، خوب بوده است . دستان زند ، طبق یک آموزه و شریعت و تئوری ( طبق یک روشنی ِ همیشه سفت وثابت ویکنواخت )، عمل نمیکند ، بلکه طبق « هنگام »، عمل میکند . روشنی (=آنچه یاد گرفته ) خود را ، خواست خود را« به هنگام ، تحمیل نمیکند» ، بلکه با شناخت « هنگام، که بی نظیر و استثنائی است » ، ازهنگام ، یاد میگیرد . « یاد دادن و آموختن » ، آموزگاریست . آموزگار، در یاد دادن ، یا درمیگیرد . هرشاگردی ، بهترین آموزگار خودش میشود ، وهرآموزگاری ، بهترین شاگرد خودش هست. درکردی به آموزگار، « هه فـو تکار» نیز میگویند. چون « هه فـوتن » هم به معنای تعلیم دادن و هم به معنای یادگرفتن است . چنانچه خود واژه « آموختن » نیز این هردو معنی را باهم میدهد . پیشوند « هه ف » در هه فوتکار و پیشوند « هنگامaiwi+gam=» که دراوستا aiwi میباشد برابر با - « ابــا » - است، که همان معنای « هم = سم = سـام » را دارد . یاد دادن ویاد گرفتن، حرکت باهم است. چه بسا به غلط ما بسراغ یاد دادن به دیگران میشتابیم ، و امکان یاد گرفتن خود را ازآنها را از دست میدهیم . یاد دادن ویاد گرفتن، توافق درحرکت است،شریک وانبازشدن باهمست . ما وزمان( روزگارو گیتی ) ، انبازهم میشویم . هنگام که gam+ aiwi باشد به معنای « ابا + گام » است . گام ، به معنای « رفتن » است،هرچند به معنای قدم است . ولی دراصل، به معنای « نی = قام = خام » بوده است . دوپا، باهم دونی هستند، که با یک بند، یا جفت، یا یوغ بهم پیوسته شده اند .اینست که « رفتن » ، کاردوگام ، یا یک جفت گام باهمست. این بیان ِ همان اندیشه « همزاد » در حرکت زمان است . «هنگام » ، رفتن دوچیزباهم و منظم باهم است، که با هم شریک و همتا ، همکار وبرابر، و موافقند .« هنگام » ، توافق انسان وزمان ، انسان و رویداد، انسان و پدیده واجتماع، یا همگامی آنها باهمست . زمان ، همین رفتن گام با گام است . ازانجا که « نی = قام = گام » ، اندازه یک لخت از زمان هست ، اینست که « هنگام » ، معنای پیوند یافتن دو لخت اززمان ، دریک بند ویک گره ( ون= بند ) است . زمان ، با دوگام ، گام برمیدارد . اینست که انسان با رویداد و با طبیعت و با نیروهایش باید « لولا » شود . درکردی به لولا ، « ئه نجامه » میگویند ، و « هه نج کردن » ، بهم رسانیدن وبهم متصل کردنست. هنگامه نیز، به همرسانیدن ومتصل کردن دوچیزاست. اینجاست که انسان باید، برای هرکاری ، درست هنگامش را بجوید . یک کارواندیشه وگفتار، طبق یک تعریف یا دستور( حکم ) یا آموزه یا تئوری که داده شده است، همیشه خوب نیست، که همیشه درهرموردی کرده شود . ودرست دستان زند ، یا زال ، خردی هنگام جو وهنگام شناس دارد . زال زر، ازجمله برای این خاطر، « تاجبخش، یا پایه گذار ارزشهائی شمرده میشد ، که درایران حقانیت به حکومت میدهند » ، چون کارو اندیشه، طبق یک آموزه دینی یا فلسفی ویا تئوری نمیکرد. بلکه معیارجکومت درایران ، شناختِ گوهر ِ« هنگام » بود، نه عمل طبق یک شریعت و اموزه . ناگهان بیاد اسفندیار میافتد که فراموش کرده بوده است که زال زر، مرد هنگام اندیش است . چنین گفت پس با پشوتن : که شیر به پیچد ، زچنگال مرد دلیر شیر درنبرد با مرد دلیر، راه گریز پیش میگیرد ، ولی گمانی نبردم که ، رستم زراه به ایوان کشد ، ببر و گبر و کلاه من گمان کردم که رستم درپیکار با من ، آنقدرزخم ازدست من خورده است ، که بازحمت هم نخواهد توانست خودش را زنده به خانه برساند همان بارکش رخش ، زیر اندرش زپیکان نبود ایچ پیدا ، برش چو خشم آرد ، از جاودان بگذرد برابرنکردم پس این ، با خرد این را درخردم ، درست نیدیشیدم . اسفندیار، « هنگام » خود را درست نشناخته است ، و اکنون دیرشده است . زال زری که« هنگام شناس» است ، این هنگام را نمیگذارد که از دستش بگذرد . جان رستم و رخش هم ، تاب تحمل گزندهای پیشین را ندارند . ندانی که هرکس که « هنگام جست» زکار، آن گزیند که باید نخست تو گرباز ، هنگام جوئی همی دل ازنیکوئیها ، بشو ئی همی همه کار، بیگاه و بی بر بود بهین از تن زندگان ،سر بود
به « هنگام » ، هرکارجـُستن ، نکوست زدن رای ، با مرد هُشیار و دوست چو کاهل شود مرد ، « هنگام کار » ازآن پس ، نیاید چنان روزگار اسفندیار،« نیکی » را در « عمل به هنگام » نمیداند ، بلکه نیکی را دراجرای فرمان شاه میداند، که جهاد دینی و گسترش آموزه زرتشت است ، که این با کشتن یا بند کردن رستم و طعمه حریق کردن سیستان ، ممکن میشود . این فرمان شاه ، همان فرمان یزدان است .« چه فرمان یزدان ، چه فرمان شاه » ، ازاین زمینه درالهیات زرتشتی میآید ، نه ازفرهنگ ایران . او فقط کاری را باید بکند که اهورا مزدا ، خواسته است . برای « زال زر» ، « هنگام » ، همیشه یک رویداد بی نظیرواستثنائی وبرگشت ناپذیر است . « زمان» ، زنجیره ای از« فرصت های گریزپا ، از برهه های استثنائی و تکرارناپذیر » است ، که برای همه آنها ، نمیتوان یک معیاررا بکار بست. درهرهنگامی ، کار دیگر وگفتار دیگر و اندیشه دیگر، نیک است ، که نیاز به اندیشیدن دارد . در زمان برای زال زر ، « دردرون هرهنگامی » ، « اصل آفریننده ای » ، نهفته است. انسان ، ازیک هنگام به هنگام دیگر، با نوآفرینی دیگر روبرو میشود ، که نیاز به شناخت نوین وکارنوین دارد . دررفتن درزمان ، همیشه ازما ، اندیشه نو ، کارنو ، گفتارنو خواسته میشود . زمان همیشه نومیشود . هرهنگامی ، « بیگانه و تاریک و آبستن به محتویاتیست که کسی نمیشناسد » ، ازاین رو نیز« نو» است .
5 comments:
گامي از اسطوره، به سوي فلسفه ديالکتيک خيال و خرد
منوچهر جمالي
انديشيدن در تاريخ، با مفاهيم، آغاز نشده است، بلکه انديشيدن، پيش از تاريخ، با تصاوير، آغاز شده است. و تجربيات مستقيم و نو، بستگي به شرايط بي نظير و تکرارناپذير دارند. هر تجربه مستقيمي، نو است، چون تکرارناپذير است، و چون تکرارناپذير است، آن تجربه، هميشه نو ميماند. تجربيات مستقيم، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند، و هميشه انگيزنده به نوآفريني هستند. هر روز، همه انسانها، امکان کردن تجربه مستقيم و نو ندارند. از اين رو اين تجربيات مستقيم، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها باشند، چه از مردمان دوره هاي تاريخي در مکاتب فلسفي و اديان، ارزش دارند. هر تجربه مستقيمي، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد که هر انساني، به خودي خودش تواناست تجربه اي مستقيم و نو بکند. انسانها پيش از تاريخ، تجربيات مستقيم و پرمايه و بي نظيري داشته اند، که همانقدر با ارزشند، که تجربيات مستقيم و بي نظير انسانها در ادوار تاريخي. هر چند که ما امروزه بيشتر خو گرفته ايم که تجربيات و خواستها و نيازهاي خود را در مفاهيم، بيان کنيم، ولي غافل از آنيم که تصاوير، هنوز نيز، قدرت فوق العاده بر ناآگاهبود ما دارند. و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع کردن است، و انديشيدن، گام دوم در انتزاع کردن. انتزاعي کردن يک تجربه در يک تصوير، تجربه مستقيم فوق العاده غني انسان است. چون هر انتزاعي کردني، گونه اي گسستن و بريدن است که نماد نخستين تجربه آزادي است. تنها راه گسستن، شک کردن به چيزي نيست، بلکه يکي ديگر از راههاي گسستن، انتزاعي کردن پديده ها و واقعيات است. به همين علت، نقاشي و تخيل و صورتگري و موسيقي و رقص، يکي از مهمترين گامهاي انسان در "گسستن" از طبيعت است. از اين رو هست که آزادي نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع، سرآغاز انقلابات انديشگي يا اجتماعي و سياسي و ديني است. آزادي تخيل، آزادي طرح روياهاي اجتماعي و سياسي و . . . است که اهميتي برتر از "علوم اجتماعي و سياسي" دارد، چون راه انسان را براي گسستن از "هر نظام موجودي" باز ميکند. در اجتماعي که مردم آزادي ندارند روياهاي تازه براي دستگاه حکومتي و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح کنند، در آن اجتماع، آزادي نيست. علوم اجتماعي و سياسي و اقتصادي امروزه، به "بستگي + پيوستگي + سازگار شدن با معيارها و ارزشها + همخواني با معيارها + اين هماني يافتن با قواعد و سيستم . . . " اهميت فوق العاده ميدهند. اينها در گوهرشان، بر ضد "آزادي به معناي يک روند نوآفريني اجتماع و سياست" هستند. پروردن روشهاي گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاکم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از "تصوير" است که تلويزيون در دوره ما، چنين نفوذ گسترده و ژرفي در مردمان دارد. بسياري از تجربيات مستقيم انساني، در تصاوير و اسطوره ها، چهره به خود گرفته اند، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها، نميتوان چشم پوشيد. همين غفلت از اهميت تصاوير، سبب ميشود که ناگهان ميبينيم که انديشه هاي پر زرق و برق مدرن ما، که خود آگاهي ما را انباشته اند، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و کهنه و باستاني، شکست ميخورند. ما با بي ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها، که مجموعه تجربيات ملتند، و ارزشيابي فوق العاده مفاهيم روز، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم. در اين شکي نيست که تفکر فلسفي و علمي، با اولويت دادن به مفاهيم روشن، که فقط يک معنا دارند، بر ضد تصاوير پرمعنا و چند چهره، خود را يافته است. در آغاز، فلسفه، براي جدا شدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به "ضديت انديشه با تصوير اسطوره اي" داشت. ولي اين ضديت رواني، در يک برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهري فلسفه با اسطوره نيست. فلسفه، بيان تجربيات مايه اي انسان در مفاهيم است، و اسطوره، بيان تجربيات مايه اي انسان در تصاوير است. کاري را که اسطوره ميتواند بکند، فلسفه نميتواند بکند، همانطور کاري را که فلسفه ميتواند بکند، اسطوره نميتواند بکند. و هر تصويري را نميتوان به مفاهيم کاست، و هر مفهومي را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش کرد. مسئله فرهنگ آن نيست که مفهوم و عقل را جانشين تصوير و تخيل سازد، بلکه ديالکتيک مفهوم و تصوير، يا ديالکتيک عقل و تخيل را بپذيرد. در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا، پژوهشگران ميپنداشتند که عقل در يونان، با قيام بر ضد اسطوره، به خود آمده است. بدين ترتيب، فلسفه و علم را پديده اي بر ضد اسطوره شمردند، و اين ارزيابي غلط، هنوز بر ذهن بسياري از مردم، چيره مانده است. بسياري نيز ميانگاشتند که انديشيدن در تصاوير اسطوره اي، با بدويت فکري و رواني کار داشته است، و انسان، که از بدويت فکري رهايي يافت، ديگر در تصاوير و اسطوره نميانديشد. اينهم يکي از خرافات تازه بود که گنجينه اي از تجربيات انساني را بي ارزش و بي اعتبار ميساخت. و با دادن بهاي بيش از اندازه به فلسفه و مفاهيمش، اسطوره و تصاويرش را خوار شمردند، و بي بها ساختند. ولي وارونه پنداشت آنان، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اي که انسانها در تصاوير اسطوره اي به جا نهاده بودند، بسيار بهره بردند، و توانستند بخشي از آنها را به مفاهيم انتقال دهند و انتقال دادن تجربيات پر ارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم، رسالت فلسفي، متفکرين اصيل هر ملتي است. بخشي از اين تجربياتست که بهتر ميتوان آنها را در مفاهيم گسترد. متفکراني که نتواند اين تجربيات اصيل ملت خود را، از گستره تصاوير اسطوره اي، به گستره مفاهيم فلسفي انتقال بدهند، از رسالت تاريخي خود باز مانده اند، و هنوز تفکر فلسفي را در ملت خود بنياد نگذارده اند. اين تجربيات مايه اي و بي نظير ملت، بايد از جهان تصاوير به مفاهيم آورده شوند، تا شالوده اي در آن ملت براي فلسفه گذارده شود. و اين کار، هنوز در ايران نشده است. ولي در کنار فلسفه که تجربيات انساني را فقط در قالبهاي "مفاهيم" ميريزد و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحي و فقير ميسازد، بايد بخشي از فرهنگ به وجود آيد که در برگيرنده "ديالکتيک تصوير و انديشه ـ يا ديالکتيک عقل و تخيل" است.
آنچه در تصوير است، برآيندهاي فراوان دارد، و نميتوان آن را به يک برآيند (يک بعد) در مفهوم کاست. به عبارت ديگر، يک تصوير، "خوشه اي از مفاهيم گوناگون" است که همه در آن تصوير با هم، وحدت دارند. هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد که برخي از واژه ها، معاني فراوان و بسيار ناجور با هم دارند. اين معاني، فقط از ديد ماست که با هم نميخوانند، ولي اگر آن تصوير اسطوره اي را بيابيم، ميبينيم که همه، ناگهان وحدت در يک خوشه به هم پيوسته پيدا ميکنند. وقتي آن تصوير را يافتيم، ديده ميشود که همه اين مفاهيم، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. همين کار را هايدگر، فيلسوف آلماني کرده است. اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاي آلماني، در ترجمه آثارش به هر زباني (همچنين به فارسي) به کلي از بين ميرود. ولي براي ما، ياد گرفتن شيوه انديشيدن، مهمتر از ياد گرفتن محتويات انديشه هاي غربي است، هر چند به سختي ميتوان محتويات را از شيوه انديشيدن، جدا ساخت. هايدگر، کوشيده است از خوشه مفاهيم يک واژه، تجربيات انساني را که در زبان آلماني شده است، در يک تفکر فلسفي، به هم بپيوندد. تجربيات انساني موجود در هر زباني که استوار بر اين تصاوير هستند، به همان علت "خوشه اي بودن هر تصويري" راه را براي پيدايش طيفي از مکاتب فلسفي باز ميسازند. به عبارت ديگر، تجربياتي که ملت در اسطوره هايش کرده، در ايجاد مکاتب فلسفي گوناگون، گنجاندني است. هيچ اسطوره اي را در چهارچوبه يک فلسفه نميتوان فهميد، بلکه چهره هاي گوناگون هر اسطوره اي را ميتوان در مکاتب تازه به تازه فلسفي از نو تجربه کرد. از اين فلسفه هايدگر، کل تجربيات انديشگي در فرهنگ آلمان نيست. کشف تجربيات زباني يک فرهنگ، و مايه گرفتن از آن، براي پديد آوردن فلسفه هاي نوين، برداشتن گامي مهم در يک فرهنگ است.
من کوشيده ام که همين روش هايدگر را (نه محتويات فلسفه اش را)، در پيوند دادن واژه هاي باستاني ايران به کار ببرم، تا تفکرات فلسفي ايرانيان را در محدوده بسيار ناچيزي آغاز سازم، چون از گستردن بيش از آن، سخت واهمه داشتم و دارم، چون متأسفانه روشنفکران ايران هنوز، نيروي بويائي براي اصالت ندارند. مثلا فرهنگ ايران، تجربه اي ويژه از "زمان" دارد که با تجربه هايدگر، تفاوت دارد. آنچه در يک تصوير اسطوره هست، برآيندهاي فراوان از مفاهيم دارد. يک تصوير، خوشه اي از مفاهيم است. وقتي آن تصوير اسطوره اي را يافتيم، ميبينيم که همه اين مفاهيم، که به حسب ظاهر ناجورند، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. در فلسفه و علم، کوشيده ميشود که يک تصوير، به يک مفهوم کاسته شود، تا در مفهوم، روشن گردد. مثلا هر کدام از خدايان گذشته را به يک مفهوم، ميکاهند. هر کدام، بايستي يک خويشکاري داشته باشند، و به کار ويژه اي، گماشته شده باشند. پرسيده ميشود که تنها کار اين خدا چيست؟ مثلا اين خدا، خداي آب است. چنين پرسشي از بن غلط است. اين کار، کار فلسفه و علم و عقل است که ميخواهد با اين وظيفه خاص، آن خدا را روشن سازد. کاربرد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين، فقيرسازي فرهنگ است. با اين روش، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحي و يکسويه ساختند، تا آنها را از ديد فلسفي، روشن سازند. تصوير اسطوره اي، براي تجربياتي بسيار ژرف و غني از انسان بودند که کاستني به يک برآيند (بعد) و يک مفهوم نبودند. کاستن اسطوره به يک دستگاه فلسفي، دور ريختن اين تجربيات، يا کوبيدن و سطحي سازي و ناديده گيري و فقيرسازي اينگونه تجربيات بود. اين پيدايش يک نوع "بدويت نوين" بود، که پيآيند شيوه نگرش "عقل روشن بين" بود. اين بدويت را به مردمان باستان نسبت دادند، در حالي که اين بدويت فکري خود آنها بود. کاربرد اين روش، سبب ميشد که انسان، اسطوره ها را مسخره کند، و غيرمنطقي بشمارد، و بي آنکه آگاه باشد، که چه اندازه تجربيات ژرف و غني خود را ميکوبد و دست مياندازد و به شمار نميرود. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غني و ژرف ويژه انساني است که ربطي به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد. اين چهره تجربيات انساني، که در اسطوره نمودار ميشود، يکي از گرانبهاترين بخش گوهر انسان است. انتقال دادن بخشي از تجربيات انساني، از گستره اسطوره به گستره فلسفه، يا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم، کاري ضروري بود، ولي اينکه تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردي نميخورند و کم ارزش و يا بي ارزشند، و تنها مفاهيم انتزاعي ارزشمندند، و هر چه در مفاهيم ناگنجيد نيست، بايد خوار شمرد، سخني به کلي غلط است. البته غناي تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگي، همراهست، ولي مفاهيم نيز در اثر همان روشني، بسيار شکننده اند، و عيب خود را دارند. هر چيزي را براي عيبش، نميشود دور ريخت. هر چيزي، هر فلسفه اي، هر ديني، هر هنري، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دو مقوله را نميتوان از هم جدا ساخت. براي کام بردن از هنر هر چيزي بايد رنج بردن از عيبش را نيز تحمل کرد. از اين رو است که بايد طيفي از مکاتب فلسفي با اديان و هنرها در کنار هم داشت. به همين علت بود که عرفاي ما "گاه مومن و گاه کافر و گاه ملحد" بودند و اين "فلسفه گهگاه بودن" به طيفي بودن گوهر انسان بازميگردد. گوهر انسان يا فطرت او با هويت او، "تثبيت شدن در يک دين و هنر و فلسفه" نيست، بلکه تحول در فطرتها و هويتهاست. از هر چيزي بايد از ديدن هنري که دارد لذت و شادي برد. با آمدن فلسفه و علم، فقط نشان داده شد که بخشي از تجربيات انساني را ميتوان در مفاهيم، بهتر عبارت بندي کرد و نمود، ولي بخشي ديگر از تجربيات انساني، به گونه اي غني و سرشار هستند که بهتر در تصاوير ميگنجند، و خود را بهتر در تصاوير اسطوره اي ادا ميکنند. اين بود که مولوي از سر، به "خيال"، نيروي صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده کرد. در آثار مولوي، اين خيالست که نزديکترين پيوند انسان را با حقيقت فراهم ميآورد، نه عقل. اين تنوع و رنگارنگي خيال بود که تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انساني را بهتر نمودار ميساخت که عقل. با اولويت دادن به خيال و صورت (يا نقش و نگار)، مولوي همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت، زنده ساخت. خيال رابطه ديگري با تصاوير دارد، که عقل با مفاهيمش دارد. اين تجربه بزرگ انساني در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود. يکي از تجربه هاي بزرگي که انسانها در دوره "انديشيدن در اسطوره" کرده بودند، با آمدن انديشيدن فلسفي و علمي، در آغاز، ناديده گرفته شد، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود که از کشفيات بزرگ آنها بوده است. آنها دريافتند که انسان، تجربيات غني و ژرف دارد که به هر صورتي آن را تصوير کنند، آن تجربه نا نموده ميماند. به همين علت بود که آنها تجربه ديني و اجتماعي خود را، در کثرت تصاوير خدايان بيان کردند. براي آنها هر تصويري از اين خدايان، آزمايشي بود براي بيان همان تجربه غني و ژرف و عالي. به همين علت بود که همه اين صورتها و پيکرها را در يک نيايشگاه و جشنگاه، کنار هم مينهادند، چون آن تجربه واحد و غني را از درون گوناگوني و کثرت اين تصاوير و رنگها، به شيوه اي ميشد لمس کرد، در حالي که آن تجربه در هيچکدام از تک تک اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف ديني و اجتماعي و انديشگي خود را در سي و سه خدا، تصوير ميکردند که با هم زمان و زندگي و جشن و عشق و گيتي را ميآفريدند. اين سي و سه خدا، همه چهره خدايي بودند که نامش "انامک" يعني بي نام بود. اين چهره هاي گوناگون که تجلي يک تجربه اصيل ولي گمنام و ناگرفتني بود. در شاهنامه به شکل درختي نموده ميشود که سي شاخه دارد، و نام سيمرغ نيز، به همين علت برگزيده شده است. کثرت خدايان، در هماهنگي آنها، تبديل به وحدت ميشود. اين بود که انديشه هاي 1ـ "توحيد" و 2ـ کثرت و 3ـ هماهنگي، سه اصل جداناپذير از هم و برابر با هم بودند. بر اين سه اصل بود که اجتماع بنا نهاده شده بود. اين خدا، با وجود آنکه صورتهاي فراواني داشت، بي صورت بود. بعدا که فلسفه نوري آمد، و عقل، غلبه کرد، اين انديشه به کلي طرد شد. خدا، يک خداست و صورت هم ندارد و همه صورتها را بايد شکست و نابود کرد. حق تصوير کردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات ديني، از همه گرفته شد. با آمدن خدايان نوري (الله + پدر آسماني + يهوه) هيچکدام از آنها، ديگري را در کنار خود تحمل نميکند و سرنوشت نهايي اين خدايان، جنگيدن با هم، براي نابود ساختن همه خدايان و همه اديان جز خود و دين خود است. در گوهر انديشه خداي واحد، تعصب و عدم تسامح، سرشته شده است. واحد ساختن اصل جهان، خويشکاري عقل است، ولي خدايي که اين اديان واحد ميانگارند، برغم ضديتشان با تصوير، يک تصويرند. هم مفهوم و هم تصويرند، چون هميشه به صورت يک شخص، عبارت بندي ميشوند. اين است که هنرمندان غرب، اصل تنوع و تازگي و کثرتمندي را، با روي کردن به خدايان يونان و رم کشف کردند، و همين کشف ناآگاهانه، پيايندهاي سياسي و فلسفي و اجتماعي و ديني خود را داشته است و دارد. ما ميپنداريم که پلوراليسم، تنها يک مسئله حزبي يا سياسي است. پلوراليسم سياسي و حزبي واقعي، پيوند ژرف فرهنگي و رواني با پلوراليسم خدايان دارد. اين است که به عصر روشنگري در اروپا، "عصر رستاخيز کفر" گفته ميشود.
منوچهرجمالی
« زال ِزَر» یا « زرتـُشت »
« سیـمـرغ » یا « اهورامزدا»
« مـِهــروخـردِ بـاهـم جـُفـت »
یا
« جنگ ابدی، وکین توزی بی حد »
در انجیل متی ، میآید که درهنگام به دارزدن عیسی ، مردم به او میگفتند که: « اگرپسر خدا هستی ، ازصلیب فرود بیا » و نزدیک به آخرین لحظات زندگی اش، عیسی برفرازصلیب ، گفت که : « الهی الهی ، مراچرا تـرک کردی ؟ مرا چرا واگذاردی ؟ » . زندگی « زال زر » ، دربُرهه دراز ِ پیری اش ، روند « مداوم به صلیب کشیده شدن پسرخدا وانبازخدا » درفرهنگ ایران بوده است . داستان زندگی زال زر درپایان ، نه تنها داستان به صلیب کشیدن روز به روز ِ پسر خدا و انباز ِ خدا، بلکه داستان به صلیب کشیدن خودِ خدا ، خود سیمرغ بوده است . این داستان ، داستان به صلیب کشیدن سیمرغ ، به دست ِ اهورامزدا ، یا به دست خدای نور، درهـرانـسـانی است . هرخدای نوری ، سیمرغ را درهرانسانی ، به صلیب میکشد . این سرنوشت هزاره ها تاریخ بشریت است .
ولی « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنـو ، زنـده میشود . صلیب ، آمیزش تـار، با پـود است . سیمرغ درداستان رستم واسفندیار، برای بدرود کردن ، زال را درآغوش میگیرد ، و با زال ، « تارو پود » میشود .
تن زال را مرغ (= سیمرغ ) پدرود کرد
ازو (= زال ) تار و، ازخویشتن (= سیمرغ ) پود کرد
به صلیب کشیدن ، یا « تاروپودشدن خدا با انسان » ، جشن آفرینندگی ازنو است . درجشن ، همه با هم، تارو پود میشوند . « به هم بافته شدن خدا و انسان»، به هم بافته شدن پایان با آغاز، جشن نو آفرینیست . اساسا واژه صلیب ، که معرب « چـلـیـپـا » است ، به معنای « به زهدان برگشتن وازنو زاده شدن » است . در تبری ، « چـل کینی » ، زائیدن پیاپی ، و درکردی چیل وچیله ، به معنای بچه و فرزند و جوجه ، ودرشوشتری ، چل چوز، به اندام تناسلی زن میگویند . چیل ، همان « جیل » است که به معنای « نی » است( شوشتری ) ، وصلیب که « چلی+ پا » باشد، به معنای « نای + پا » است ، که « زهدان زاینده » میباشد ، چنانچه درواژه نامه بهدینان « وج پا » به معنای زهدان است . « وایو پا » دراوستا ، عروسی کردنست . به صلیب زدن ، به معنای تخمیست که درون زهدان قرارمیگیرد تا ازنو زنده بشود .
بدینسان فرهنگ ایران ، با چهره زال ، مسئله بی نظیری از زندگی انسان را طرح میکند . خدائی که درون هرانسان ، وانباز هرانسان و آمیخته با هرانسانی است ، چگونه وچرا درهر روزی ، به صلیب کشیده میشود ؟ چرا انسان ، به خدای نهفته درخودش ، کین میورزد ؟ و چگونه وچرا ، انسانی که خدایش را ، هر روز در خود، به صلیب میکشد ، وبه خدایش که جفت اوست ، کین میورزد و نفرت ازاو دارد، زند گی میکند ؟ آیا انسان برای زیستن ،همانسان که نیاز به نان وآب دارد ، همانسان ، نیازبه شکنجه دادن و آزردن و به صلیب کشیدن خدا در خود دارد ؟ چرا انسان نمیخواهد دراندیشه و روانش ، از این « شکنجه دهی خدا یا جفتش » ، آگاهی داشته باشد ؟
داستان « زال زر» یا « دستـان زنـد » ، مسئله بنیادی هرانسانی ، « انسان شدگی خدا » و « درقفس اندازی خدا ی خود» و « صلیب زنی خدا ی خود » درهرروزیست . شیره فرهنگ ایران ، روند زندگی زال زر، درتمامیتش هست . به همین علت ، ما بیشتر، فقط با « نیمی از زندگی زال زر» آشنا هستیم ، و به نیمه دوم زندگی زال زر، نگاهی نمیاندازیم وحتا به آن پشت میکنیم . ولی ازآن غافلیم که ، « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنو ، زنده میشود. این سیمرغ یا خداست که به زال ، نام خود راکه « زنــد » باشد ، میدهد .
« زنـد » ، آتش زنه و آتش فروز است . « آتش فروز » ، یا آذر فروز، معنای « نو آفرین » و « نو آورو مبدع » داشته است . همچنین « دست » ، نام سیمرغست . اهل فارس بنا به قول ابوریحان بیرونی ، بدین علت سه آغاز هفته را بجای « دی » ، « دست » مینامیدند . سیمرغ ، دستان زند ، دستهای آتش فروز، دستهای نی نواز بود که با سرودش جهان را ازنو میآفرید . درفرهنگ ایران ، بهمن و سیمرغ ( = عنقا ) ، لقب « آذرفروز » ، یا « کواد » را داشتند ، که همان « قباد= غباد» باشد . آنها اصل آذرفروزی ، اصل نوآفرینی درهرانسانی ودرهرجانی بود ند . آنها « اصل پیروزی درشکست » بودند . آنها تخمی بودند که درفرو افتادن ، بُن ِ از نو آفرینی وبالندگی وفرازنده میشدند .
برپایه همین اندیشه است که مسیحیت ، نشان « صلیب = چلیپا » را، به کردار« گوهر زندگی عیسی » ، برگزیده است ، چون بیان « پایانیست ، که بُن پیدایش و آفرینش نوین ، هست » . مسیحیت ، زندگی عیسی را ازپایانش میفهمد ، چون پایانش ، درست ، بُنی است که تخمیست ، که کاشته میشود ، تا رستاخیز بیابد . درد پایان شکست ، جشن ِ آغاز ِ آفرینش نوین است .
شخصیت هائی درهرجامعه ای هستند که ، هراندیشه یا گفته یا کردارشان ، ویژگی ِ« بُـنی = بنیادی = بُن دادی = بُندهشی » دارد . هر اندیشه یا گفته یا کرده اشان ، پیوند یابی « درد ورنج » با « جشن زایش » است . هر اندیشه یا گفته یا کرده بـزرگـی ، درتنگنای زمان خود، زندانی نمیشود ، چون ، « درخودش ، پایان را با آغاز، پیوند میدهد » . درهراندیشه ای ازآنها ، انسان ، تجربه « بُن ، آغازنوآفرینی » را میکند .
مفهوم « فتح و غلبه و موفقیت ما » ، که سراسر گستره ِ روان و ذهن مارا تسخیر کرده است ، همیشه « پایان » را « اوج و کمال » میداند . کسی ، غالب است که در پایان ، می بـَرَد و دشمن را فرو میشکند و خـُرد ونابود میکند . ازاین رو نیزهست که زندگی « زال زر » را درتمامیتش ، تاکنون ، درتفکرات اخلاقی و دینی و اجتماعی وهنری ایران ، نه طرح کرده ایم ، ونه تاکنون شناخته ایم .
فردوسی ، برغم آنکه داستان زال زر را در بخش نخستینش ، جاودان ساخته است ، ولی از سرودن پایانه زندگی زال زر، دست کشیده است، و آنرا بسیارکوتاه ساخته ، وازآن زود گذشته است ؟ چرا ؟ چون این بخش اززندگی زال زر است که نه تنها برای فردوسی ، بلکه برای همه ایرانیان ، ایجاد دردسر و اشکال میکند . دراین بخش است که زال ، گرفتار عذابهائی ، به مراتب دردناکتر از صلیب زده شدن عیسی میشود ، ولی درمیان این سوختن ، هیچگاه « پری را که سیمرغ به او درفرود آمدن به گیتی داده است » آتش نمیزند ! ما فراموش میکنیم که زال ، هیچگاه ، پری را که سیمرغ به او داده بود ، در یاری خواستن از سیمرغ ، برای « شخص خودش » ، بکار نبرده است . او یکبار، این پر را برای یاری خواستن ازسیمرغ ، در زاده شدن رستم از رودابه میافروزد ، و بار دیگر برای یاری خواستن ازسیمرغ برای رسـتـم، درجنگ او با اسفندیار، میافروزد .
همانسان که روحانیون ومتفکران ِ مسیحی ، ازعهده تفسیر قانع کننده ای از جمله « الهی الهی ، مراچرا ترک کردی » عیسی برفراز صلیب ، برنیامده اند ، ما ، ازعهده درک این بخش از زندگی او، در پیوند با بخش نخستینش، برنیامده ایم . علت این ناتوانی ، ازجمله ، فراموش کردن « اندیشه بنیادی درفرهنگ سیمرغی » ، دراثر ِ آمدن الهیات زرتشتی ، و سپس چیره شدن حکمت قرآنی براندیشه و روان ما میباشد که بررسی خواهد شد . آنچه از دید گاه ما و ادیان نوری و جهان بینی های متداول در فلسفه ، « شـطـحیparadox » و نا سازگاربا هم است ، درست ، شیوه اندیشگی فرهنگ اصیل ایران از زندگی انسان درگیتی ، و ازتصویر خدائیست که درهرانسانی ، گوشت و پوست ومو واستخوان و پیه میشود .
به همین علت نیز باید فردوسی ، این بخش را به کنار نهاده باشد . ایرانشاه بن ابی الخیر، که سپس این بخش از زندگی زال را در بهمن نامه ، سروده است ، هیچگاه آنرا با بخش نخست از زندگیش پیوند نمیدهد ، و درباره « پرسیمرغ نزد زال » خاموش میماند . فردوسی که درست داستان پرسیمرغ را در نبرد رستم واسفندیارآورده است ، نمیتوانسته است ، داستانی را بسراید ، که زال زر ، دراوج عذاب ، بی یاری سیمرغ بماند . همه دراین بخش دوم ، ازخود میپرسند ، چرا که زال زر، در این ورطه های سهمگین و دهشتناک زندگیش ، پر سیمرغ را آتش نمیزند و سیمرغ را به یاری نمیخواند ؟
زال زر ، در حریق جانسوز و خانمان سوز و عالم سوز وتاریخ سوز ِ تعصب و کین توزی ِ بی حدوحصری که « اهورامزدا ی زرتشت » آورده ، مـیگــُدازد ، و در قعر حقارت ، پایمال میشود ، ولی همه این دردها را ، که فوق توان تحمل هر انسانیست ، تاب میآورد .
درحریق کین توزی بیحد « اهورامزدای زرتشت، خدای نور » ، بیش از چهل سال میسوزد ، ولی هرگز، سیمرغ را بیاری خود نمیخواند ؟ چرا سیمرغی که به او گفته بود ، مهربه تو، دلم را ازهم میگسلد ، خودش ، یادی از زال نمیکند، و به غمزدائی زال نمیآید ، و مانند روزی که پدرش اورا درکودکی ، درسنگلاخ مطرودیت انداخته بود ، برنمیگیرد ، و به آشیانه گزند ناپذیر خودش نمی برد ؟
ابا خویشتن بر، یکی پرّ ِ من همی باش در سایه فرّ من
گرت هیچ سختی بروی آورند
زنیک و زبد ، گفت وگوی آورند
برآتش فکن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان ، فرّ من
که در زیر پرّ ت ، بپرورده ام
ابا بچگانم بپرورده ام
همانگه بیایم ، چو ابر سیاه
بی آزارت آرم ، برین جایگاه
فرامش مکن ، مهر دایه زدل
که دردل مرا ، مهر تو ، دلگسل
درست فهم « شخصیت زال » ، یا فهم « تصویر انسان، بطورکلی درفرهنگ ایران » ، درپیوند دادن این دو بخش متضاد در زندگی زال باهم، ممکنست.
زال زر ، مثل ِاعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست
هرانسانی، « آبستن به خدا» هست
« میان خدا وانسان، واسطه ای نیست »
« خـرد» درایران ، جـُفت وهمزاد ِ « مِهـر»است
فرهنگ ایران ، استوار بر « بیواسطه بودن حقیقت ، بیواسطه بودن خدا » میباشد. فرهنگ ایران ، حقیقت و خدا را ، « بُن ِ انسان = بُن ِ جان » میدانست . حقیقت ویا خدا ، « تخم» شمرده میشدند . ازاینرو انسان ، که « مردم= مر+ تخم » نامیده میشود « تخمی درون تخم » ، « دانه ای درون دانه » ، یا « جانی درون جان » ، یا به اصطلاح آن زمان ، « مینوئی درون مینو» ، دو جانه (= دو گیان ) ، یا اصل آبستنی بود. این مینوی ِمینو ، این تخم ِ درون تخم ، بهمن ، یا هخامن، یا ارکمن ( ارکه ) ، یا اندیمن ، نامیده میشد .
بُن آفریننده ، درخود ِ هستی انسان ، یا در هرجانی بود . انسان به سخنی دیگر ، به خدا ، آبستن بود . این تصویراز خدا وانسان ، یا از « بُن آفریننده هستی درهر چه هست » ، مفاهیم دیگری از « آغاز وپایان » درخود ، پوشیده داشت . دراین اندیشه ، هیچ چیزی ، از جائی ، آغاز نمیشود ، که آن آغاز را ، بلافاصله پشت سر بگذارد . بلکه درهمه جا ، آن آغاز، آن حقیقت ، آن خدا ، آن اصل زاینده ، « حاضر» است . این« حضور» ، حضور ِ تشبیهی وکنایه ای و استعاره ای و تمثیلی نیست ، بلکه این حضور، حضور ِ سرشتی وگوهری ، یا زهشی و انبثاقیست . حضورآب درژرف چشمه یا کاریزی است که از روزنه های سنگها وخاکها ، میزهد و میجهد . همیشه در هرنقطه ای ، درهر « آنـی » ، در هر « بـُرهه ای اززمان » ، در هرنسلی ، درهردوره ای ، درهرانسانی ، ... « آغاز و انجام » ، « خدا و انسان » ، « آفریننده و آفریده » ، « روشنی و تاریکی » ، با هـمند و جـُفـت به هم چسبیده و باهم آمیخته اند . این « جفت بودن » ، نامهای گوناگون داشت . ازجمله « جـم » ، که دراین فرهنگ، بُن انسانها شمرده میشده است، و همان نقش آدم توراتی ، و کیومرث زرتشتی را بازی میکرده است ،« جـم یا یـیـمـا » خوانده میشد، که امروزه به « هــمــزاد » ترجمه میگردد . ولی « همزاد» برای آنها ، « دوقلوی به هم چسبیده ، و ازهم جداناپذیر، و باهم آمیخته ، وهمسرشت » بود ، نه « دوقلوی ازهم جدا وبریده ، ودرسرشت ، متضاد باهم » .
« همزاد » دراین فرهنگ ، معنای « عشق یا مهر » را داشت . « آبستن بودن انسان به خدا یا بـُن » هم ، « ییما » ، یا « جفت ازهم نابریدنی » شمرده میشد . به عبارت دیگر ، روند تبدیل تاریکی به روشنائی ، و روند روشنائی به تاریکی ، به هم پیوسته اند . آغاز، روند خروج روشنی ازتاریکی است . این اندیشه ، به کلی درتضاد با آموزه زرتشت ، ودرتضاد با سایر ادیان نوری و اغلب ِ مکاتب فلسفی است .
زرتـُـشـت ، درست محتوای ِ این تصویر « همزاد، یا ییما » را ، صدو هشتاد درجه واژگونه ساخت ، وآن را ، گـرانـیـگـاه آموزه و دین خود ساخت . درگـاتـا ، « همزاد » ، دو نیرو ، دو اندیشه ، دو اصل جدا ازهم ، ودرگوهر، متضاد با هم هستند ، که هرگز نمیتوان آنهارا به هم پیوست ، وباید یکی ازآنها را برگزید .
1- مفهوم « روشنی ِ زرتشت » و
2- مفهوم « آزادی دربرگزیدن زرتشت »
و3- مفهوم « دشـمـنـی ِزرتشت » ،
ازاین تصویر « همزاد ِ آشتی ناپذیر وبُـریده ازهم ، که درگوهروسرشت، بکلی باهم متناقضند » معـین میگردد . این اندیشه ، فرهنگ اصیل ایران را که زال ، پیکریابی آن ، شمرده میشد ، به کلی متزلزل ساخت . این مفاهیم بودند که کل رفتار واندیشه بهمن ، پسراسفندیار ، مبلغ دین زرتشتی را دربرخورد، با خانواده سیمرغیان ( رستم و زال ) مشخص میسازند ، و گسترش و نفوذ این مفاهیم واندیشه ها درفرهنگ و تاریخ ایران ، بزرگترین فاجعه هارا ببار آورد . تصویر« همزاد= جم » که« اصل مهر» نزد « زال زر وخانواده رستم بود ، وبن جهان هستی شمرده میشد ، تبدیل به تصویر ِ « همزاد = جنگ وکین ودشمنی ابدی وبیحد » نزد گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، که گسترنده دین زرتشت بودند ، گردید . این مفهوم روشنی و این مفهوم « آزادی دربرگزیدن » و این مفهوم « دشمنی » بود که زندگی زال را در چهل سال پایان عمرش ، تبدیل به مصلوب شدن روزانه کرد . زالی که فرزند سیمرغ ، و جفت خدای مهربود، درقفس آهنی انداخته شد و سیستان به آتش کشانده شد ، تا فرهنگ سیمرغی ، ریشه کن ساخته شود . حریق تعصب دینی ، نخستین بار، فرهنگ ایران را سوخت وخاکسترساخت .
تضاد ِ « خـدای آذرفـروز» ِ زال زر
که روشنی را از« هرانسانی » مـیـزایـانـد
با
خدای زرتشت، که « روشنی بیکران » است
و به موءمنانش ، روشنی مـیـتـابـد
روشنی و بینش نزد «زال زر» ، زاده ازتاریکی بود ، و با پیدایش ازتاریکی کار داشت . روشنی هرانسانی از هستی خودش میزائید.
و خدا ، فقط « آذرفروز» بود . آذرفروز، هم نام « بهمن » است که درچهره هوشنگ درشاهنامه نمودارشده است وهم نام سیمرغ یا عنقا یا سمندریا هما است . سیمرغ یا هما ، نخستین پیدایش یا روشنی بهمن است . « روشنی » از بهمن که اصل آبستنی است ، زاده میشود . « آذر فروز» ، هم به معنای « ماما و دایه » است و هم به معنای « انگیزنده به آبستنی » است . « آذر» ، همان « آگر= آور» است که دراصل معنای زهدان و رحم و زن را داشته است . « افروختن » که « روشن کردن » باشد ، یکی از نامهای سیمرغ یا ارتا فرورد بوده است . چنانچه سغدیها ، بنا بر ابوریحان ، روز نوزدهم را که روز فروردین یا ارتا فرورد ( سیمرغ ) است ، فـروز میخوانند . ما ما یا دایه ، با زایانیدن کودک ، با بیرون کشیدن بچه با دستهایش ازصنوق زهدان ، که پیدایش کودک باشد ، کودک را ازتاریکی به روشنی میآورد . پیدایش یا آفرینش ، گذراز تاریکی به روشنائیست . پیدایش برق از ابر سیاه ، پیدایش روشنی ازسنگ شمرده میشد . نام ابر دربندهش بخش نهم ، سنگ است . چون ابر ( آب + ور= زهدان آب ) ، زهدان آب وبرق شمرده میشد . هنوز در سجستان به زهدان یا رحم مادر ، « سنگـک= سنگ + اک » ، گفته میشود . کردها با سینه ، سنگ میگویند . ازسوی دیگر، « سنگ » ، معنای امتزاج و اتصال دوکس یا دوچیز باهم را داشته است . درهندوستان به اتصال رودها به همدیگر، سنگام گفته میشود . سنگم و سنگار دربرهان قاطع ، همین معنای اتصال وامتزاج دوکس یا دو چیز را دارد . « سنگ » ، معنای پیکریابی عشق را داشته است . ازاینرو درشاهنامه سام ، « سام سنگی » خوانده میشود . به همین علت ، « سـنجـر» ، معنای آذرفروزی و جشن داشته است . پیدایش روشنی از سنگ ، زایش کودک از زهدان بود . « دستان زند » هم ، دستهائی هستند که آتش را میافروزند . آتش که همان « تش وتشه » باشد ، هنوز درکردی به معنای « دوک » است ، و دوخ همان نی است که اینهمانی با زهدان دارد . دستان زند ، معنای « به وجود آورنده = آفریننده » داشت و درواقع نام خود سیمرغ بود . واین سمرغست که به زال میگوید که به پدرت بگو ، ازاین پس که تو به گیتی فرود میآئی ترا ، بدین نام بخواند . سیمرغ ، نام و خویشکاری خود را به زال میدهد . به عبارت دیگر، زال زر یا دستان زند ، دراجتماع ، نقش « دایه » را دارد . او « دایه انسانها » میشود . او کودک بینش و روشنی را ، از زهدان وجود هرانسانی ، بیرون میکشد . کودک ، ازخودش ، روشن میشود، به وجود میآید . او ، همال سیمرغ است . درفرهنگ ایران ، مفهوم « پیامبر» ، یا « فرستاده خدا = رسول » ، یا « مظهر» ، تـهـی ازهر معنائی بود . پیامبر ، روشنی را ازفوق ، ازآسمان ، ازاصل منحصر به فرد روشنی ، از « روشنی بیکران » ، به زمینیان ، انتقال میدهد و آنها را با روشنائی ازفراز، روشن میکند . روشنی بدانها تابیده میشود . ولی درفرهنگ ایران، روشنی و بینش و « به وجود آمدن » ، زایشی ازخود انسانست . انسانها ، دراجتماع ، نیاز به « دایه » دارند ، نه پیامبر . وزال زر، نخستین دایه در ایران میباشد . او روشنی و بینش را ، از هرانسانی میزایانید . آنچه را سده ها بعد ، سقراط دریونان کرد ، زال ، زمانها پیشتر، درایران میکرد . ازاین رو نیز ، عرفای ایران ، میکوشیدند ، نقش « دایه » را دراجتماع داشته باشند. اصطلاحات « دی » ، « دای = تای = تی = تائو » ، « دایتی » و « دیوdva = تئو theo= dieu» بیان سه نقش 1- مادری 2- مامائی یا قابلگی 3- شیردهندگی ( پروردگار) بود . خدا ، « هو+ دای » ، « دایهِ بـِـه » بود . مردمان با چنین فرهنگی ، دنبال پیامبر نمیرفتند و ادعای پیامبری و رسالت و مظهریت ، نفی اصالت هرانسانی شمرده میشد . مردمان ، خواستار ِ « دایه » بودند ، تا روشنائی را ازخود آنها بزایاند . تفکر فلسفی درست با همین « دایه بودن » آغازشد . اغلب مکاتب فلسفی ، پشت به خویشکاری اصلی فلسفه ، که دایگی است ، کردند . آنها با ساختن و پرداختن دستگاههای فلسفی ، نقشهای آموزنده و آموزگار ، همانند پیامبران را بازی میکنند ، و « عـقـل » را بجای « خـدا » ، سرچشمه روشنی میسازند . آنها نه پیامبرهستند ونه فیلسوف . این فساد و انحطا ط بنیادی ِ تفکرفلسفیست ، که دست از زایاندن روشنی ازخود انسانها میکشد ، و مشغول ساختن « روشنیهای بیکران » در دستگاه فکری خود میگردد . شناخت زرتشت ، به کردار پیامبر اهورامزدا ، به معنای « نابود ساختن بهمن و سیمرغ دربُن هرانسانی » بود و هست . به صلیب کشیدن سیمرغ درهرانسانی ، باهمین کار، آغاز میشود .
چنگ واژگونه زدن ، یا « ضد فرهنگ را ، درپوشه ِ فرهنگ نمودن » ، با « میترا گرائی » در ایران پدیدارشد .
میترا گرائی ، روند پیدایش ِ بینش و روشنی را ، با تصویری که امکانش درمیان مردم ،شناخته شده بود ، مسخ و تحریف کرد . میترا گرائی ، همان تصویر زایش روشنی را گرفت وبا یک ضربه تردستانه ، مسخ کرد. این کار، درمیان همه ادیان ومکاتب فلسفی و ایدئولوژکی ، کاری متداول است . همه « جنبش های راستین » ، این چنگ واژگونه را میزنند ، و آنرا کاری مقدس میشمارند . میتراگرائی ، از تصویر زایش رستم ، درشکافتن پهلوی رودابه با تیغ ، بهره برد ، و پدیده روشنی را با تیغ ( خنجرو شمشیرو دندان درنده ) و گافتن زهدان ( = سنگ ) پیوند داد .
بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینا دل وپرفسون
نخستین به می، ماه را مست کن زدل، بیم واندیشه راپست کن
تو بنگرکه بینا دل افسون کند زصندوق تا شیر بیرون کند
بگافد تهیگاه سروسهی نباشد مرو را زدرد آگهی
وزو بچه شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه، درخون کشد
وزآن پس بدوز آنکجا کردچاک زدل دورکن ترس واندوه وباک
خود میتراس ، با شکافتن و ترکانیدن و شکستن و چاک دادن ( چاک = چک = شق ، انشقاق ) سنگ ، با آتش فروز ( مشعله ) دریکدست ، و با تیغ فلزی برّنده دردست دیگر، زاده میشود . مفهوم « روشنی » ، با ویژگیهای 1- تیغ برنده ، 2- آتش سوزنده ، و 3- شکستن و انشقاق و پاره کردن ، اینهمانی یافت . با یک ضربه ، شکافتن یک چیزی ، روشن کردن آن شد . ما با عقل خود ، پدیده ها و تجربه های انسانی ، وحتا درپایان ، خود انسان را ، ازهم میشکافیم و چاک میزنیم ( چاک = چاقو= شق وانشقاق ) ، و ازهم ، پاره پاره ( تجزیه ) میکنیم ، تا بدینسان آنهارا روشن کنیم. ازهم پاره کردن ، بریدن ، کَُشتن ، هم لطیف و هم مقدس ساخته میشود . برای روشن شدن و روشن ساختن ، ما حق به بریدن وپاره کردن و کشتن و سختدلی داریم. هنگامی خدا که میترا باشد ، با ازهم گسستن وشکافتن و شکستن و پاره کردن ، با تیغ نور و آتش گدارنده زائیده میشود ، چنین « روشنائی » ، مقدس و متعالی و الهی ساخته میشود . امروزه با چنین پدیده « روشنائی برنده و ازهم شکافنده » درهمه گستره ها کار داریم . عقل ، این تقدس را از ادیان نوری ، به خود انتقال داده است.
ودرست این مفهوم « روشنائی میترائی » ، در پدیده « همزادِ زرتشت » که گرانیگاه آموزه دینی اوست ، ریشه کرده ، گستره معانی آن را معین ساخته است .
با آنکه زرتشت ، برضد قربانی خونی میترائیان بود ، ولی اندیشه « بریدگی پیوند ناپذیر همزاد ، و تضاد مطلق آندو باهم »، پیآیند مستقیم مفهوم میترائیان از« پیدایش روشنی » هست . مقدس کردن قربانی خونی ( وبالاخره کشتارو جهاد و شکنجه گری ) ، درهمه ادیان نوری ، با اندیشه « فرقان حق ازباطل » ، و« خوبی از بدی » ، که بلافاصله به بریدن « خوبان از بد ان » ، یا « انشقاق موءمنان ازبی ایمانان » میکشد ، به هم پیوسته اند . قربانی خونی میترائیان ، پیوند تنگاتنگ با « تیغ روشنائی » داشت ، که از « خورشید » به او داده میشد ، واین دو پدیده ازهم جدا ناپذیرند . تیغ روشنی ، احساس قساوت در بریدن و کشتن را ، هم متعالی وهم لطیف میسازد . « خورشید» ازاین پس ، زاده شده از ماه نیست ، بلکه ، روشنائیست که ازتاریکی زاده نمیشود . خورشید ، دیگر خورشید خانم نیست ، بلکه « نر» ، ساخته شده ، و همگوهر شمشیر( خنجر) بـُرّنده، و« شیر درنده» شده است.
آنکه خوب را ازبد، با « تیغ روشنش » ، که « معیارخوب وبدش» باشد ، و همان آموزه پیامبرش هست ، ازهم جدا میکند ، « قساوت و کین ورزی وپرخاشگری وخونخواری وپشت پا زدن به همه آداب مردمی » را به شکل « جـشـن ، و اوج تـعـالی اخلاقـی » ، به کار می بند د . این مفهوم که بنام « آزادی انسان درگزینش » ستوده میشود ، درست ، پدیده « کـیـن ورزی و دشمنی » را در گستره سیاست و زندگانی اجتماعی ، بیحد وحصر، ومطلق میسازد . این مفهوم زرتـشـت ، « دشـمـن » را ، تبدیل به « اهـریـمـن » میکند، و این جنبشی کاملا برضد فرهنگ اصیل ایران بود ، که درچهره « دستان زند » برترین درخشش خودرا می یافت . سیمرغ در زال ، بنام اهریمن ، به صلیب کشیده میشود ، ولی ، زال دربرترین دشمن سیمرغ که بهمن است ، انسانی می بیند که میتوان « سیمرغ نهفته در درونش را ، به رغم کین توزی بی حد و اندازه اش » برافروخت .
زال زر ، مثال اعلی
« نـمـونه ِ خـدائـی که انسان میشـود »
رویاروی ِ « زرتشت ِ پیامبر »
زرتشت ، آورندهِ روشنائی ازاهورامزدا
زال زر، زایاننده روشنائی ازهرانسانی
در شخصیت ِ بهمن ، پسر اسفندیار، اندیشه های زرتشت ، شفاف ترین شکل برجسته خود را می یابد . هر اندیشه انتزاعی وکلی درباره « ارزش » ، هنگامی که « دربستر ِ زمان ، و درافراد ، چهره خود را یافت » ، آنگاهست که معنای حقیقی نهفته در خود را میدهد . بهمن ، در صلیب کشیدن فرامرز، پسر رستم ، و در« به قفس آهنین انداختن زال ، که پیکریابی ارزشهای مردمی ِ بنیادین حکومت واجتماع درفرهنگ ایرانست » ، آموزه زرتشت و اهورا مزدا را ، با کین ورزی بیحد وحصر، میگسترد ، و بدینسان ، آنچه را در آموزه زرتشت ، در کلیات انتزاعی وزیبا ، پوشیده بود ، نموداروفاش میسازد .
دربهمن پسر اسفندیار، که الهیات زرتشتی اورا ، اینهمانی با « بهمن = خرد و مهر ِ بنیادی کیهانی » میدهد ، ناگهان ، آموزه زرتشت ، محتویات نهفته اش را فاش و آشکارمیسازد .
شناخت ژرف شاهنامه و بهمن نامه و گرشاسپ نامه و ویس و رامین ، و بالاخره فرهنگ اصیل ایران بطورکلی ، در درک شیوه رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ »، یا در شیوه برخورد « اسفندیارو گشتاسپ ، با رستم » ، ممکن میشود ، و این رویاروئی اهوره مزدا با سیمرغ ، در برخورد « بهمن ، با زال و تباررستم » ، برجسته ترین و چشمگیرترین چهره خود را می یابد . واین رویاروئیهاست که گزینش میان « زال زر » یا « زرتشت» ، گزینش سیمرغ و یا اهورامزدا را مسئله بنیادین فرهنگ ایران میسازد . درهمین رویاروئی ، سنجه بنیادین، برای گزینش ارزشها درفرهنگ ایران ، برای همیشه ، معین میگردد . این رویاروئی ، بررسی « یک رویداد گذشته وفراموش شدنی » نیست ، بلکه بُن مایه شیوه گزینش در ارزشها ، در فرهنگ ایران در افق آینده است .
این گزینش ، تنها گزینش میان دو تصویر گوناگون ، ازدو خدا نیست ، بلکه مسئله گزینش میان دو تصویر ازانسان ، و دو تصویر از ساختاراجتماع و حکومت است ، که در تفاوت شخصیت زال، از« شخصیت های زرتشت وگشتاسپ و اسفندیارو بهمن » ، برجسته و چشمگیر میگردد .
زال زر ، مثل اعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست . خدای او که بنامهای گوناگون نامیده میشود ( ارتا ، یا سیمرغ ، یا گلچهره، یا صنم ، یا بُت ... ) انسان میشود ، گیتی میشود ، و گنج نهفته ، ویا بُن هستی هرانسانی ، و« جان ِ هر جانی » میگردد . خدای او خدای آمیزشی است . خدائیست که درگوهرش « گشتن = وشتن = تحول یابی ورقص » است . آفریدن برای او ، تحول یافتن ِ خودش ، مستقیما به آفریده اش هست . این خدا :
هم 1- دایه ، به معنای زایاننده و مامای هرکودکیست
هم 2- شیردهنده و پرورنده هرانسانیست .ازشیری که خون دل وجانش هست ، همه را پرورش میدهد، و همسرشت خود میسازد
هم 3- جفت و انباز ِ هرانسانی همیشه میماند .
داستان زال و بـُردنش به آشیانه سیمرغ ، فقط بیان یک حقیقت کلی ، دریک مثال اعلی ( دریک پارادیگم ، نمونه بسیارشفاف ) است.
درحالیکه زرتشت ، نقش پیامبری ازاهورامزدا یا ازخدایش را بازی میکند ، و هیچیک ازاین پیوندهای زال زر را ، با خدایش اهورامزدا ندارد . حتا رابطه « همپرسی زرتشت با اهورامزدا » ، به معنای « یک دیدار » کاسته میگردد . اوفقط به لقاء اهورامزدا میرسد ، ولی هیچگاه پیوند گوهری و سرشتی با اهورامزدا پیدا نمیکند ودرهمخانه اهورامزدا نمیگردد .
وارونه رابطه زرتشت با اهورامزدا ، زال زر ، مثل ِاعلای انسان شدگی ارتا ( = سیمرغ ) هست . به عبارت دیگر، خدای او درهمه انسانها ، تن و پیکر به خود میگیرد . پدیده « مثل اعلا»، بکلی با پدیده « برگزیدگی پیامبران » تفاوت دارد . درمثل اعلی بودن این اندیشه عبارت بندی میگردد ، که دریک انسانست که فروزه های خدا درانسان ، بطور آشکار، برجسته ترو نمایانتر و چشمگیرتراست ، ولی این خدا ( ارتا ) درهرانسانی هست . خدا یا سیمرغ ، که اصل روشنی و بینش درهرانسانی هست ، روشنائی وبینشی است که میتواند ازهرانسانی ، زاده شود . پهلوان هم درایران ، چنین پدیده ای بود . درحالیکه زرتشت ، تنها برگزیده ایست ، که بینش و روشنائی اهورا مزدا را ، برای سایر انسانها، که ازاین برگزیدگی، محرومند ، آورده است .
داستانهائی که از زندگی زرتشت درشکل اسطوره ها مانده اند ، دربرابر داستانهائی که درشاهنامه و بهمن نامه از زال مانده اند ، بسیار ناچیزند . زرتشت در داستانهائی که با پیچیدگیهای زندگی انسان و اجتماع سروکار داشته باشند ، پیش نمیآید .
داستانهای زندگی زال ، دربخش یکم ، پیکریابی « پیوند مستقیم انسان با خدا » است .
1- خدا ، مامای اوست ( دایه ای که در داستان سام پیش میآید ، همانند هدهد در داستان عطاراست که درواقع نماد سیمرغ درشکل تخم و دانه هست )
2- سیمرغ یا خدا ، کودک خرد را که ناتوان و ضعیف و بیچاره است ، و جامعه و پدرومادر، به خود، حق مالکیت و تعیین سرنوشت اورا میدهند ، ازفراز سنگ، برمیگیرد ، و به آشیانه اس میبرد ، که « فرازکوه البرزاست ، آنجا که با خوشه پروین ، اقتران دارد( زهدان آفرینندگی کل جهان هستی ) . واورا با شیری که افشره جان خودش هست، می پروراند . این سرنوشت هرانسانی در زاده شدن هست .
3- درپایان ، انسان ، جفت و یار و انبازوهمال ِ سیمرغ میشود .
4- و به کردار « انبازو همال ویار وجفت سیمرغ » ، به زمین باز میگردد . با انسان ، ازاین پس ، باید به کردار فرزند و جفت سیمرغ،رفتار کرد.انسان ، ارجمند ( dignity)است . ارج ، نام سیمرغست. درهرانسانی ، خود ِ سیمرغ ( = ارج ) هست . انبازو یار بودن سیمرغ ، درداستان ، بدین شکل عبارت بندی میشود که سیمرغ ، پـرخودرا به او میدهد . هرانسانی ، چهارپر سیمرغ را درضمیرش دارد . این ضمیر چهارپر، « فروهر هرانسانی » خوانده میشود . ضمیر چهارپر( چهارنیروی درونی ) ، شکل گیری جفت بودن و انباز بودن و یاربودن انسان با خدا= با سیمرغ ست .
انسان با چهارپرضمیرش ، که همان چهارپرسیمرغست ، همیشه انباز (= همآغوش ) و جفت، یا یار، یا « مار= مر ِ» خداست . ازاین رو نیز هست که انسان ، « مردم = مر+ تخم » نامیده میشود . انسان ، دراین جهان بینی « مر+ تخم= بُن وصال با خدا » است ، و در جهان بینی زرتشت ، انسان ،« مرت + تخم = تخم ِ میرنده= اصل گذروفنا » میباشد.
زال ، مثل اعلای « انباز خدابودن » ، یا « آبستن بودن به خدا یا ارتا » هست . به سخنی دیگر، روند زندگی درهرانسانی ، به غایت آنست که خدا را، در گفتار و کردار و اندیشه خود ، با بردن ِ درد زه ، بزایاند . رسالت هرانسانی ، زایانیدن روشنی و بینش، زایانیدن سیمرغ ، ازخودش هست . هرانسانی باید ازخودش روشن شود . هرانسانی ، ماهیست زیر ابر ( میغ = مغ = مگا= اهوره = آوره ) . سیمرغ ، درهرانسانی ، درست همان ماه روشن(= مزدا ) زیر ِ ابرسیاه است .
ولی با زرتشت ، مفهوم « روشنی و بینش » ، به کلی دگرگون ساخته میشود .اهورامزدا ، اصل ِمنحصر به فرد ِ کل ِ روشنی ( روشنی بیکران ) میگردد . بینش و روشنی ، دیگر ازهرانسانی ، زاده نمیشود . ازاین پس ، هیچ انسانی ، ازخودش ، روشن نمیشود ، و دیگر، نیاز به « دایه = یا آتش فروز= یا زننده تلنگر» ، یا « زال زر» نیست .
انسان ، فقط میان روشنی یا تاریکی که مشخص و معین و بطورچشمگیر بریده ازهمست ، یکی را برمیگزیند. آبستن به بینش و روشنی درخود بودن ، پذیرش تاریکی است . زرتشت ، انتقال دهنده این روشنائی اهورامزدا به انسانهاست ، تا با داشتن و آموختن این روشنی ، با تاریکی و تاریکان بجنگند . انسان زرتشت ، به کردار « همرزم او، درجنگ با اهریمن » و برای « نابود ساختن اهریمن » آفریده میشود . زندگی ، روند جنگ با اهریمن است . هر « دشمنی » ، گوهر اهریمنی پیدا میکند . اینهمانی دادن « دشمن با اهریمن » ، که ازاین پس متداول میشود ، فاجعه بزرگ، برضد فرهنگ ایران میشود . موءمنان به زرتشت ، باید روشنائی اهورامزدا را درهمه جا ، با « آنچه تاریکی است » چیره سازند . ولی درست این پیکار، با همان وجود ِخودشان آغازمیشود . انسان آبستن به خدا ، انسانی که « روشنی و بینش را درخود دارد و باید آنرا ازخود بزایاند » باید به صلیب زده شود، چون این، بیان « پیدایش روشنی ازتاریکی » است . ودرست چنین تصویری ازانسان ، برضد تصویر زرتشت از اهورامزدا ست ، که هیچکس بدو، آبستن نیست .
منوچهرجمالی
اندیشه بزرگ، با گذشته ای کار دارد که آینده را میآفریند ، و آینده ای را میاندیشد، که ازگذشته میروید ومی بالد و میگسترد ونوبرمیآورد .
اندیشه نازا ، گرفتار گذشته ایست که میخواهد همیشه درآینده، آنرا بنام « حقیقت جاوید » تکرارکند ، و آینده را ، تکرارگذشته میداند ، وتاآینده را گذشته نسازد، نمی آرامد .
و آنکه بنام ِاندیشیدن ، ازاندیشیدن میگریزد ، با گذشته ای کار دارد، که باید آن را نابود سازد و با آینده ای کار دارد ، که نیازبه گذشته ندارد، و برضد زبانیست که ازگذشته، روئیده، وفقط باآن میتوان به آینده اندیشید .او زمان را درتضاد میفهمد. آینده باید ضد گذشته باشد.
ما امروزه، دچارهمان تنش وکشمکشی هستیم که فرهنگ ایران ، هزاره ها در تنش و کشمکش میان زال زر و زرتشت ، یا « سیمرغ و اهوره مزدا» گرفتارآن بوده است ، و « گشودگی وبردباری درپذیرش نیرومندانه رنگارنگی و تنوع » زال زر ، با کاستن بدوی ِ پدیده های اجتماعی واخلاقی و سیاسی ، به اضداد سیاه وسپید درزرتشت ، به صورتی دیگر، فاجعه ایست که دست ازگریبان ما برنمیدارد .
زال زر = « َمـثـَل ِاعـلای انسان »
زرتشت ، « رهـاننده جهان »
« زال زر» یا « زرتـشت »
تنها رسالتی که خدای ایران،سیمرغ
به هرانسانی میدهد :
« آزمایش کردن از روزگاراست »
زرتشت ، خود را بـرگـزیـده ازاهورامزدا میدانست ، که با بینش اهورامزدا ، میتواند ، سراسر جهان جان ( گستره گیاهان و جانوران و انسانها= گوشورون ) را ، از آزار و آزاردهندگان و زدارکامگان ، نجات بدهد. زرتشت ، نه خود را « منجی یک قوم، ویا یک ملت ازاسارت وبندگی » میشمرد ، ونه خدائی داشت که برای هرملتی ، رسولی بزبان خود ِ آن ملت بفرستد ، ونه خودرا « منجی گناهان انسان ، بطورکلی » میدانست . زرتشت ، جهان جان را (= گوش ئور ون= جهان گیاهی وجانوران و انسانها ) ، گرفتارزدارکامگان می یافت ، و یقین داشت که با بینشی که اهورامزدا به او، که ازاهورامزدا برگزیده شده ، میبخشد ، میتواند « سراسر جهان جان » را ، از این عذابهای جانی برهاند .
پیام زرتشت ، به هیچ روی ازهمان آن ِ پیدایشش ، قومی وملی و نژادی وزبانی نبود . « جهانی بودن آموزه زرتشت » ، ریشه ژرف در فرهنگ ایران پیش ازاو داشت ، که در بُن ، جهانی است ، نه ملی ونه قومی و نه نژادی ، ونه امتی و نه طبقاتی . درواقع ، اهورامزدا ، به زرتشت ، « رسالت نجات جهان جان » را ، از همه زدارکامگان ، میداد . اسلام و مسیحیت ، درزمان پیدایش تاریخیشان ، این گونه رسالت جهانی را نداشتند ، ولی سپس درخود ، این تحول را یافتند ، یا به خود ، بنا برمقتضیات وشرائط تاریخی ، این تحول را کم کم دادند . طبعا « آن تـنگی رسالت ، در آغازپیدایش ِ آموزه ، به گونه ای درآن آموزه باقی مانده » ، و سپس درتاریخ ، موجد اشکالات گوناگون ، شده و میشود . زرتشت ، ازهمان لحظه درک برگزیدگی خود ، رسالت جهانی آموزه خود را میشناخت . ولی ازاین برآیند آموزه او، درتاریخ ، بهره چندانی برده نـشـد .
زرتشت با ادعای چنین رسالتی ، رویارو با « فرهنگ ایران » میشد ، که درست استوار بر مفهوم دیگری از « رسالت » بود . « رسالت » درفرهنگ ایران ، یک رسالت انسانی و عمومی بود . « رسالت» ، درفرهنگ ایران ، با « برگزیدگی یک شخص » ، پیوندی نداشت . دراثر اینکه در اذهان ما ، سیمرغ ، تبدیل به مرغ افسانه ای شده است ، و آن را فقط اسطوره و خیالات بدوی و خام میانگاریم ، ما این تضاد ِ دوگونه رسالت را، درنمی یابیم .
سیمرغ یا« سئنا » که « خرّم » یا « فرّخ » یا « ریم » هم نامیده میشد ، زنخدای (= ایزد بانوی ) بزرگ ایران بود . ایرانیان تصویر دیگری ازخدا ، یا سیمرغ داشتند که زرتشت در تصویر « اهورامزدا » ، ارائه میداد .
سیمرغ ، وارونه اهورامزدا ، « معلم ومدرّس آموزه ای » نبود ، که بینش خود را به برگزیده ای ، که شاگردش باشد ، انتقال دهد . سیمرغ ، به کسی که برگزیده اش باشد ، رسالت نمیداد ، که برود و به مردمان با معیاری که به او میدهد ، امرونهی کند، وآنها راهبری و هـدایت کند . این برضد اندیشه « خود افشانی سیمرغ » بود . سیمرغ ، کسی را « تعلیم نمیداد » ، تا علمش را به مردمان بیاموزاند، ومردمان را هدایت کند ( هادی نبود ) . سیمرغ ، به کسی رسالت نمیداد ، که برود و جهان جان را از عذاب و زدارکامگان ( زرتشت ) ، یا ازگناهانشان( عیسی ) ، نجات بدهد .
او کسی را برنمیگزید تا پیامبر و هادی و معلم و راشد مردمان باشد . بلکه خدای ایران ، سیمرغ یا فرّخ ، به هرانسانی این « رسالت » را میداد ، که درگیتی و در زمان یا در روزگار ، خود را بیازماید ، وفقط مستقیما ، ازآزمونها وجستجوهای خودش ، یـاد بـگـیـرد . این « خود آزمائی انـسان » در زمان ودر گیتی، با خرد خودش ، ویافتن بینش مستقیم ، یک رسالت مقدس بود .
« آزمایـش خـودانـسان در روزگـار» ، تنها « آمـوزگـار» او میـبـاشد . سیمرغ ، به هرانسانی بدون استثنا ء ، این « رسالت » را مـیـداد . این یک رسالت مقدس ِ هر انسانی است که خود را درگیتی و در روزگار، بـیازمـایـد . رد پای ِ این اندیشه بسیار بزرگ فرهنگ ایران ، در شاهنامه « درعبارت بندیهای دوره ساسانی » که ازاصل بسیار دور افتاده بودند ، باقی مانده است . زالی که سالیان دراز، همخانه خدا (= سیمرغ ) بوده است ، و خدا به او، ازپستان خود ، شیر داده است ( دایـه اش بوده است ) ، اکنون به گیتی و به زمان ، باز میگردد . این پیوند انسان با خدا ، به کلی با رابطه زرتشت با اهورامزدا، متفاوت و متضاد است .
« دایـه بودن خـدا » ، به کلی با « معلم ومدرس بودن خدا » ، فرق دارد . « شیر نوشیدن از پستان خدا » ، یا تصویر ِ « خدای دایه » ، یا « آبیاری شدن انسان به کردار تخم و دانه ، از رودِ وه دایتی= هو دای » ، بکلی مفهوم دیگری از « بینش » درانسان ، میافریند ، که سپس رد پایش ، درادبیات و عرفان ایران ، در« نوشیدن باده ازجـام جـم » باقی مانده است .
سیمرغ ، دایه است ، نه معلم ، و نه هادی، و نه آمر، و نه حکم دهنده و نه حکیم . بینش گوهری برای او ، همین انتقال یافتن بیواسطه ِ شیرابه هستی اوست ، نه انتقال « یک آموزه» ، بوسیله یک برگزیده و« واسطه » . اینکه در مینوی خرد ، آمده است که « خرد » از انگشت کوچک انسان ، وارد درتن انسان میشود ، و درتمام تن انسان ، پراکنده میشود ، و با آن میآمیزد ، ومانند پا درکفش جامیگیرد ، درست اندیشه ایست که ازاین فرهنگ مانده است . « خرد انسان » که در سراسرتـنـش پخش شده و با آن آمیخته شده ، ازشیر سیمرغست .
با نوشیدن شیر ازپستان دایه ( دی = تای = دای = تـائـو Tao= دئو = تئو Theo= دیو Dieu= دایه تی ) ، خودِ خرد ، به انسان انتقال می یابد ( نیازبه آموختن اندیشه نیست، بلکه سرچشمه اندیشیدن و بینش درتن خود انسان جای میگیرد ) . دررگهای زال ، این خـرد ، خونیست روان . اکنون خوداو، باید در آزمایش و جستجو، این خرد را بکار بندد وبگسترد و بپروراند . اینست که سیمرغ ( = خدا ) ، بدو میگوید :
مگر کین نشیمت ، نیاید بکار یکی آزمایش کن از روزگار
نه از دشمنی ، دور دارم ترا سوی پادشاهی ، گذارم ترا
ترا بودن ایدر، مرا درخوراست ولیکن ترا ، آن ازین بهتراست
ابا خویشتن بر، یکی پرّ من همی باش ، درسایه فرّ من
مفهوم « عـلم » از دیـد زرتشت ، تضاد کامل
با مفهوم « بینـش » ، ازدیـدِ زال زر داشت
زرتشت ، علم را ، هـنـر « مجزا ساختن ِ جفت ، یا همزاد خوبی وبدی ، یا اندیشه آنها ، یا نیروئی که پدید آرنده خوبی وبدی » است ، میداند. ازدید زرتشت ، هویت ِ علم ، با همین گونه شناخت ، معین میگردد . ازدید زرتشت ، « اصل بدی یا اندیشه بدی » را میشود از « اصل خوبی یا اندیشه خوبی » ، درشناخت درونی یا درخارج ( دراجتماع و تاریخ ) ازهـم « مُجزّا » ساخت . خوبی وبدی ، یا اصل خوبی وبدی ، یا دونیروی آفریننده خوبی وبدی ، ازهم تجزیه پذیرند .
دوپدیده ، هنگامی روشن میشوند که ازهم مجزّا ( = جدا وبریده ) ساخته شوند . شیوه مجزا ساختن خوبی وبدی ازهمدیگر، و « مجازات کردن بدی» ، دراین دور وحذف وطرد ساختن ، مفهوم شناخت را بطورکلی ، مشخص میساخت . بدینسان نا آگاهبودانه ، بنیاد « جزاء دادن یا مجازات کردن بدی » و « جزاء دادن یا مجازات بدکاران » گذارده میشود .
با این امکان ِ« تجـزیه درشـناخت » ،« جـزاء و مجازات » شروع میشود . جزا ء ومجازات ، درهمان خود روند « مجزی کردن دونیرو، یا دواندیشه درشناخت درون » ، و « آزادی گزینش میان این دو امکان کاملا روشن ، که دوامکان ازهم بریده و مجزا شده اند » ، شروع میشود . آنچه را زرتشت ، بطور بدیهی ازهم مجزّا میداند ، درواقعیت ، در فرهنگ مردم ، جفتی ( همزادی = یوغی ) است که بطور بدیهی ، ازهم ، جداناپذیرند . آنچه در فرهنگ ایران ، بدیهی بود ، درست زرتشت ، واژگونه اش را بدیهی میگیرد . او « همزاد جفت یا جوت » را « همزاد متضاد و جدا ازهم » میداند . آنچه را زرتشت در فرهنگ سیمرغی ، « نیمه دیـگـر، درجفت به هم چسبیده » هست ، ضدهمدیگر ومجزا شده ازهمدیگر، میگیرد وآنرا بدیهی میشمرد و به بدیهی بودن آن نیز ، یقین دارد . زرتشت ، تجربه « دیگر بودن » را ، که همان تجربه تنوع و طیف بودن باشد ، تبدیل به « تجربه ضد بودن » میکند . « دیگری» ، « ضد » است . آنچه را درفرهنگ ایران ، به صورت « دیگری » دریافته میشد ، زرتشت ، « ضد » میگیرد . ناگهان ، مفهوم « دشمنی و کین ورزی » ، تحول شگفت انگیزی میکند، وهزاره ها ، گزند ، به سراپای فرهنگ ایران میزند . درفرهنگ سیمرغی ، انسان ، از« دیگربودن » انگیخته میشود ، و به « خود» میآید . با آموزه زرتشت ، انسان ، فقط از « ضد بودن » ، انگیخته میشود، و به خود میآید . هر انسانی ، هرجامعه ای ، هر امتی ، هرملتی ، نیاز به « دشمنی » دارد که ضدش هست ( اهریمن است ) تا بتواند « خود بشود » ، تا بتواند « به قدرت برسد » .زرتشت با مفهومی که ازییما = همزاد= جفت داشت ، علت آن میشود که « تجربه طیف و رنگین کمانی» ، و « دیگربودن » ، به « تجربه سیاه وسپید » کاسته میشود . یکی سفید و دیگری ، سیاه میشود ، ومیانش ، هیچ رنگ دیگری نیست . آزادی گزینش ، آزادی گزینش میان خیروشرّ، که ازهم بریده اند ، و ازهم گوهرجداگانه دارند ، میگردد . ناگهان درآموزه زرتشت ، با مفهوم همزاد، که گرانیگاهش هست ، « بـدویت انـدیـشـیدن » ، مقدس ساخته میشود، و همه پدیده های اجتماعی و اخلاقی و دینی ، به اضداد ، کاهش می یابـنـد ، وهمه ادیان نوری ، بدون استثناء ، این مایه را سپس به ارث میبرند . درپذیرش رنگارنگی سیمرغی ، خانواده رستم ، گشودگی وبردباری را میشناخت ، نه ضد بودن را » در آموزه زرتشت ، « دیگری » ، جدا نیست ، بلکه« ضد»است. آنچه « جدا» است ، « ضد » است . اصلا واژه « جدا» درپهلوی ، معنای « ضد anti= » دارد . این اندیشه ِ بسیار خطرناکی در اجتماع و درتاریخ ادیان وعقاید شد .
هرچند این اندیشه زرتشت ، اندیشه ای فوق العاده گستاخانه و انقلابی بود، ولی همزمان با آن ، بی نهایت خطرناک وفاجعه انگیز هم بود . آنچه برای زرتشتیان و مترجمان ِ سرودهای او ، « بدیهی» به نظر میرسد ، درست درآن زمان ، به مبارزه طلبیدن کل فرهنگ ایران بود که ، وارونه اش را ، بدیهی میدانست.
درست زرتشت ، آنچه را جفت یا جوت یا یوغ شمرده میشد ، ازهم ، مجزا و متضاد باهم میساخت . زرتشت ، درست همین مجزا ساختن را ، « روشن کردن » ، یا اصل شناخت خوب وبد میدانست .
درفرهنگ سیمرغ دایه ، یا فرهنگ زال زر، بینش وشناخت ، استوار بر اندیشه جفت شدن ، یا یوغ بود. « شیر ِدایه یا سیمرغ » ، درست ، بیان پیدایش بینش درآمیختن ( یوغ شدن = جفت شدن ) بود . نه تنها « آفرینش » ، پیآیند جفت شدن و تصویر ِ« یوغ = سیم = سنگ =گواز= یار» ، و آمیخته شدن و « همبغی » بود ، بلکه بینش و شناخت نیز، پیآیند ِ « آمیختن » بود . آمیختن ِ شیردایه با انسان، و پیدایش وگسترش خرد درانسان ، تصویر « بینش گوهری » را درفرهنگ سیمرغی معین میساخت. ازاین رو بود که الهیات زرتشتی برای طرد این تصویر، داستان « توانائی شناخت اهورامزدا » را در « مجزا ساختن شیرهاِ ازهم » نشان میداد .
درگزیده های زاداسپرم ( بخش 34 ، پاره 16 ) میآید که : « من که اورمزدم ، هنگامی که به زمین ، آب، گیاه ، روشنی ، باد بازنگرم ، به دانش روشن بدانم ، یکی را از دیگری بازشناسم . زیرا به وسیله دانش کامل و روشن اندیشی ، یکی را از دیگری ، چنان بگزینم که اگر شیر مادگان زمین ، آمیخته با یکدیگردریک جوی ، جاری شوند این شیر کدام ماده من است ، آن گونه بشناسم که مردی را سی اسب باشد، هنگامی که شیر، دوخته شد ( باهم آمیخته شد ) ، و آن سی جام باهم ایستادند ( کنارهم گذاشته شدند) آن گاه که بخواهد بداند، هرجامی را برگیرد ، نشان جام را بشناسد و بداند که شیر کدام اسب من است » .
اهورامزدا ، میتواند « شیرهای به هم آمیخته را ازهم جدا سازد » . این مجزا ساختن، یا جدا ساختن « اصل آمیزش ، که شیر باشد » ، هویت روشن سازی، و هویت علم را ، نزد زرتشت و خدایش ، معین میسازد، که یکراست به همان اندیشه « دواصل مجزّای نیکی وبدی دربُن گیتی یا فطرت انسان » برمیگردد . خود واژه « جـُدا » ، این تحول اندیشه را، فاش ورسوا میسازد . « جود jud» که درپهلوی ، معنای تفاوت و ازهم جدا ساختن را دارد ، معنای « ضد یا anti » را هم دارد. و به بلعیدن وازهم پاره کردن دیویjudishn +judan گفته میشود . وبه جنبشهای رفض وبـدعـت ، جود ریستاگjud ristag گفته میشده است .
این واژه « جود » ، درست همان واژه « جوت » است، که « جفت = یوغ » باشد، و سراسر معانیش هنوز درکردی زنده باقی مانده است . رد پای این یکی بودن جود = جوت = جفت در خود متون پهلوی باقی مانده است . چنانچه به « وای نیک گوهر» که خدائی جزهمان « وای به = سیمرغ » نیست ، وای جود گوهر waay- i- jud- gohr گفته میشود . همچنین به درختی که سیمرغ فرازش می نشیند و خوشه تخمهای کل جانهاست ، ون جود بیش ، یا« ون وس تخمگ » گفته میشود( wan-i- jud-besh – i- was tohmag) ، ومعنائی دور ازاصل ، بدان چسبانیده میشود . « جود گوهر »، به معنای آنست که ، ذاتش وطبیعتش ، « جفت = یوغ = گواز= سنگ = همزاد = سیم .. » است . خود همین واژه ، که درست معنای « آمیختن وعشق » دارد ، تبدیل به معنای واژگونه اش شده است که « ضدیت وبریدگی و جدائی » باشد. این عمل درواژه های دیگر نیز، روی داده است . شناختن این « واژگونه سازی معنا ومحتوای واژه ها و تصاویر» ، روش جستجوی حقیقت، درتاریخ ادیان وعقاید و مکاتب فلسفی است . واژه هائی که معانی متضاد باهم دارند ، بهترمارا به کشف حقیقت از دروغ، یاری میدهند ، که واژه های « تک معنا و تمام روشن » .
تاریخ تفکرات اجتماعی و سیاسی و دینی ، تاریخ واژگونه سازی بسیاری ازمعانی و محتویات درواژه ها و اصطلاحات است . جنگ میان عقاید و ادیان و مکاتب فکری ، درهمین معانی ضد دادن به واژه ها، مشخص میگردد . درست همین واژه که در الهیات زرتشتی « جدا گشتن » شده است، و بنیاد روشنی و شناخت خوبی ازبدی شده است ، همان واژه « جوت = جفت = یوغ » ، و همان واژه « جوغ = جوی = جو » هم هست .
« جوی آب = ارکیا » ، یوغ شدن آب با خاک ( = هاگ = آگ = تخم )، آمیختن آب و دانه است که ازآن گیاه، پیدایش می یابد . ودرست همین پیدایش گیاه ، دراثر آمیخته شدن آب با تخم ، تصویر « پیدایش بینش » ، دراثر آمیخته شدن خدا ( دایه = ابر= زهدان آب ، درایران، رودخانه آب ، رود وه دایتی ، درسانسکریت رودخانه شیر ) با مردم (مر+ تخم ) است .
پیدایش بینش درفرهنگ ایران ، پیآیند « دزدی میوه ، از درخت قدغن شده درباغ عدن » نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، خودش تخمیست ، که با نوشیدن آب وشیر، که گوهر خداباشد ، درخت بینش میشود. پیدایش بینش و روشنی ، پیآیند جفت شدن گوهرخدا ، با گوهرانسان است . روشنی ، از اهورامزدا یا خدا ، به واسطه زرتشت ، یا محمد یا عیسی ... تابیده نمیشود ، بلکه روشنی ، پیآیند هـمآغوشی و انـبـازشدن ( همبغ شدن= جوت شدن ) خدا وانسان ، باهمند .
فرهنگ ایران ، بسیارنیرومندترازآن بود که اندیشه زرتشت و سپس الهیات زرتشتی ، بتواند آن را بکناربزند یا حذف کند . فرهنگ ایران ، پس ازکوتاه مدتی ، درسراسر آموزه زرتشت و الهیات زرتشتی، رگ وریشه دوانید، وآن را دگرگون ساخت . همان مفهوم بینش ، که « پیدایش بینش » را ، پیآیند « همپرسی یا آمیزش و یوغ شدگی خدا با انسان » میدانست ، به خود زرتشت ، نسبت داده شد . هرچند که این رابطه ، اندکی تنگ ترساخته شد ، و فقط به شخص اوانحصاریافت . درحالیکه درفرهنگ ایران ، پیدایش بینش وخرد ، به جمشید ( جم = ییما = همزاد ) نسبت داده میشد، که بُن همه انسانها میباشد .
داستانی که در گزیده های زاداسپرم ( بخش 21 ) میآید ، بدون شک داستانی ازجم ، و پیدایش روشنی و بینش، از انسان بطورکلی است . بینش جم ، بینش بهمنی است، ودراوست که خرد بهمنی ، درشاهنامه نخستین بار، پدیدارمیشود . این داستان درگزیده های زاداسپرم ، برای پیش بینی آینده که اوج بینش ازدور و درتاریکی شمرده میشد ، به زرتشت نسبت داده شده است ، که با مفهوم « همزاد متضاد باهم زرتشت درگاتا »، بکلی ناسازگار و ناجور است . ما فرهنگ سیمرغی را دراین تحریفات و مسخسازیها و واژگونه سازیها ، می یابیم . داستان، براین اندیشه استواراست که چهل روز آغاز آفرینش ( از نوروز تا دهم اردیبهشت ) ، روزگارپیدایش سیمرغ ( خدا ) یا آسمان ابریست . درنخستین جشن پنج روزه گاهنبار(Maidhoi Zarema ) تخم آب از« ابرسیاه = سیمرغ » نهاده میشود . دراین روزکه نخستین تراوش آب ازابرتاریک وبارنده یا سیمرغ است ، نخستین انسان از« آب دائیتی » میگذرد ، و تخم انسان با آب رود وه دائینی ( دایه به = هو دای = خدا ) ، یوغ و جوت و آمیخته میشود، و بهمن، ازآن میروید . این داستان که بنیاد اندیشه بینش درفرهنگ ایران بوده است ، برای پیش بینی های زرتشت ، جعل و مسخ ساخته شده است ، ولی برغم این تحریف و مسخسازی ، باقی مانده است . جمشید ، پس از بیرون آمدن ازرود ، « آنگاه بهمن ... را دید به شکل مرد نیکچهر، روشن ، برازنده، که موی گـزیـمه - wizard wars - داشت ، که گزیمه نشان دوئی است – جامه ای که مانند ابریشم بود ، پوشیده داشت که هیچ بریدگی درآن نبود » ، و آنگاه بهمن و جمشید باهم، به بالا به سوی انجمن مینویان( خدایان ) میروند . درفرهنگ سیمرغی (فرهنگ ِ زال زری ) ، بینش و روشنی و شناخت و تمایزو تشخیص، وارونه اندیشه زرتشت از روشنی که در« جدا شدگی و بریدگی و تضاد همزاد وجفتش » پیدایش می یابد ، در« شانه کردن مـوها به دوبـخـش ازهم ، وایجاد ِ تارک سر» ، بدون ایجاد بریدگی و پارگی وشکافتن ِ جمجمه وسر ازهم » ، بیان میشد . به تارک یا فرق سر، « ویزارد ورس » گفته میشود .
این واژه ِ « ویزار، ویزاردن » ، که معنای تفسیروتاءویل کردن + توضیح دادن + تصمیم گیری + و گزینش + و نجات » دارد ، هویت این فرهنگ را مینماید . « ویزین » که همان واژه « گزین » ، و ریشه همان واژه عربی « وزیر wizir» میباشد ، این گوهر« بریدگی ناپذیری ، برغم تشخص و تمایز و قضاوت و گزینش وشناخت » را دارد . « تمایزدادن، بدون ازهم بریدن و پاره کرد = یا بدون مجـزّا ساختن » ، گوهر بینش بهمنیست ، چون گوهر بهمن ، ضد خشم ، یا بسخنی دیگر، ضد بریدن و پاره کردن و جدا ساختن است . بهمن درفرهنگ سیمرغی، بکلی با بهمن درآموزه زرتشت ، فرق دارد . این واژه است که در شکل wizistan، به معنای « تعلیم دادن » است . به عبارت دیگر، یاد دهنده و یاد گیرنده « دوانه = یوغ = جفت» هستند .درست واژه « آموزگار» همین معنی ومحتوا را دارد . همین ریشه درشکل wizostan به معنای « آزمودن و پژوهش کردن » است که درآزمودن و پژوهش کردن ، حق پاره کردن و ازهم گسستن داده نمیشود . فقط باید « تارک و فرق سر» برای شناخت ، ایجاد کند . انسان درشناختن پدیده های جهان ، آنهارا « شانه میکند = مـیاراید» . انسان، درشناخت ، باید« مشـّاطه عروس جهان » گردد .
انسان باید پدیده هارا فقط « ازهمدیگر، شانه کند » . چنین شناختی است که معتبراست، و اصالت دارد، و حقیقی است .ازاین رو بدان wizurd ( معتبر+ اصل+ حقیقی ) گفته میشد . به قضاوت وداوری، که چنین ماهیتی داشته باشد وزیر wizir گفته میشد . اینست که « گزینش بهمنی » ، گزینش نزد جم و زال زر و رستم ، گزینش میان « همزاد ، یا دوضد ازهم بریده خوبی وبدی » نبود .
جامه سپید و رنگ سپید ( جامه ابریشم )، جامه بهمن و رنگ بهمن و یاسمن سپید که گل بهمن است ، برای همین « یوغ بودن سپید » است . سپید که دراصل « سپت = سپد= سپیت » باشد ، سبکشده واژه « ساپیته » است، که به معنای « سه اصل ، سه زهدان ، سه نی ... » است . سقف آسمان( سه سپهر) ، سقف زمان( روزهای 28+29+30= سه کهت = سه کات = چکاد ) ، سقف بطورکی ، سا پیته = سابات است . نام خود زرتشت که « سپیتمان » باشد ، همین پیشوند را دارد . این همان اصل سه تا یکتائی است . سه نایست که باهم، یک نایند . « یوغ » که جفت شدن دوتا هست ، دراین سه تا یکتائی ،عبارت بندی میشود . ویژگی « جفت شوی دواصل » ، « بند میان دو اصل » « آنچه دواصل را به هم میآمیزد » ، اصل ناپیدای سوّم شمرده میشود . اینست که آموزه زرتشت، علت پیدایش پدیده « ثنویت Dualism» گردید، درحالیکه فرهنگ ایران « سه تایکتائیTrinity=Triad= سه خوانی = سه قرقفی » بود، و کاملا درتضاد با ثنویت زرتشتیگری .
درواقع«عشق= نیروی اتصال»،هرچند ناگرفتنی ونادیدنیست،ولی اصل وعنصرسومست . جامه سپید وسپیدی دراثر بیان مفهوم « سه تائی که چنان باهم آمیخته اند که یکی شده اند = جفت و یوغ شده اند » ، بیان روشنی و بینش باهمست . ازاین رو جامه بهمن ، صفت ِ « نابریده » دارد . وارونه این تصویر ، «همزادی » که بنیاد آموزه زرتشت است و هویت روشنی اهورامزدا و « خرد هرویسپ آگاهش » را معین میسازد ، اصل برّنده است . حتا شیر را که بُن آمیزش است ، ازهم می برّد .
تصویر دایه و « جـُفت بودن مهـربا خـرد »
و پیدایش بیواسطه آن دو، ازخود انسان
از دوره میترائیان گرفته تا زرتشت ، وازخود زرتشت تا پایان دوره چیرگی زرتشتیگری درزمان ساسانیان ، به شدت با « تصویر دایه » درفرهنگ ایران جنگیده شده است . ازسوئی ، تا آنجا که ممکن بوده است ، این تصویر و برآیندهایش ، حذف گردیده است ، و ازسوئی ، همه ویژگیهای دایه ، واژگونه با اصل ساخته شده است، ویا بالاخره ، زشت ساخته شده است وهمه « فحشها یا دشنام ها» در زبان فارسی ، نام این دایه اند .
سراسر واژه های ما درمورد دانش و بینش و شناخت ، با « زائیدن و روئیدن » کار دارند، و همه این اصطلاحات ، پاکسازی شده اند . چون این واژه ها ، همزمان با کاربردشان ، انسان را از« پیدایش مستقیم روشنی و بینش ازخودشان » ، یا از « پیدایش مهر، مستقیم از درون خودشان » آگاه میسازند . واژه های « ارپ = ارب = عرف » ، « دانائی » ، « بینائی » ، « فرزانگی» ، « خرد » ، « دین » ..... وازسوی دیگر همه واژه های مربوط به « حکومت= خشتره ، سامان » ازهمان تصویر زنخدائی ( ایزد بانوئی= زن + خدائی ) برخاسته اند ، وهمه این واژه ها، آشکارا، حکایت ازاندیشه های بنیادی دیگری ، ازحکومتگری و از دانش و ازمهر، میکنند . این واژه ها ، همه تحریف و مسخ و درمعنا، واژگونه ساخته شده اند . ما با زبانی سخن میگوئیم ودر زبانی میاندیشیم ، که همه اش ، دروغست . همان واژه « دیـن » ، درست به پدیده های وارونه اش (که زرتشتیگری + یهودیت + مسیحیت + اسلام .... باشند ) اطلاق میشود . هنوز معانی این واژه دین ، در زبان کردی ، زنده باقی مانده است .« دین» ، به معنای « دانستن » و « آبستن » است . « دین » درمتون تحریف نشده اوستا، به « مادینگی و زایندگی » اطلاق میشود . «دیــن » ، که نیروی « زایندگی بینش درانسان وازانسان » میباشد ، نام خود سیمرغ بوده است . این اصل زایندگی دانش و بینش ، گوهر ِخودِ این دایه است ، که با شیرش ، درهرانسانی افشانده شده است . بینش و دانش یا روشنی ، باید ازخود انسان زائیده شود ، تا روشنی و بینش حقیقی واصیل باشد . روشنی ، ازهرجانی و ازهرانسانی ، زاده و پدیدارمیشود ، و برضد « تمرکز انحصاری روشنی و طبعا دانش دریک جا » هست . ادعای برگزیدگی زرتشت ازاهوره مزدا، و از موسی و عیسی ومحمد ، همه ، برضد این مفهوم اصیل « دین » هستند . همه این ادیان ، از دیدگاه فرهنگ سیمرغی ، ادیان دروغـیـن ، ادیان جعلی و تقلبی هستند . بدینسان مفهوم و پدیده « دین ، که بینش زایشی ازخودِ فرد انسان » بوده است ، بکلی جعل و قلب و مسخ وواژگونه شده است . این جعلیات و قلبسازیها ، که بنام حقیقت و اصل وفطرت ، فروخته میشود و رواج دارد ، فقط با زشت ساختن « تصویردایه » ، تصویر سیمرغ ، که خدای مهروخرد بود ، ممکن شده است .
جمشید که از رود « وه دایتی = هو دای = خدای » یا « دایتی » میگذرد ، و شسته ( شنا کردن = شناختن ) میشود ، بهمن دراو پدیدارمیشود، که اصل خرد بنیادی است ، و جامه سپید پوشیده است . جامه سپید ، بیان « جفت بودن مِـهر با خـرد » است . جامه ، که آمیزش تاربا پود است ، درفرهنگ ایران ، نماد « مهر» است . ازاین رو فردوسی ، دین را ، کرباسی میداند که ازهم پاره ناشدنیست . حتا چهارپیامبر مشهور، که محمد و موسی و عیسی و زرتشت باشند ، در داستانی که دردهان براهمن هندی میگذارد ( وکسی جز بهمن ، درفرهنگ خرّم دینان نیست ) با همان دین و شریعتشان ، فقط درپی ازهم پاره کردن این « مهر انسانی که دین » باشد هستند . دینهایشان ، ضد دین یا ضد مهر حقیقییست که همه بشر را فرامیگیرد .
ما امروزه با چیزی بنام « دین » روبرونیستیم . ما درهمه این ادیان ، با دینی کارداریم ، که برضد گوهر دین است . « رود و دریا وجوی » ، بیان « مجموعه همه شیره ها وافشره ها وشیرابه های جانها » بوده است . همانسان که همه جانهای بی آزار، دریک گاو یا گوسپند یا خرگوش نموده میشدند ، همانسان همه ددان و درندگان دریک گرگ بزرگ نموده میشدند . « خدا » ، فقط تصویر « کل شیرابه ها و شیره ها و روغنها و مان ها و افشره های جانها درگیتی » بود .
این واژه « دایتی » که نام این رود است درسانسکریت dhaayatiمیباشد، و اینهمانی با واژه « دا daa » دارد که دارای معانی 1- مکیدن و نوشیدن، و درشکل daiti به معنای هدیه و بخشیدن است، ودرفارسی « دایه daayah » و در زازا « daike» شده است ( رجوع شود به یوستی Justi).
پس در گذشتن انسان ، از شیرابه یا جوهروحقیقت کل جهان هستی و مکیدن و نوشیدن آنهاست که بهمن (= مهری که جفت با خرد است ) دروجود خود انسان، پدیدارمیشود. از این شسته شدن (= شنا کردن) است که « شناختن» پدیدارمیشود . این همان اندیشه « آزمایش کردن ِ خود در روزگار» است ، که سیمرغ ، رسالت هرانسانی میشمرد . تصویر « دایه » ، ازهمان برآیندها، یا معانی گوناگونی که « دا = دی » که ریشه واژه « دایه = دایتی » است، و درمتون اوستائی وپهلوی و همچنین در زبانهای زنده بکارمیبرند ، آشکار وبرجسته میگردد . همان واژه « جوان + مردی یا مـردی= مر+ دی= مر+ دایتی » ، هیچ ربطی به « نرینه بودن » ندارد ، بلکه درست همین « هدیه کردن و بخشیدن خود سیمرغ » است .درکردی به جوانمردی ، « مه ر دایه تی » گفته میشود . « مردی = مر+ دی » هست ، و این پسوند « دی » همان « دایتی » یا دایه است که خودرا در زایشش ، در شیر دادنش ، میافشاند .
همان واژه« دیـن» که « daena = da+ na » باشد ، به معنای « نای، یا زهدان ، یا اصل زاینده و مبدع و نوآور و بخشنده و آفریننده و بیننده و فرزانه درخود انسان » میباشد .
درکردی ، « دا » دارای معانی 1- بخشیدن 2- مداوا و معالجه و 3- نوو تازه ... است . دائینان ، به معنای ابداع کردن و فروهشتن است ( که زادن بوده است ) . دائه نیم ، به معنای « چنین میاندیشم » است . « دا » که ریشه واژه « دایه = دی = دیو= دین » درمتون اوستائی دارای معانی 1- بخش کردن و 2 – مکیدن و نوشیدن و 3- دانستن و همچنین 4- نهادن ، ساختن ، گستردن ، پدیدارساختن ، باهم ترکیب کردن است . « دئوdao » که متناظر با همان واژه « تـائـو» درچین هست ، دارای معانی 1- آفرینش 2- فرزانگی ( حکمت ) 3- فرزانه 4- دهنده و بخشنده 5- سازنده است . درترکیب دئه مانه daemaana به معنای نیروی بینندگیست . متون زرتشتی میکوشدکه واژه داتن daatan= دادن را که دراصل، به معنای ( زائیدن = فروهشتن ) بوده است ، تبدیل به « نهادن » کنند ، تا چشم را از دیدن « اصل پیدایشی همه پدیده ها » ، منحرف سازند . واژه « داد »، که شامل پدیده های ِ « قانون و حق و عدالت» میباشد ، همه گواه بر « زایشی وپیدایشی بودن آنها ازخود انسانها » میکند . قانون و حق و عدالت ، ازبالا، وضع وجعل نمیشود ، بلکه مستقیما ازخود انسانها با همان بینششان ، باهم زاده میشود . بخوبی دیده میشود که شیر مکیدنی و نوشیدنی دایه، که شیرابه همه جهانست ، « دانائی و فرزانگی و سازندگی و ابداع و نوآوری » را، با « مهر»، جفت ساخته است . بـهـمـن که نخستین پیدایش ، از آمیزش رود شیرابه های چیزها ، با انسان است ( هرانسانی، بدون هیچ تبعیضی ) ، جفت « مـهـر و خـرد » است . ارسطو درکتاب «اخلاق نیکومد» ، سه فصل درباره « دوستی» مینویسد . مقصود ارسطو ازاین بحث درباره « دوستی » ، آنست که دوستی دراجتماع ، بنیاد سیاست است. به همین علت نیز، حکومت نزد زال زر و رستم و همچنین هخامنشیان ، بر بنیاد « سراندیشه بهمن وخرد ومهر بهمنی » قرار داشت، نه برپایه دیانت زرتشتی . بهمن ، خردیست که درمهربه جانها میاندیشد ، و نگران همه جانهاست ، ومهریست که خردی را که تهی ازمهر بشود ، نمی پذیرد . اینست که بهمن که خودش اصل آبستنی است ( اندی + من = مینوی در مینو = دانه درون دانه ) هست ، بهمن که خودش « اصل میان بطورکلی » است ، اصل یوغ = اصل اتصال و آمیزندگی و پیوند هست . به گونه ای ناگرفتنی وناپیدا ، درمیان ِ هردوتائی قرارمیگیرد، و ازآن دو، یکی میسازد . اینست که « سه تا یکتائی » ، دراین فرهنگ ، فوق العاده اهمیت داشت ، و این فرهنگ را بدون این اصل سه تایکتائی، که یکی از عبارت بندیهای همان اندیشه « یوغ = سیم = گواز= سنگ = مر= ابلق= رخش = ... » نمیتوان فهمید . موبدان زرتشتی با شعارها 1- اندیشه نیک + 2- گفتارنیک + 3- کردارنیک ، درتلاش برای پوشانیدن و حذف آن سه تایکتائی بودند .
درست نخستین بخش کتاب ِ بهمن نامه ، داستانیست که بهمن، مبلغ دین زرتشتی ، برضد این اندیشه « جفت » میجنگد، و بدون آگاهی ازاین اندیشه ، نمیتوان کل آن داستان را فهمید . ارزش بهمن نامه ، هنوز شناخته نشده است ، چون با داستانی آغازمیکند که معنای اصلیش ، برای خوانندگان ، مفهوم نیست . بهمن زرتشتی دراین داستان ، به جنگ « تصویر یوغ = جفت » میرود ، که بنیاد فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) بوده است . دراین داستان ، « کـتـایـون و لــوءلـــوء » ، همان همزاد یا ایده جفت یا یوغ بودن ِ « ارتافرورد و بهرام » است ، که اصل آفرینش و زمان و روشنی شمرده میشد ، و اهورامزدای زرتشت ، برضد آن میجنگید . این جفت ، همان «هـمـزاد»ی بود که زرتشت آنهارا ازهم بریده ، و متضاد باهم ساخته بود . « همزادی » که زرتشت درگاتا ، آنرا بطور بدیهی ، بریده ازهم ومتضاد باهم و آشتی ناپذیر باهم میداند ، همزاد یا جفتی بوده است که درفرهنگ زال زر، اصل روشنی و بینش و آفرینش بوده است . آنچه را زرتشت ، بدیهی میداند ، به هیچ روی ، بدیهی نبود ، بلکه میبایست ازهم بریده وجدا ، و سپس ، متضاد باهم ساخته شود . زرتشت ، بریدگی و شکافتگی همزاد = ییما= جم = یوغ را بدیهی میگیرد ، بدون آنکه خودش را به کردار « برّنده و شکافنده و ارّ ه کننده سختدل وکینه ورز» درک کند . این بدیهی گیری ، پوشاندن اوج خشم وقهرو کینه ورزی ، در« اوج لطافت » بود . این کینه ورزی و سختدلی بی حد و رویاروئی با « دیگراندیش و دشمن » ، به کردار « اهریمن » ، در گشتاسب، پدیدارشد، و در« بهمن پسر اسفندیار» به اوج خود رسید . البته این بریدن و اره کردن ییما یا همزاد و جفت ویوغ ، با میترائیان شروع شده بود . این ضحاک، یا « میتراس » هست که جمشید را به دوشقه ارّه میکند .
صدم سال روزی بدریای چین پدید آمد آن « شاه ناپاک دین »
چوضحاکش آورد ناگه بچنگ یکایک ندادی زمانی درنگ
به ارّه مرورا بدونیم کرد جهان را ازو پاک وبی بیم کرد
همین « ضحاک »، که به عبارت فردوسی « پر ازهول شاه ، اژدها پیکراست » ، کسی است که ازدید موبدان زرتشتی ، جهان را، از تصویر یوغ و جفت و دایه وهمزاد ( ییما = جم ) ، یا « جم ناپاک دین » پاک میکند . این سنـّت فکری ، از زرتشت آغازمیشود ، و سپس موبدان، آنرا درسراسر اوستا و متون پهلوی بکا ر می بندند ، که دشمنان فکری ، بویژه این زنخدا ( اوزدِ س = بت ، پری ) را ، بدست اهریمنی یا دیوی یا ضحاکی یا دشمنی ، نابود میسازند . دیگری بجای آنها این کین توزی را انجام میدهد. آنچه زرتشت ، بدیهی میدانست ، با پوشانیدن ِ سختدلی وکین توزی و پرخاشگری، درتاریخ ودراجتماع، ممکن بود . دشمن اهریمنی را باید بدست اهریمن، یا یکی ازموءمنانش کشت ، تا لکه ننگی بردست پاکدین وبهدین واهورامزدا و موبد و ، نماند . زنخدای ایران را درمتون ، بدست گرشاسپ و رستم ، که پیروان آن خدا بودند ، میکشند ، تا خود ، آلوده به سختدلی و کین ورزی نشوند . این گونه دشمنی وکین ورزی ، با همین بدیهی شمردن « همزاد ازهم بریده و متضاد » زرتشت ، آغازشد . جمشید یا ییما ، که جفت وهمزادیست که « اصل مهروخرد باهمست »، وبرضد اندیشه بنیادی زرتشت است ، درست بوسیله ضحاک ، همکارو شاگرد اهریمن ، کشته میشود . ودرست دشمنی و کین ورزی موبدان زرتشتی ، با « جفت خرد ومهری که درجمشید » ، نخستین « آدم فرهنگ سیمرغی = زال زری » هست ، در شاهنامه ، آشکار و برجسته میگردد . « مـنـی کردن جمشید » که « اندیشیدن با خرد انسانی ، بر بنیاد آزمایش و پژوهش و برای مهر به جانها» است ، « رقابت کردن با اهورامزدا » و « گستاخی انسان ، برای انبازشدن با اهورامزدا » شناخته میشود . بدینسان ، واژه « منی کردن » که سربلندی فرهنگ ایرانست ، و بیان خردیست که در آزمودن و جستن، به بینشی بهشت ساز( مهر به جانها )میرسد ، علت العلل هبوط انسان و « ارّ ه کردن ویژگی یوغی » میگردد . چون این یوغی بودن انسانست که خرد بهمنی ازآن می بالد . ازدید موبدان زرتشتی ، چنین خردیست که « جشن نوروز، که جشن نوآفرینی جهان » است ، تبدیل به برترین فاجعه شوم ، وهبوط انسان درورطه تباهی و آوارگی و تبعید شدگی میگردد . جمشیدی که باخردش، مهر به انسانها میورزد، و زندگی درگیتی را برای آنها ، تبدیل به بهشت میکند ، مطرود و مبغوض میشود . بدینسان چنین« بینش بهمنی» ، که « جفت شدن مهروخرد باهم » برای تبدیل زندگی درگیتی به بهشت باشد ، که « خویشکاری حکومت درفرهنگ ایران» بود ، با همان « نفی اصل همزادی یا یوغی » ، طرد و تبعید وحذف میگردد . ازاین پس اصطلاح «مـهـروخـرد » ، فقط یک اصطلاح پوشالی و تظاهری و ریاکارانه میگردد ، که شاهان ساسانی ، مثل نقل ونبات بکارمیبرند ، ولی ماهیت آنرا دیگر نمیشناسند وهرگزآن را بکار نمی بندند .
« خدای زال زر» ، دایـه اوست ، نه مُعـلـّم او
سپس ، روزگار(= گیتی وزمان ) آموزگار، یا دایه اومیشود
« آموزگار» ، معنای « یوغی= آمیزشی» دارد،
ونمیتوان آنرا به « معلـّم » ، ترجمه کرد .
تصویر« دایه » و « شیر» درفرهنگ ایران
ورابطه آن
با « سراسر ِ پیوند های انسان با گیتی ومردمان و زمان »
اهوره مزدا ، دایه زرتشت نیست . الله ، دراسلام ، دایهِ محمد و انسانها نیست . یهوه و پدرآسمانی ، دایه موسی و عیسی و مردمان نیستند. همین تصویر « خدای دایه » ، که بسیارمعنای ژرف درسراسر « پیوندهای انسان با انسانهای دیگر» و« درپیوندهای انسان با گیتی و زمان » داشته است، و به این پیوندها و بستگیها ، پیکرمیداده است ، تشبیهی و تمثیلی و کنایه ای واستعاره ای درک نمیشده است . این تصویرخدا ، درفرهنگ ایران ، همیشه برغم الاهان تازه وارد ( اهوره مزدا یا الله ... ) آرزوی قلبی ملت ، باقی میماند. چنانچه مولوی میگوید .
ما چو طفلانیم ومارا دایه تو برسرما گستران آن سایه تو
همه دایه جانهائی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا
یا عراقی میگوید :
دایه مهرت به شیرلطف پرورده است جان
شیرخواره چون زید ، کش بازگیرد ، دایه ، شیر !
این پیوند « دایه بودن خدا » ، چنان اهمیت داشته است که درادیان نوری هم کوشیده شده است ، برای پیامبران خود ، زنخدایان دایه یا تصاویر مشابه آن را ، بشیوه ای وارد کنند . زرتشتیان ، هنگام زاده شدن زرتشت ، سه زنخدای 1- آرمئتی 2- سیمرغ ( ارتافرورد) و 3- آناهیتا را حاضرمیسازند ( گزیده های زاد اسپرم ، بخش دهم، پاره 1 ) . این سه « دایه خدایان »، سپس نرینه ساخته میشوند ، و بسراغ ابراهیم وزنش میروند ، و آذرفروز، فرزندی نوین میگردند ، که یهوه ، میثاقش را باابراهیم بتواند پایدارسازد ، سپس بنام سه مُغ(= مجوس ) بسراغ عیسی درگهواره میروند، تا نوید پیدایش تازه خدا را بدهند ، و سپس در کودکی ، امعاء و احشاء محمد را ، پاک میسازند ، و محمد این تجربه را هیچگاه فراموش نمیکند ، وآن تجربه را، گواه بر رسالت خود میداند (تاریخ طبری ) .
این پیوند ِ « دایه ِ انسان بودن خدا » ، که « برآیندهای گوناگون » دارد ، به گستره گیتی و زمان و انسانها ، انتقال داده میشود . خدا یا سیمرغ ، خودش ، گیتی و زمان و جان میشود . ازاین پس ، گیتی و زمان و جان ( انسانها ،جانوران ، گیاهان ) همه ، آموزگاریا دایه ( مامای ) انسان میشوند . « آموزگار» ، درفرهنگ ایران ، همان معنای « یوغ = جفت » را دارد . همه پدیده ها و رویدادها و انسانها درگیتی و درزمان گذرا ، زایاننده حقیقت ازانسان ، و شیر دهنده به انسان ، و پرورنده انسان میشوند . اینست که موبدان زرتشتی ، به شدت با « خدای دایه وجهان بینی اش » میجنگیدند ، ولی ازسوئی نیز، آن صفات را بشیوه ای به اهورامزدا ، که دیگر ویژگی دایه بودن نداشت ، نسبت میدادند . تصویر « دایه » ، گوهر « خرد ودانش وروشنی » ، و « مهر، یا همه گونه بستگیها » را مشخص میساخت . این بود که موبدان زرتشتی ، میکوشیدند که این زنخدا را ، هم گوشتخوارو رباینده طعمه و پرخاشگرو قهرورز ، بشمارآورند که از زمره دادن ودرندگان است، و در« کُـنـام » زندگی میکند . به عبارت دیگر، « خدای مهر» را ، هم ازسرچشمه «مهربودن » میاندازند ، و هم اورا ، « تهی ازخرد و دانش » بشمار آورند . این تلاش برای تحریف داستان زال زر، بکار برده شده است . ولی برغم این تلاش ، برای زشت سازی و« نفی اصالت مهروخرد ازسیمرغ » ، رد پاهای اصالت سیمرغ درخرد ودر مهردرشاهنامه باقی میماند . وجود ِ تضادها درداستان ، حقیقت تحریف شده را فاش و آشکار میسازد . درآغاز کوشیده میشود که سیمرغ ، به کردار « مرغ گوشتخواری که برای ربودن طعمه درپروازاست » معرفی گردد . او ، فاقد مهراست . این خداست ( اهوره مزداست ) که به او دراین مورد ، مهری به دل او میاندازد . مهر دراو، عاریتی است، و مایه اش ، اهوره مزداست .
چو سیمرغ را ، بچه شد گرسنه بپرواز برشد، بلند از بـنه
یکی شیر خواره خروشیده دید زمین همچو دریای جوشیده دید
زخاراش گهواره و، دایه ، خاک تن ازجامه دورو لب ازشیرپاک
بگـِرد اندرش، تیره خاک نژند بسر برش، خورشید گیتی بلند
پلنگش بدی کاشکی مام وباب مگرسایه ای یافتی زآفتاب
مرغ گوشتخواری که اکنون چنین طعمه ای می یابد ، بجای آنکه به ربودن طعمه و خرسند ساختن جوجه های خود که گرسنه درانتظارند، بیندیشد ، از دید دلسوزی وهمدردی به کودک دورافکنده مینگرد ! ولی ، این دلسوزی وهمدردی ، زائیده ازمهر خود او نیست ، بلکه خدا ، با الهامش ، طبیعت درندگی مرغ را ناگهان تغییر میدهد
خداوند ، مهری به سیمرغ داد نکرداو بخوردن ازآن بچه یاد...
آنگاه طعمه را به آشیانه اش میبرد . آنجا حتی جوجه های گرسنه ، بجای ربودن طعمه ای که مادرآورده ، گریه میکنند !
نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خـُرد، خون از دودیده چکان
شگفتی ! برو برفکندند مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر
برای سلب اصالت مهر ازسیمرغ ( خدای دایه )، چه اضدادی به هم می بافند ، تا تصویر خدای دایه را، که « خدای مهر» حقیقی ایرانست ، زشت و تباه و وارونه سازند . به هر ترتیبی شده است باید ، تصویر « خدای دایه » ، از « سرچشمه مهر وخرد بودن » بریده شود . درجای دیگر میآید :
تو این بنده مرغ پرورده ( زال) را
به خواری و زاری ، برآورده را
همی چرم پوشد بجای حریر مزد گوشت، هنگام پستان شیر
درآشیانه سیمرغ ، خدای دایه ، زندگی کودک ، در خواری وزاری است! و درکودکی ، بجای آنکه شیر ازپستان بمزد ، گوشت میخورد، و درندگی میآموزد ! نشیم سیمرغ ، « کنام » = بیشه ددان ساخته میشود . تحریف، درپس تحریف . این زشت سازیها و تحریفات ، برای آنست که تصویر « خدای دایه » ، ضد « تصویر خدای معلم » است ، که روشنی و بینش را، ازمردمان نمی زایاند »، و انسانها را « سترون و عقیم از روشنی و بینش» میداند است ، چون خود را « روشنی بیکران ومنحصر به فرد » میشمارد .برغم همه تحریفات و مسخسازیها درنفی اصالت خرد و مهراز خدای دایه یا سیمرغ ، ردپای اصالت او درخرد و مهر، باقی میماند .
اگرچند ، مردم ندیده بـُد اوی ( زال )
زسیمرغ ، آمُخته بد ، گفت و گوی
بر آواز سیمرغ ، گفتی سخن
« فروان خرد » بود و « دانش، کهن »
زبان و خرد بود و رایش ، درست
به تن نیز یاری زیزدان بجست
ازسوی دیگر، ردپای گواه بر اصالت سیمرغ در مهراینست که به زال ، میگوید :
که در زیر پرّت برآورده ام ابا بچگانت بپرورده ام
زیرپر برآورده شدن ، بیان « همآغوشی با زال » است
فرامـُش مکن ، مهر دایه ، زدل
که دردل ، مرا ، مهرتو ، دلگسل
سیمرغ ، خود را هم « دایه » و هم « مام =مادر» و هم « مایه» زال میداند، و نام خودرا که « دستان زند » باشد به او میدهد
چنین گفت سیمرغ با پورسام که ای دیده رنج نشیم و کنام
( ای که تو در نشیمن خدا، نزد من که کنام درندگانست، رنج دیده ای ! دروغی بدین زشتی و سخافت در دهن سیمرغ نهاده میشود)
ترا پرونده یکی دایه ام همت « مام » وهم« نیک سرمایه ام »
نهادم ترا نام ،« دستان زند » که با تو پدرکرد دستان وبند
بدین نام ، چون بازگردی بجای بکو تات خواند یل رهنمای
این خداهست که به زال ، نام میدهد . نام دادن ، مستقیم خدا به کسی ، معنای فوق العاده ژرفی دارد، که درفرصتی دیگر بررسی خواهد شد . ازاین پس ، پدرت و همه مردم، ترا به نامی که من بتو داده ام ، بخوانند . به ویژه که نام خودش را به او میدهد .« زال زر» هم ، نام خود سیمرغست.
ولی دراینجا ، مابا نکته ای آشنا میشویم که در « آوردن بچه دورافکنده به آشیانه اش » ، چشمگیرنیست . سیمرغ ، خودرا تنها ، « دایه » او نمیداند ، بلکه خود را « مادر و مایه » اونیز میداند.
اینهارا به گستره تشبیهات شاعرانه و افسانه ای بردن ، سبب شده است که فرهنگ ایران ، به کلی حذف گردیده است . سیمرغ ، نه تنها پرورنده هرکودکی، با شیر خودش هست ، بلکه « مام و مایه » هر انسانی نیز هست . هرانسانی ، از خدا ، زاده میشود! خدا ( سیمرغ ) ، « مای » یا « مایه » هرانسانی هست .
با چنین تصویری ازانسان وازخدایش، همه ادیان نوری( از زرتشت گرفته تا محمد و ... ) دچار اضطراب کلی میشوند . اگر، سیمرغ ، « مادر و مایه زال یا انسان » میباشد ، پس « دور افکندن زال برای ضعفش » ، بیان سرنوشت هرانسانیست که درزاده شدن ، دور افکنده میشود . درهیچ کودک خرد وضعیف وناتوانی، سیمرغ یا خدا دیده نمیشود . آیا میشود که درآنچه خـُرد و ضعیف و ناتوان و ناچیزو دورافتاده است ، خدا باشد ؟ در کودک زار ، گوهر خدائی ، مایه خدا ، مایه زیبائی و نیکی و بزرگی و بینش، دیده نمیشود . ضعف وعیب و ناتوانی کودک ، سیمرغ یا خدا ، وبُن آفریننده کیهان ( بهمن) را دراو، میپوشاند و تاریک میسازد .
« مادر» ، اینهمانی با شیرش ( خشیر= ژیو= سوت= مای ) ، که شیرابه هستی و اینهمانی با « جان » دارد ، داده میشد . درکردی به مادر، « مایه و دایک » گفته میشود . بدین علت ، مادر ، « مای و مایه و سرمایه » شمرده میشد. دراردو به مادرو به زن و به « مادرخدا » ، « مای » گفته میشود . درهزوارش می بینیم که آب aap، زرای zray و مایه maya+ mya است . درافغانی ، به زنی که ازکودکی کسی را پرورده باشد، و درهزاره به خواهر بزرگ ، و مجازا به « زنان سرسفید » ،« آپـه » گفته میشود . درکردی دیده میشود که « زه ری » ، هم به معنای « زیبای سبزه رنگ » ، وهم به معنای دریا است . « زه ریا » هم، دریاست ، و « زه ریان » ، کدبانو است . زری و زریا هم دریاست . درپهلوی، دریا « aap+ dray » ودر اوستا zrayah است . دربلوچی به سرچشمه زیریه zirih گفته میشود . واژه « زر- و زری - و زرای= درای ، همه دراصل ، معنای « نی » داشته اند . دریا و آب و رود ، افشره و شیره نی و نیستان، انگاشته میشده است . و نام « زال زر » ، ازاین زمینه بر آمده است ، که سپس بطورگسترده تر، بررسی خواهد شد . افشره نی و آهنگ نی= باد نی، اینهمانی با خودِ « نی » داده میشود . اصل و زهدان و سرچشمه ، درآبش وشیره اش ، درآهنگ وسرودش، در باد و فوت ووزشش هست . اینست که مادر، « مای» و« مایه » و « مایا » هست. برآینده های این تصویر مادر= مایه = آب = شیر، درمعانی گوناگون مایه = مایاMaaya در سانسکریت بخوبی باقی مانده است . 1- عشق 2- عشق ازلی 2- قابلیت ظهور4- دانش 4- قدرت فوق طبیعت 5- یکی از نه نیروی ویشنو6- رحم 7- همدردی 8- نیروی سحرآمیز9 – فریب 10 – مادّه 11 – خطای باصره ... است . همانسان که « مایه» ، در فارسی به « ماده تخمیر کننده شیر وتبدیل آنها به ماست و پنیرو ...» گفته میشود ، در شیره و افشره و شیرابه و ژَد و مان و انگم ... نیروی تحول دهنده و به هم چسباننده و پیوند دهنده ای ، دیده میشد . مایه ، دربرهه کوتاهی ، با یک واژه و آهنگ ولبخند و ... ، میتواند آغازگر ِ تحولی کلی گردد . این ویژگی « زال زر» است ، که اسفندیار درشاهنامه ، و بهمن پسرش در بهمن نامه ، بدین سبب ، به او تهمت فریبنده و نیرنگ بازمیزنند ، که زال، جادوگروساحراست . البته درشاهنامه ، شاه ، کسی است که چنین نیروی افسونگری ، درهمآهنگ ساختن مردمان، داشته باشد. این افسون شاهی است. افسانه ، دراصل به معنای « نیروی انگیزنذه و آذرفروز» است . بدنام و زشت ساختن «افسانه » ، به علت دشمنی، با این زنخدا بوده است . اساسا واژه « افسون و افسانه » ، به چنین نیروی انگیزنده و تحول دهنده ، به « مایه » و « سرمایه » گفته میشود . اساسا این همان نقش آذرفروزیست که سیمرغ خودش دارد . او، مایه ایست که فوری تخمیر میکند . درست « فرانک » درشاهنامه ، که مادر فریدونست ، وکسی جز خود ِارتا یا سیمرغ نیست ( یکی ازنامهای سیمرغ ، سـرفـراز میباشد ، وفـرانـک ، تبدیل به واژه فـراز شده است ) ، آذرفروز و مبدع و انگیزنده جنبش وسرکشی برضد ضحاک ، خدای جان آزار وخرد کـَش است ( ضحاک ، همان خدای میثاق براساس قربانی خونی است، که یهوه والله ، فرزندانش هستند ) . این دایه ، یا سیمرغست که ، « سر ِمایه» جنبشهای اجتماع ، برضد هرقدرت بیدادگریست، که خردهای جوان وجان انسانها را میآزارد . ازاین روبود که خرّم دینان ، درسراسر تاریخ ایران ، آفریننده سرکشی وسرپیچی، برضد همه قدرتهای مستبد بوده اند .
ازسوئی این دایه یا مایه، یا « مای » ، همان « مـی »، یا باده ای شده است که سراسر ادبیات مارا ازخود لبریزکرده است . این خود سیمرغ یا خداست که « می= باده= بگمز » میشود . اینست که « مادرومی » ، « ساقی وباده » ، « ارتا و خون»، « رود = دایه به » باهم اینهمانی دارند . همین تساوی ، بکلی برضد رابطه اهورا مزدا یا الله ، با واسطه یا معلم یا رسول یا برگزیده با انسان میباشد . این تصویر، برضد هرگونه واسطه ای هست . این تصویر، بیان تحوّل مستقیم ِ خود خدا ، به آموزه اش ، به حقیقتش هست . این تصویر، بیان گیتی شدن ، انسان شدن خداست .اینست که تصویر « دایه » ، بکلی برضد « تصویر معلم و هادی ومرشد و رهنما وپیامبر و مظهرو ... » است . این تساوی ، در ادبیات عرفانی باقی میماند . مولوی میگوید :
برخیزتا شراب به رطل گران خوریم
بزم شهنشه است ، نه ما باده میخریم
بحریست شهریارو، شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل ، ببین ما چه گوهر یم
خورشید(= صنم یا سیمرغست) جام نور، چوبرریخت برزمین
ما ذره وار، مست براین اوج برپریم
خورشید لایزال چو مارا شراب داد
ازکبر، در پیاله خورشید ننگریم
ای عاشقان ای عاشقان، پیمانه را گم کرده ام
زان می که درپیمانه ها ، اندر نگنجد خورده ام
مستم زخمر من لدن ، رومحتسب را غمز کن
مرمحتسب را و ترا ، هم چاشنی آورده ام
درجام می آویختم ، اندیشه را خون ریختم
با « یارخود آمیختم » ، زیرا « درون پرده ام »
آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش ، حکمت بود
کزبحرجان دارد مددد ، تا « درج دُر» شد زوشکم
ما خرابیم و خرابات زما شوریده است
گنج عیشیم ، اگرچند دراین ویرانیم
کدخدامان به خرابات ، همان ساقی وبس
که خدا ، اوست ، خدا اوست ، همو را دانیم
این دایه ، ساقی است که خودش ، تحول به باده یا می یا شیره و افشره گیتی و زمان می یابد ، تا انسان اورا ، مستقیما درهراحساسی ، بنوشد، وازاین آمیزش ، بینش شاد ، ازخود درخت انسان، سربرزند .
این می ، که افشره و شیرابه وجوهرگیتی است ، درهراحساسی ، انسان را ازخود مست و شاد و سرخوش میکند . انسان ، خدا را دربوئیدن و بوسیدن و نوشیدن و شنیدن و ... میمزد و می مکد و مینوشد .
برای زال زر
در نوشـیدن ِ « مـی = شـیر» ،
حقیقت نهفته درانسان، فرا بالیده وفراافشانده میشد
برای زرتشت
حقیقت ، درسی بود که اهورامزدا بوسیله برگزیده اش ، به انسان میداد
نوشیدن « می » ، همان نوشیدن « سـه گـانه » بود . یکی از نامهای جام جم ، سه گانه است ( لغت نامه دهخدا ) . این سه گانه ، 1- آب و2- شیرگاو 3- و شیرابه گیاه » بود، که نشان افشره وجوهر، یا « جان ِکل جهان » بود . « خـشیـر» که همان واژه « شـیـر» امروزه میباشد، به معنای « خـشـه + ایـره » است، که « سه نای » میباشد . خدا یا سیمرغ ، « سئنا یا سه نای» یا« نای به » است . شیر، خود مادر، خود دایه به ( هو دای= خدای = وه دایتی=خود سیمرغ، خود خداست. درنوشیدن می ، انسان ، ازهمان رود یا جوئی مینوشید که خدا درآن روانست . حقیقت ، درفرهنگ زنخدائی ، آموختنی و یاد گرفتنی و تدریسی و تعلیمی نیست . حقیقت برای زال زر ، « ارتافرورد و بهمن نهفته درتخم خود انسان » است که با نوشیدن خدا = مای = می = شیر، ازاو روئیده و بالیده و گسترده و افشانده میشود .
« حقیقت » ، در فرهنگ زال زر، « راستی » است ، که به معنای « شکوفائی و گشایش خود ِ حقیقی نهفته درانسان » میباشد . فرهنگ ایران ، « حقیقت» را ، فقط دراصطلاح « راستی = ارتا » میشناخت . انسان ، تخمیست که درمکیدن و نوشیدن افشره وشیره و شیرابه پدیده های گیتی ، میروید و میشکوفد، و « تخم درون تخمش= اند ِ درون مینویش = اندیمن = بهمن » ازاو، پدیدار میشود، و این ارتا( راستی = حقیقت ) هست، که پیدایش بهمن است . و این « ارتا » ، همان واژه « راستی » است . درتبری ، هنوز « ارتا » ، معنای « پاک » میدهد . « ارتا یا راستی » ، که خود افشانی ، خود پیدائی ، خود پاشی ( فاش سازی خود) میباشد ، پیآیند ، آمیختن گوهر ِ خدا ( مای = می = شیره ) ، با دانه انسان است . اینست که « خـدا نــوشــی » ، اصل پیدایش گوهرانسان ، در رادی ( خودافشانی ) و« بینش و روشنی » و« دلیری » است . اسلام، با « تحریم نوشیدن می » ، انسان را « ازنوشیدن خدا » ، از « درک اصالت خود ، در پیدایش روشنی و بینش یا حقیقت ازگوهرخودش » ، باز میدارد . درواقع تحریم شراب ، توهین به مقدسات ایرانیست . تحریم شراب ، برای منع انسان، از « زایش بینش و روشنی ازگوهرخودش » هست . اینست که درعرفان ، با نوشیدن می درخرابات ، در راستای « پیدایش روشنی وبینش ازخود انسان » میرفتند، که بیان فرهنگ سیمرغی بود. ُخـرّم ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای «افشره ونوشابه نای » است، ونای = رم = رام = ریم، همان سیرغ است، که « نای به » میباشد . « خورشید = خور + شید » هم ، همین معنی را دارد . چون « شیت = چیت » ، نی میباشد، و هنوز دربسیاری از زبانهای ایرانی، به « شیر» ، سوت یا « شـِت » گفته میشود . درواقع نامی نی ، به خود شیرداده شده است( مادر= می، ساقی = باده ) . « خرابه » و « خرافه » هم ، که همان « خور+ آبه ، خور+ آپه » باشد ، به معنای « افشره و شیرابه مادر، یا دایه جهان ، سیمرغ » است . و نه تنها ، اسلام و زرتشتیگری ، درتلاش « خرافه زدائی = نابود ساختن سیمرغ یا فرهنگ ایران » بودند ، بلکه روشنفکران کذائی امروزه ما نیز، درهمان راه ، گام برمیدارند . درخرافه زدائی ، فرهنگ ایران را میزدایند وبرای چنین تباهکاری شوم خود ، به « روشن بودن فکرشان » ، ستوده میشوند . درخرافه زدائی ، مادرخود را به صلیب میکشند وبدان افتخار میکنند .
نوشیدن می ، نوشیدن خدا ( مای= مایه = مایا ) ، یا جوهر هستی هرچیزی ، برای « ازخود ، روشن شدن ، ازخود ، بینا شدن » بود ، برای « خودافشانی = رادی و جوانمردی و نثار وایثار» بود . نوشیدن می ، عروسی با خدا ، یوغ شدن با خدا بود . درگرشاسپ نامه ، داستانی از جم میآید، که پس ازفرار ازضحاک ( میتراس = خدائی که دیگرروشن شدن ازخود را، تحریم کرده بود ، و انسان میبایست با پیمان تابعیت ازخدای تازه ، حقیقت را بیاموزد ) به باغی میرسد که دخترگورنگ شاه درآنست، و ازدارنده باغ ، می ، میطلبد( نه نان و خورش ) .
عروسیست می ، شادی ، آئین او
که شاید ، خرد داد ، کابین او
زدل برکشد می ، تف درد و تاب
چنان چون بخاراز زمین ، آفتاب
می ، آفتابیست که نم درد را دروجود انسان ، بخار میکند
چو بیدست و چون عود ، تن را گـهر
می ، آتش ، که پیدا کندشان ، هنر
می ، آتشیست که ازتن انسان، که چوب عودست ، جوهرش را که « بوی خوش ِ آن » میباشد ، پدیدار میسازد . می ، هنرانسان را آشکارمیکند .
گهر، چهره شد . آینه شد ، نبید
که آید درو، خوب و زشتی ، پدید
دل تیره را ، روشنائی ، می است
که را کوفت غم ، مومیائی ، می است
« بـَدَ ل میکند » ، بد دلان را دلیر
پدید آرد از روبهان ، کار شیر
به رادی کشد ، زفت ( خسیس ) و بد مرد را
کند سرخ لاله ، رخ زرد را
به خاموش ، چیره زبانی دهد به فرتوت، زورجوانی دهد
خورش را ، گوارش ، می ، افزون کند
زتن ، ماندگیها ، به بیرون کند
« می = مای = مایه = سرمایه = ماء » ، گوهردایهِ به ( هو دای = خدای = وه دایتی ) یا همان شیر ِاو ست . این خون اوست که تبدیل به شیر او میشود . اینست که دربندهش ، ازخون ُگـُش ( گش + ئور+ون ) که درالهیات زرتشتی ، تقلیل به « گاو یکتا آفریده ازاهورا مزدا » می یابد ، کودک رز( انگور= انگ + ئور ) پیدایش می یابد . : « ازخون گاو یکتا آفریده .... کودک رز، که می ازاو کنند ، وبدین روی ، می ، برای خون افزودن ، زورمندتراست » . « ارتا» را سجستانیها ، « راهو» ، یا رگ مینامیدند . «خـون» که دراوستاni +vohu=vohuni میباشد، به معنای « نـای به = سـیمرغ » است . درسانسکریت به خون ، ژیو، گفته میشود و دراوستا ، به شیر، ژیو گفته میشود . البته « ژیو » به معنای « زندگی » است . دراوستا به شیرxschvipta = vipta+xsh نیز گفته میشود. « خش یا خشه یا خشن » ، نی است ، وپسوند خش وپتا ، « ویپ یا وَپ vap» میباشد، که به معنای « ریختن و پاشیدن و انداختن » است . پس « خش ویپتا » به معنای « شیرابه افشاندنِ نی » است . ارتا یا سیمرغ ، خون ، یا شیر، یا می در رگهای هرجانیست . سیمرغ ، خون ، یا ژیو است که « زندگی » باشد .
اینهمانی 1- خون و2- شیر و3- می ( شیرابه گیاه ، افشره هوم، که دراصل افشره نی بوده است ) و آب ، درهمان اصطلاح « آب » داده شده بود . فرهنگ ایران ، همه اینها را با هم ، « آب » میخواند ، و خدا ، چنین آبی ، یا هرگونه مایعی ( آبکیها) بود، و در رگهای همه جانها ، این آب ، « زندگی » میشد . خدا، زندگی بود ( نه تشبیهی و تمثیلی و استعاره ای و کنایه ای و ... ). ازاین روبود که ، « زندگی = جان » ، مقدس بود. کتاب و پیغمبرو شریعت و ... مقدس نبود، بلکه فقط « جان درهرانسانی ، مقدس بود » قداست ، منحصر به جان = زندگی درهرانسانی ، چه یهودی باشد، چه زرتشتی باشد، چه بودائی باشد ، چه مسلمان ، چه سیاه باشد، چه زرد ، چه کارگرباشد، چه ثروتمند، چه ضعیف وبیمارو پیر باشد، چه قوی و سالم و جوان . اینست که « نوشیدن می یا باده » ، یا نوشیدن ازجام جم ، اینهمانی با « راستی » و « رادی » و « دلیری » دارد . این اندیشه ، به کلی برضد معلم وهادی و حاکم وآمر بودن خدا ست ، چون « حقیقت » ، تدریسی و تعلیمی نیست . وجود خدا برای زال زر و رستم ، برضد این ادعاست . خدا، دایه یا مای یا مایه یا می است . هیچ انسانی ، از یاد گرفتن و فراگرفتن و حفظ کردن و فهمیدن آموزه ای ویا شریعتی ویا تعالیمی یا افکاری ، هرگز به « حقیقت » نمیرسد . مسئله فرهنگ سیمرغی، که زال زردرآشیانه سیمرغ با آن روئیده بود ، « راستی » یا « پیدایش گوهر خود انسان یا هرچیزی= روشن شدن ازخود فرد انسان »است ، نه « حقیقت » . زال زر، به انسان ، « جام جم » میداد ، تا آنرا بنوشد ، و روشنی ازخودش بیفروزد . زرتشت با آموزه اهورامزدا که روشنائیش بود ، مردم را روشن میکرد . اینست که همین « بهمن »، که مبلغ دین زرتشتی است و سراسر زندگیش صرف کین ورزی و خونریزی و تباهکاری و ناجوانمردی شده است ، و میخواهد دخمه رستم و خانواده اش را طعمه حریق کند ، در زیرسر رستم ، فرزند زال ، جام کیخسرو یا جام جم را می یابد . به عبارت دیگر، روشنی و حقیقت ، برای نخستین از گوهرخودش ، میدرخشد( چرخش بسوی دین سیمرغی دراو پدیدارمیشود ) ، و مفهوم حقیقت را که از زرتشت گرفته است ، متزلزل میشود .
رابـطـه « دایـه وشـیـر»
با « شهر، و حکومتی که، شهررا میآراید»
واژه « شهر» ما ، دراوستا « خشتره xshathra» میباشد. برای ما « شهر» ، تنها « مجموعه بسیار ازخانه ها و خیابانها وکوچه ها که درناحیه ای محدود قرار دارند » و ساکنانش ، میباشد . ولی دراصل ، این اصلاح ، هم معنای « شهر، و هم معنای مملکت بسیارگستره یا امپراطوری » ، و هم معنای « نظامی را داشته است که ، این شهرو امپراطوری را می آراید، در زیبائی ، نظم میدهد » . به عبارتی دیگر، حکومت ، اینهمانی با« شهرو کشورو امپراطوری، یا جامعه ای بسیارمتنوع یا ملت » داشته است . چنانکه به امپراطوری ایران ، ایرانشهر گفته میشود . این واژه « خشتره » ، اینهمانی با واژه « خشیره=khshira = ira+ khshi» دارد . «خشیر= شیره » به معنای « سه نای، که باهم یک نایست » است ، و خشتره khshathraنیز به معنای سه نایthra) (khsha+است . دربرهان قاطع ، خش ، دارای معانی 1- بیخ و 2- بغل است . بیخ ، همان « پیخ » است که « بند نی » میباشد ( یوستی ) ، و بغل ( بغ + ال ) به استریا قاطر نیزمیگویند ، چون مرکب ازدوحیوانست . این واژه « استره » همان « ئوستره » است، که به معنای « سه نای = نای » میباشد، و برای حجامت و سروریش تراشی بکار برده میشده است . درانجمن آرای ناصری دیده میشود که « خش » ، همان « کش » است، که و معنایش « تهیگاه » و « کیوان » است . ولی « کش = کاش »، درسانسکریت ، همان « کاس = کاز» است که« نی» میباشد . ازاینگذشته دیده میشود که در فارسی « خوش »، به معنای تهیگاه است ، و درعربی « خوش » به معنای « نیزه زدن = خاشه بالرمح » و « آرمیدن با زن » است . علت نیز همان اینهمانی زن با نی است . در اوستا درست به زن ، « خشتری » گفته میشود که « نی » باشد . دربرهان قاطع « خشتره »، همان معنای « خشتک » رادارد، و بنا بردهخدا ، درشوشتری خشتک ، کنایه ازفرج زنان است . دربرهان قاطع ، « خـشـن » ، گیاهیست که ازآن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند ( نی ) . و خانه ای که ازنی بوریا ساخته میشود ، خشن خانه میگویند ، و به زن فاحشه ، « خـُشنی » گفته میشود . درکردی به خواهر، خوشک گفته میشود . ازهمین نکات ، میتوان به آسانی دریافت که « خش = خشه = خشی = خوش » همان نائی بوده است که اینهمانی با زن دارد . اینست که شیر زن یا دایه ، برابر، با سرود(= بینش شاد) و آهنگ و رامش نهاده میشد . نائیدن ، وسامان دادن( سامان = نی ) و خشتره و خشیره ، همه دارای این برآیندها وطیف معانی بودند . شیریا افشره نی یا جوهرجانها ، ویژگی آرامش دهندگی ، ویژگی شادی آفرینی وخوش سازی ، ویژگی انگیختن و پروردن بینش را داشتند . حکومت یا « شهریورshatri+var» ، باید نقش دایه را دراجتماع ، بازی کند. وازآنجا که در تبری ، به شـهـریور، « شهروین» گفته میشود ، وپسوند « شروین sharvin= shar+vin» که « وین = نی » باشد ، میتواند به اصل معنای « شهریور» پی بـُرد . . رفتاروکار و اندیشه حکومت باید، شیرگونه ( همانند همان باده = مایه ) ، دراجتماع ، رامش بیافریند . یکی ازنامهای سیمرغ ( روزهشتم ، روز دی به آذر)، رامش جان و رامش جهان است . برای ما امروزه ، رامش و رامشگری ، معنای سرود و نغمه و سرود گوئی از شعف و آسودگی وفراغت دارد . ولی « رامش» ، که گوهر « رام » نخستین پیدایش سیمرغست ، « بینش شاد » است. شادی و بینش ، جفت ملازم همند . رام ، « خدای موسیقی و رقص وشعر» ، و همچنین« شناخت از راه جستجو» است . اینست که رامش، معنای فکر ورای هم دارد . چنانچه فردوسی میگوید :
یکی نامه بنوشت نزدیک رای پرازدانش ورامش وهوش ورای
آرامش دهندگی، دادن طماءنینه قلب و سکون خاطر و آسایش ضمیراز راه بینش است . این ضمیر و روان ودل که درگذشته مرکز اندیشه شمرده میشد، باید بیارامد . سام به منوچهر میگوید :
به مهر و بخوبی ، براءی وخرد زمانه همی ازتورامش برد
« رامش» ، پیآیند « خرد و مهرو زیبائی » است . دایه بودن حکومت برای اجتماع ، درهمان واژه « خشتره » بیان میشد . چنانچه آمد ، دایه ، معنای « زایانیدن دانش وبینش، ازخود مردمان واجتماع » داشت .
داستان « مکیدن شیر از پستان دایه به = هو دای = خدا = یا سیمرغ » دربندهش، به شکل « نوشیدن مشی ومشیانه با دهان خود، ازپستان بـُزسپید موی » ، میآید و پوشیده میگردد . « بـُز» و « بـُزکوهی = نخجیر» ، یکی ازپیکریابی های سیمرغ بود . چنانکه درتحفه حکیم موءمن ، ید الله = دست خدا ، نام « خون بز چهارساله است که دراول پائیزگرفته باشند » . و نام بز و بزغاله درکردی، « گـد » است ، که معربش ، « جـدی» ، نام ستاره قطب آسمان شده است که از دید مردمان آن روزگار، همه ثوابت، به گردش میچرخیدند، و نام دیگرش در التفهیم ، « بـهـی » است ( به = هو= وه = وهو ) . « گه د» درکردی ، به معنای « شکم» و « منش» هست . دربندهش بخش نهم ( پاره 153 ) میآید که مشی و مشیانه : « پس ازسی روز، به بشگرد، به بزی سپید موی فرازآمدند و به دهان ، شیر پستان اورا میکیدند . هنگامی که شیر را خورده بودند ، مشیانه گفت که » آرامـش من ازآن بود که من آن شیرآبگونه را نخورده بودم ، اکنون مرا ، آرامش دزدیده ازآنست که شیر خوردم .... ازآن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زور برآمد و « مـزه خورش » را بدزدیدند ، آنچنان که ازیک صد ، بهریک بهر ماند » . شیرخوردن ازپستان که جفت و یوغ شدن و آمیختن با سیمرغ ، اصل آرامش بوده است ، ولی مشیانه که منکر این اصل میشود ، دومین دروغ را درجهان میگوید . دروغ اول آنست که اهریمن را پس ازاقرار به آفرینندگی اهورامزدا ، آفریننده میشناسد . ولی با این دروغ دومست که « مزه » ازهمه چیزها سلب میشود ، و هرچیزی، فقط یکصدم مزه اصلیش را دارد . « مـزه » که سپس درادبیات عرفانی ، ذوق میشود ( میزاگ درپهلوی ، تبدیل به مـذاق درعربی میشود ، و ریشه ذوق ، ازآن ساخته میشود ) ، درست با مکیدن شیرو عصارهِ ( یا رس و رسائی ) هستی و زندگی، کار دارد . مزه زندگی ، مزه گوهرخدا ، یا شیر دایه است که درهرچیزی طعمی دیگر یافته است . این است که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست که واژه « خش وخشه » ، آبستن به معانی مهمی میگردد.
نخستین دروغ و دومین دروغ
گناه فطری درالهیات زرتشتی
دراسطوره آفرینشی که زرتشتیان ازنخستین جفت انسان خود، که « مشی و مشیانه » است ، آفریدند ، مسئله « گناه فطری » یا « گناه بنیادی درانسان » راگنجانیدند.اهورامزدا، این جفت نخستین انسان را با منش کامل ( bowandag menishn ) میآفریند، و ازآنها میخواهد که نیک بیاندیشند و نیک بگویند و نیکی ورزند . البته دراین عبارت ، دقیقا مشخص نمیشود که « نیک » چیست . خواستن اندیشه نیک و گفتارنیک و کردارنیک ازمردمان ، هنگامی ارزشی دارد که معنای « نیکی » مشخص گردد . در دو دروغ نخستین که بلافاصله میآید ( بندهش بخش نهم ، پاره 152+153 )، طبعا معنای « راستی » که متضاد با دروغ است ، به خود ، شکل میگیرد که « پیدایش فطرت و بُن انسان » است و طبعا محتوای مفهوم « نیکی » را مشخص میسازد . دربندهش میآید که مشی ومشیانه : « نخستین سخنی که گفتند این بود که : هرمزد آب و زمین و گیاه و جانورو ستاره و ماه و خورشید و همه آبادی را که از پرهیزگاری پدید آید ، آفرید، که بـُن وبـر خوانند . پس ، اهریمن به اندیشه ایشان برتاخت ، و اندیشه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند که اهریمن آفرید آب و زمین و گیاه و دیگر چیزرا . چنین گفته شده است که این نخستین دروغگوئی که توسط ایشان به هم بافته شد. به ابایست دیوان گفته شد . اهریمن ، نخستین شادی را که ازایشان بدست آورد این بود که بدان دروغگوئی هردو - درونــد – شدند ، و روانشان تا تن پسین به دوزخ است » . در دروغ نخستین ، همان مسئله « انکارهمزاد به معنای جفت » بیان میگردد . اهورامزدا ، بدون همزاد و جفت ضدخود ، انسان را میآفریند ، و بدون همزاد و جفت ، به آنها « منشی » میدهد که نیکی ازآن سرچشمه میگیرد . وفطرت انسان ( جفت مشی ومشیانه ) نخست بدان اعتراف میکند، ولی هنوز این اعتراف را نکرده ، که « اهریمن ، به منش آنها میتازد » ، و منش و اندیشه اشان را پلید وتباه میسازد ، و بلافاصله آنچه را لحظه ای پیش گفته بودند ، انکار میکنند . درواقع شهادت خودرا پس میگیرند، و وارونه آن را میگویند . بدینسان ، نخستین جفت انسان ، که فطرت انسان را بطورکلی معین میسازند ، « درونــد » میشوند ، وروانشان، یکسره روانه دوزخ میگردد . به عبارت دیگر، انسان درفطرتش ، دروند هست . آیا چنین انسانی ، آزادی گزینش ، میان دو نیرو یا دواندیشه یا « اهریمن و اهورامزدا» را دارد، که زرتشت درسرودش ازانسان میخواهد ؟ انسانی که فطرتا دروند است ، دیگرچه آزادی برای گزینش دارد ؟ بدینسان فطرت انسان ، تباهکاری میگردد ، چون منکرآن میشود که اهورا مزدا ، اصل مدنیت (= همه آبادیها ) است . علت پیدایش این اندیشه خطرناک ، آن بود که دربُن ضمیر خود همان موبدان ، هنوز اندیشه « همزاد یا یوغ » ریشه نیرومند داشت . اهریمنی که همزاد اهورامزدا بود و ازاو جداساخته شده بود ، ناخواسته ونا آگاهبودانه ، به منش انسان ، میتازد وبه این آسانیها ، دست ازجفت بودن نمیکشد .
در دروغ دوم ، که دربالا ازآن سخن رفت ، روشن میگردد که « آرامش انسان » دراثر نوشیدن شیر، از دایه ، یا « یوغ شدن = جفت شدن » ممکن است . در دروغ اول ، سرچشمه نیکی ، فقط اهورامزداست ، و ویوغ وجفت ( اهریمن ، یا نیروی متضاد یا اندیشه متضاد ) ندارد . ولی نیرو واندیشه و اصل متضاد، همزادی و جفت بودنش را به قهرهم که باشد میخواهد . هنگامی که این میسرنشد، آنگاه کاراهورامزدا را درفطرت انسان، تباه میکند . در دروغ دوم ، آرامش ، فقط در اثر « آمیختن = مت = یوغ شدن = جفت شدن » ایجاد میگردد . به عبارت دیگر، نیکی ، فقط پیآیند ِ « همتازی = اندازه بودن ، و همآهنگی ِ » اهورامزدا و اهریمن باهم ، یا همآهنگی« همزاد وجفت » ، یا « دواندیشه گوهری یا دو نیروی متضاد در درون » ایجاد میگردد .« آرامش » دربرگیرنده اندیشه همآهنگی (همآهنگی = سام = سامان = سمندر) است ، و « نیکی و روشنی» ، پیآیند یوغ بودن و جفت بودن و اسیم بودن است .
درست آنچه در دروغ یکم ، انکارمیشود ، در دروغ دوم ، دوباره نهانی وخاموش و با اکراه ، پذیرفته میشود . اندیشه « همزاد = یوغ » را، که زرتشت پشت به آن میکند، و حذفش را یک کار بدیهی میانگارد ، بلافاصله در پی ، نهانی بازمیگردد . به عبارت دیگر، اهورامزدائی که سیمرغ را میکـُشد، و به صلیب میزند ، دریک چشم بهم زدن ، ازسر، درخود آموزه زرتشت ، زنده میگردد . انکارزبانی ، با « اقرار زیر زبانی » ملازم میگردد . این همان سراندیشه ِ « حکمت » است که گوهر همه ادیان نوریست . واین حکمت، با میتراس یا ضحاک آغازمیشود . درحالیکه با تیغ برّنده ، زندگی را ازهم میشکافد ، بدان سختدلی وتباهکاریش ، نگاه نمیکند ، بلکه به « خورشید درخشان حقیقت درآسمان» مینگرد. دردروغ دوم ، ضرورت بازگشت به سیمرغ ، فاش میگردد .
همین « رستاخیز سیمرغ ، در بطن شریعت اسلام » نیز، پس ازچیرگی اسلام درایران ، روی میدهد . همانسان که سیمرغ ، جامه اهورامزدا را میپوشد ، همانسان ، سیمرغ ، پوستین الله را به تن میکند . این مهم نیست که مشی ومشیانه ، آرامشی را که شیر، اصل عشق و دانش می بخشد، و به همه چیزمزه و معنا میدهد ، انکارمیکنند. این مهم است که برغم انکارو طرد ونفی ورفض در ظاهـرودر آگاهبود ، دربُن هستی آنها، سرچشمه آرامش وهمآهنگی ونیکی و روشنی، بجای و زنده ، میماند .
این است که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست که واژه « خش وخشه » ، آبستن به معانی مهمی میگردد
« خش ویدا khshvidha» به معنای شیر و شیرینی است . به فرزانگی ( حکمت ) یا شناختاری ، khshnut خشنوت میگویند. خشـنـودبودنkhshnutti ، همان خشنوتی است .
و خشناkhshnaa به معنای دانستن و خشنوkhshnu به معنای شناختن و فرزانه هست . ازاین ترکیبات، میتوان بخوبی دید که « خشنودی » ، آمیخته با « شناخت و دانائی » بوده است . نام خشایارشا نیز « arshaa + khshi » میباشد، که درشوشی به شکل « arshaa+ khsh » است . پسوند « ارشه = ارکه » ، همان بهمن ( مینوی درمینو = ارک = بُن همه بُن ها ) است . خشایارشا به معنای« نی فرزند ارکه » یا « سیمرغ فرزند بهمن » است .
در آغاز داستان زال ، « دایه ای که مامای زال است »، درواقع همان خود سیمرغ است . همانند همان هدهد، یا « نخستین پر» یا « تخم خدا » است . این دایه ، فقط زیبائی و نیکی را دربچه می بیند . درحالیکه همه اجتماع ، دراو، به عیب و نقص مینگرند .
یکی دایه بودش به کردارشیر بر پهلوان اندر آمد دلیر
چوآمد برپهلوان مژده دا زبان برگشاد ، آفرین کرد یاد
که برسام یل ، روزفرخنده باد دل بدسگالان اوکنده باد
بدادت خدای آنچه میخواستی کجا جان، بدین خواهش، آراستی
پس پرده تو ایا نامجوی یکس پاک پور آمد ازماهروی
یکی پهلوان بچه شیردل نماید بدین کودکی ، چیر دل
تنش نقره پاک و رخ چون بهشت
برو بر نه بینی یک اندام زشت
ازآهوهمان، کش سپدست موی
چنین بود، بختت ایا نامجوی
بدین بخششت کرد باید پسند
مکن جانت ، نشناس و ، ودل را نژند
سپس ، سیمرغ کودک افکنده را به آشیانه اش میبرد ، واورا با شیرش میپرورد . دایه زایاننده وماما ، تبدیل به دایه شیردهنده وپروردگار( تربیت کننده به استقلال ) میگردد . با پرورده شدن ازاین شیر است که ، زال ، میتواند ازآن پس ، خودش را درگیتی و درروزگار بیازماید ونیاز به معلمی و رهبری و پیامبری و مرشدی و راهنمائی نداشته باشد . دایه با شیرش ، انسان را ، برای « خود آزمائی درگیتی » میپرورد . آنکه شیر این دایه ( هو دای ) را نوشید ، خودش دایه ومامای ِ حقایق ، از انسانها و از پدیده ها و رویدادها یا از روزگارمیگردد . درست نقش حکومت ( شهریور)، این گونه دایه بودن است .
پایان جستار دوم
« زال زر یا زرتشت »
منوچهرجمالی
زال زر
وحـق بـه سـرپـیـچـی
زال زرورستم ، برضدِ« جهادِ دینی»
زرتشت ، بنیاد گذار« جهادِ دینی»
« ارج ِانسان » درفرهنگ سیمرغی
مفهومیست که بنیاد ِ« سکولاریته»
و« حقوق بشر» است
رسالتی را که سیمرغ ، خدای ایران ، « هو دای » ، یا « دایه به » به هرانسانی داده است ، رسالت گوهری و ذاتی و جداناپذیر ازهرانسانی است ، وهیچ انسانی ، نمیتواند وحق ندارد ، آن رسالت را، به دیگری واگذارکند . هرکسی ، مستقیما این رسالت را ، ازخدا یا سیمرغ دارد ، و به عبارت بهتر، او مُرسلیست ( فرستنده ای ) که درهرکسی ، رسـول خودش ( فرستاده ) نیز هست . دایه به ، به هرانسانی ، این رسالت بزرگ را میدهد که : یکی آزمایش کن از روزگار ، و هیچ انسانی ، نمیتواند این رسالت بزرگ را، که « ارج » را به انسان میدهد ، ازدوش خود بیفکند ، و به دوش دیگری ، به دوش یک مرجع تقلید ، به دوش یک رهبر، به دوش یک پیامبر بیاندازد . « خود را درگیتی آزمودن » ، همان « ازنو زاده شدن خود درزندگی کردن درگیتی » ، همان « کاویدن و یافتن ِ گنج نهفته درخودو بیرون آوردن ازکان وجود خود درگیتی » ، و همان « درجستجو، بینش نهفته در خود را پدیدارساختن »، و همان « حفر ِ کاریز، یا فرهنگ درخود ، برای برآوردن آب زندگی درگیتی ازتاریکیهای وجود خود » است .
« ارج انسان » ، درزایش بینش حقیقت ازخود ، در جستجو و آزمایش درگیتی و روزگار( زمان) است .
این بُنمایه ارج (Wuerde+dignity ) و امتیاز هرانسانی است که گوهرو فطرت یا طبیعت وطینت اوست . ارج ، دانه شدن خدا در تخم هستی انسان، گنج شدن خدا در زیر زمین وجودانسان ، بُن شدن روینده بینش وزندگی وشادی ، در خاک وجود خود ِ انسان ، سرچشمه آب شدن درهستی خود ِ انسان است . « خدا درانسان » ، گنج نهفته درانسان ، فرهنگ( چشمه آب زندگی) ودین( زایندگی بینش) ناپیدا درهستس خود ِانسانست . « ارج یا areja » یکی از نامهای سیمرغست . درکردی به « خیزران » که نوعی از« نی» باشد ، « ئـارج » گفته میشود ، و ارژ= ارز نامیست ، که درفارسی، به درختان« ســرو» و « صــنـوبـر» و « انـار» ، داده شده است ، چون هرسه درخت، اینهمانی با سیمرغ دارند . مثلا به سرو ، اردوج ( ارتا+ وج = زهدان سیمرغ ) ، یا پـیـرو ( که نام خوشه پروین درکردیست ، و مجموعهِ« بهمن وارتا » است ، ویا وُهل ( وهو+ ال = ال ِ به = سیمرغ ) گفته میشود ( فرهنگ گیاهان ، ماهوان ) . صنوبر، که « سن + ور= زهدان سیمرغ » است، و اسپندار( سپنتا + دار) و شجرة الحور ( هور= اهوره = اور= ابر) نیز نامیده میشود . مثلا به کرگدن، بواسطه شاخی که بربینی دارد ، هم ریما ( شاح یا نی) و هم ارج ( که همان نی) باشد، گفته میشود. هرانسانی ، ارجمند است ، چون دربُن هرانسانی ، گنج نهفته ، یا بهمن و ارتا ( سیمرغ ) هست . بُن ِ هرانسانی، کاریز، یا فرهنگست ، چون فرهنگ ، نام سیمرغست . بُن ِهرانسانی ، دین است ، چون « دین» ، نام سیمرغ است که اصل زایندگی بینش حقیقت وارزش ( ارز= ارج ) درانسانست. مسئله بنیادی هرانسانی ، کندن وکاویدن و جستن و آزمودن و گمانه زدن ، این گنج ، این کاریز، وزایانیدن ِ این بینش ازخود ، و پدیدارساختن این آب زندگی و یا بینش ، برای بارورساختن و بهشت ساختن و آباد کردن وزیباساختن گیتی است . این سراندیشه ، به کلی درتضاد با آموزه زرتشت و مفهوم « روشنائی و اصل روشنائی » اوست .
تخم سیمرغ ، که به زمین افـکـنـده شد ، جان انسانیست( گنج + کاریز+ زهدان + آهنگ وشیرابه نی )، که در تخم هستی او ، نهفته و گم شده است . خدا در این تخم ، « گـُم » میباشد، یا ناپیدا ونادیدنی است ، ولی با او آمیخته وجفت ، و بُن آفریننده و زاینده و راینده هستی اوست .
انسان دراین تخم فروافکنده ، به « خواری » مینگرد ، و آن را به چیزی نمیشمرد ، و بی ارزش و بیقدر و بی اعتبار وبی مقدار وناچیز میشناسد . همین سراندیشه است که در داستان زاده شدن زال و دورافکندن او ، چهره ای بدیعی به خود گرفته است . درست اندیشه « ارجمندی گوهری» انسان ، با این پیدایش در « خواری و زبونی و خـُردی و بی شگونی وذلت » ملازم همند .
« سیمرغ ارجمند » ، درچهره ِ «خواری و بیمقداری و خـُردی و ناچیزی و بی اعتبار» پدیدار میشود ، وازاین روهست که ، « خدا ، درزاده شدن درهرانسانی » ، افـگـانــه است . بچه نارسیده ایست که ازشکم فروهشته شده ویا فرو افتاده یا ساقط شده است . این ویژگی یا فروزه ِ « ارجمندی » ، این « نهفته بودن بـُزرگی درخـُـردی » ، این نهفته بودن « دریا درقـطره » ،« خورشید در ذره » ، « درخت درتخم »، « شادی ِ بینش، در درد زایمان » ، « مردمی کردن درعین مذلـّت » ... ... شیوه پیدایش « عظمت سیمرغ » است . « ارجمند ی » ، در هرکسی ، درهیچکدام ازتجلیاتش ( پیدائی ها ) ، درگفتارو کردار واندیشه و احساسات ، خود را برای دیگران، اثبات نمیکند ، خود را درهمه پیدایش شدنها ، به رخ دیگران نمیکشد ، تا از دیگران ، گواهی برارزش خود بگیرد . ارزش خود را ، خود، به خود میدهد . او درهرچه رخ مینماید ، دراثر پرمعنا و پرچهره بودن ، برغم شناخته شدن ، ناشناس میماند . آنچه ازاو شناخته میشود ، یک معنا و یک چهره و یک جامه اش ، از معانی فراوان و چهره های گوناگون ، و جامه های رنگارنگش هست . به رغم آشکارشدن ، خود را درتمامیش ، فاش نمیکند . اینست که گفته میشود عنقا یا سیمرغ ، ازجهان و ازدیدها ، نهفته است . او درخواری وناچیز ی و دربیمقداری، ارجش، شناخته نمیشود ودرهرانسانی و جانی ، دور افکنده میشود . او همیشه ، کودک افگانه است . او درنقص ها ، درکمبود ها و درضعف ها، درفقرها ، درناتوانیها ، سرشاری و غنای خود را میپوشاند . ارجمندی درهرانسانی ، مایه ایست گـُم، ولی نابود ناشندنی . سرشاریست، که ناچیزوبیمقدار، مینماید . ولی « ارجمـنـدی » ، درهرانسانی ، به « خویشتن » ، به گنج نهفته درخود ، به « بهمن و ارتای نهفته درخود » ، به« فرهنگ یا دین ، یا سرچشمه بینش نهفته درتاریکیهای خود»، به « پیمانه ای پوشیده درخود ، که همه چیزها را می سنجد وبه آنها ، ارزش میدهد » که بُن هستی اوهستند ، ارج می نهـد . این « به خود ارج دادن » ، ازهمان « ارج = ارتای » درونش میدرخشد ، و پیآیند ، اعتبار وارزشی نیست که قدرتی یا مرجعیتی ، درخارج به او داده باشد یا داده بشود. معیار یا سنجه خوبی او، قدرتی بیرون ازاو نیست . همین« ارج » یا « ارز» ، سرچشمه همه ارزشهاست . خوارشماری همه اجتماع وهمه قدرتها وهمه معیارها ( فرقان ها ) ، یا بی ارزش سازی ارزشهای او دراجتماع ، هیچگاه ازیقین او، به ارجمند بودن خود ، به «سرچشمه ارزش بودن خودش» ، نمیکاهد .
این « ارج دادن انسان به خود » ، برغم ناچیزشماری همه اجتماع ، برغم بی ارزش سازی همه اجتماع ، ازهمان« ارتا یا ارز یا ارجی» است که کسی نمیتواند ازاو سلب کند، و بدزدد و به غارت ببرد یا دراو طعمه حریق کند یا دراو مسخ و تحریف کند . « ارج» ، نام قو ( غازوحشی ) است، که درسانسکریت پرم هنزه param hamsa نامیده میشود، و اینهمانی با « روح بزرگ یا ذات مطلق » دارد . « ارجمند بودن » و « ارج دادن به خود » ، یقین از« سرچشمه بینش بودن خود» ، یقین از« معیار ارزشهای خوبی وبدی بودن خود » است . ارجمند بودن ، دراینست که انسان، ارزشگذار، یا ارزش آفرین است ، خودش ، نی = ارج ، وگز، وپیمانه ( پاتمان = پاده + مان = مینوی نی ) است . با « نی» مانند « گز» ، اندازه گرفته میشد . اینکه سیمرغ ، آزمودن روزگار را ، رسالت زال ( انسان ) میکند ، حاوی همین مطلب است . آزمایش ، مرکب ازدو واژه maayishn + az= maayishn + uz میبباشد . پسوند « مایـِشن» ، از ریشه « ما maa » است، که به معنای « اندازه گرفتن و پیمودن » است . az که همان aiz و همانuz میباشد، به معنای « نی » است . درکردی و گویشهای گوناگون ، به « من » ، « ا َز» گفته میشود و بنا برپلوتارک ، ایرانیها به انسان ، « ئوز» میگفتند . و« ئوز»، نام « نی » است ، که به خداهم اطلاق میشود ( نای به ) وازاینرو ، زرتشتیها ، به بـُتuzdes ، گفته میشود . اینهمانی انسان وخدا ، درهمین واژه « ئوز» که به معنای نی است ، روشن میگردد . انسان با کدام نی، با خود یا با خدا ، همه چیز را اندازه میگیرد . انسان با خدائی که دربُن خودش نهفته دارد ، اندازه میگیرد. سنجه ومعیارانسان ، واحدیست که درآن، خدا با انسان ، اینهمانی دارد. انسان، با معیاری میسنجد که « خدا درآن ، با انسان یکی شده است. بُن اندازه گیری یا ارتا فرورد ، بُن هستی اوست » . هزوارش واژه آزموتن aazmutan، پات موتن paat+mutan و هره منhra+man و فرموتن fra+ mutan است . پیشوند های ، پات که پاده ( پائیتی= پیت = فیت) و « هره hra» به معنای « نی» هستند . پاتمان که پیمان باشد، پیمودن با نی است . نی توخالی را ، به شکل جام وظرف وپیاله بکارمیبرده اند . انسان دربَُن وجودش ، « نای به را ، که ارتا فرورد با شد ، و بقول بندهش پیمانه گیر است » دارد . طبعا انسان خودش، بدین علت ، میتواند « میزان ومعیار » همه چیز، بشود . همچنین بیان اینکه انسان دارای « خرد سامانده » هست ، و اجتماع را میتواند نظم و سامان بدهد ، به علت آنست که واژه « سامان » هم ، به معنای « نی » است( تحفه حکیم موءمن ومخزن الادویه ) . « ســام » که فرزند خود را ، ازترس از سرزنش اجتماع و دین و خدای حاکم براجتماع ، باید دور بیندازد و درواقع بکـُشد ، درست به علت آنکه ازخود ، آهسته آهسته این « سنجه ومعیارو اندازه بودنش » را میزاید ، این نام را یافته است . سام ، که همان « سمن ، سامن و سم » وسامان باشد ،« اصل اندازه» است ، چون اصل « همآهنگ کننده » است . معانی این واژه ها در سانسکریت باقی مانده است .« سم » هنوز درپشتو، به معنای همآهنگی است . نریوسنگ ، که دراثر همآهنگ کردن همه نیروهای ضمیر، انسان را ازنو زنده میکند ، « سم بغ » نیز نامیده میشود که همان واژه « انباز» امروزیست و درکردی به معنای « همآغوشی » است . « سم بغ ، یا همبغ » ، « اصــل هـمـآفریـنـی » درفرهنگ ایرانست . خدایان ، فقط درهمآهنگی باهم ، میتوانند بیافرینند .«آفریدن» در « همآفرینی » ممکن است . این سراندیشه بزرگیست که برضد همه ادیان « تکخدائی = توحیدی » میباشد . « اصل هم آهنگی = سام = سامان = سمن » ، اولویت بر« کثرت و تعدد » داشت . کثرت و تعدد ، نمیتوانست ، همآهنگ جوئی را نابود سازد . هم آهنگی و اندازه ( با هم جنبش کردن ) ، نمیگذاشت که کثرت ، برضد هم بجنگند . به عبارت دیگر، « شرک » به معنای اسلامی ، نمیتوانست وجود داشته باشد. پیدایش جهان وحکومت و اجتماع ، با سم بغی= هم خدائی=همآفرینی=همآهنگشوی= انبازشوی ، ممکن میشد . به همین علت، به انسان «= مردم = مر+ تخم » گفته میشد ، چون انسان ، « تخم ِ سی وسه خدایان ایران ، یا ردان اشون » است . خدایان ایران ، سی وسه تا بودند که درهم آهنگی باهم دیگر، زمان و گیتی ( روزگار) را میآفریدند . در سانسکریت و اژه mara+ a ، به معنای 1- جفت بچه، 2- عدد سی وسه 3- زیبق ودرافتری ، به عدد سی وسه ، « مر» گفته میشود .
به همین علت، پدرتاجبخشان ( دهنده حقانیت به حکومت درایران ) ، همین « سام » است . پس معیار وسنجه ، همآهنگسازی نیروهای گوناگون یا دونیرو یا « همزاد = جفت » است ، چون جفت ، بُـن ِ تعدد و گوناگونی وکثرت است . واژه « انــدازه » دراصل « هم + تازه = باهم تاختن دونیرویا دواصل» است . دوچیزکه باهم، در دویدن، همآهنگ شوند، میتوانند « گردونه آفرینش یا یوغ آفرینش » را به جنبش درآورند . جنبش وپیشرفت ، بدون همآهنگی وهماندیشی و همآفرینی ممکن نیست . به همین علت ، تجربه « سام » ، برترین ارزش حکومتی ایران میگردد .آنها ، آفرینش را ، درتصویر « جنبش ِ گردونه و خیش، با جفت گاو یا اسب » میشناختند ، نه درتصویر « خدائی که با همه آگاهی وقدرتش ، خلق میکند » . پس « انــدازه » ، « همبغی= سم = همآهنگی = سام » است .
رابطه « ارج انسان » با مفهوم « گناه »
وقتیکه انسان ، خودش میزان ومعیارهست ، خودش ، ارزش میدهد ، خودش نیکی وبدی را معین میکند ، دربرابر کیست که « گناه » میکند ؟ انسان ، هنگامی میزان ومعیاریا سنجه میشود ، که ارتا وبهمن را، ازبُن ِخودش ، بزایاند . ارزشگذاری ، همیشه با « تغییر دادن ارزش موجود وحاکم » آغازمیشود. انسان، هنگامی خودش میتواند میزان شود، که درآغاز، درمیزان بودن دیگری شک کند و با این شک، میزان را درخودش، بجوید و بیابد . مسئله تنها شک کردن به میزان بودن دیگری نیست ، بلکه باید فراتر از شک برود . برای تغییر دادن ارزشهای حاکم ، باید به آن ارزشها وقدرتهای پشتیبانش ، اعتراض کرد ، باید ازآنها سرپیچی و سرکشی کرد . دررونداین سرپیچی وسرکشی است که ارزشهای نو، زاده میشوند . اینست که در درون سام ، کم کم تخم اعتراض و مخالفت برضد خدا ودین حاکم میروید . او ناگهان دراین شک میورزد که « گناه » کرده است . اگر گناهی کرده است ، این گناه ، کدامست. این چه گناهیست که مجازاتش ، آزردن جان فرزند خود است ؟ « ارج انسان » ، با همین « مسئله شدن پدیده گناه » ، گلاویزو دراین گلاویزی ، میروید و میبالد .
سام ، دراین شک میکند که اساسا « گناهی » داشته باشد ؟
سام ، چرا خدا برای گناهی که من نمیدانم چیست، مجازات میکند؟
سام ، « شیوه مجازات کردن خدا» را درست وسزاوار نمیداند . خدا نبایستی بدین گونه انسان را مجازات کند . با این سئوال ، تصویر دیگری ازخدا ، درروان او جوانه میزند .
سام دراینکه خدا، برای گناه نامعلوم او، فرزندش را مجازات کرده است ، در گرداب اندیشه فرومیافتد .
میان « گناه نامعلوم او» با « مجازات کردن او درفرزندش» ، چه تناسبی است ؟ و تناسب میان گناه ومجازات است که مفهوم ِ« داد» را مشخص میسازد . اگرمن گناه کرده ام ، چرا فرزندم ، بجای من ، مجازات شود که بی تقصیر است ؟
بالاخره ، اندیشیدن دراین پرسشها وشک ها ، اورا بدانجا میکشاند که آیا خود این خدا ، گناهکارنیست ؟ که برای گناه کردن ، جان را میآزارد . آیا آنکه جان را میآزارد ، میتواند خدا باشد؟ آیا داور، درهمان قضاوتش ، حق به جلاد بودن دارد ؟ و رسیدن به چنین پاسخی ، هتک مقدسات شمرده میشد .
در برخورد سام ، با مسئله « گناه » ، پیوند میان انسان و خدا ، و تصویر انسان وخدا، و بالاخره ،« چگونگی پیوند میان انسانها باهمدیگر دراجتماع » تغییر میکند .
رسالتی که سیمرغ،خدای زال
به انسان میدهد :
« تو در گیتی و زمان ، آزمایشگر میباشی »
درادیان نوری
« انسان ، برای امتحان شدن همیشگی از الاهشان ، به گیتی آمده است »
مجازات شدن، همیشه رد شدن (= رفوزه شدن) در امتحان است . آدم وحوا درتورات، در همان باغ عدن ، از یهوه ، امتحان میشوند، و درنخستین امتحان، که بُن همه امتحانات بعدیست ، رد ( رفوزه ) میشوند ، و مجازاتشان اینست که ازجشنگاه یهوه ، محروم میشوند، و به عذابگاه یهوه، که گیتی باشد ، تبعید میگردند . درواقع این ، فطرت کلی انسان را معین میسازد ، و رویداد یکباره دریک برهه از زمان نیست . این تصویر حاوی این معناست که انسان درهرعملش ، درهرآنی ، درامتحانست و رفوزه میشود و برغم پشمیان شدن وتوبه کردن ، بازدرعمل بعدی رفوزه میگردد . زندگی ، روند رفوزه شدن همیشگیست . با هیچ توبه ای ازیک عمل گناه آمیز ، « این فطرت» دراو، ازبین نمیرود . گیتی ، سرای مجازات شدن است .
« مجازات شدن » ، همیشه ازعهده انجام کار، برطبق میزان وارزشی که قدرتمندی ، خدائی، شریعتی گذارده ، برنیامدن است . انسان، ازاین پس ، دراجتماع ودر زندگی و درگیتی ، ازاین قدرت ، ازاین خدا ، ازاین شریعت ، امتحان میشود. زندگی کردن ، روند امتحان دادن است . هرقدرتی ، برای تضمین بقای خود ، سازمان امتحان درهمه گستره های زندگی میسازد . تنها در مدرسه ، بدون امتحان نمیشود ، پیش رفت ، بلکه دراقتصاد و سیاست و... باید مرتبا با معیارهائی که آن قدرت گذارده ،امتحان شد، تا حق به موفقیت پیدا کرد . در بندهش ، نخستین دروغ مشی و مشیانه( آدم وحوای زرتشتی ) ، همین « ردشدن ازامتحان، دربُن زندگی » است . دراین داستان ، ازانسان ، حتا خواسته میشود که در « ضمیرنا آگاه و تاریکش » ، نگذارد که اهریمن ، به نا آگاهبودش ، بتازد و اورا اغوا کند ! چنین کاری ، فوق توانائی هرانسانیست . اینکه اهورامزدا ، مرکزمنحصر به فرد روشنائیست ، این معنا را میدهد که این دانش یا روشنائی ، معیارسنجش هرعملی و اندیشه ای و گفته ایست( شعار اندیشه نیک و گفتارنیک وکردار نیک ، به معنای آنست که کسی کار نیک میکندو میگوید و میاندیشد ، که طبق خواست ومعیاری که اهورامزدا نهاده، کاربکند و بگوید و بیندیشد ) .
کامیابی و امید به رسیدن به جشنگاه خدا ( به بهشت ، به رضای او ) فقط درقبول شدن دراین امتحانات است . هرکاری و اندیشه ای و گفتاری، امتحان شدن از دیگری است . انطباق دادن خود، با ارزشها و خواستهای آن قدرت، و آن خدا، و آن دین یا شریعت ، امتحان پس دادن است . ولی سیمرغ ، خدای زال ، رسالتی وارونه این، به هرانسانی میدهد . رسالتی که سیمرغ به انسان میدهد اینست که هر انسانی ، روزگار ( زمان و گیتی و زندگی ) را بیازماید . این توئی که باید بیازمائی ! ای انسان ، این توئی که آزمایشگرو آزماینده ای ! تو به زمان و گیتی گام نمیگذاری ، و تبعید نمیشوی ، که بام وشام ، خدائی یا قدرتی ، ترا امتحان کند، تا درقبول شدن در این امتحانات ، باز درجشن زندگی یا شادی وسعادت ، پذیرفته بشوی . تو به روزگار نمیروی ، که گیتی و زمان و اجتماع و دین وقدرت ، ترا بیازمایند ، و هرآن، در دلهره رد و رفوزه شدن ، ازجهنم عذاب ، بگذری . سیمرغ به انسان میگوید : تو به کردار آزمایشگر، یا آزماینده ، به روزگارمیروی . وقتی گیتی و مردمان و مقتدران و عقاید و ... ، میکوشند ترا امتحان کنند ، تواین عمل را وارونه کن ، و تو این مراجع دینی و قدرتمندان ِسیاسی و اخلاقی، این خدایان ، این خدا را، بیازما . نگذار آنها ، زندگی درگیتی را ، دوزخ امتحانات ازتو بکنند، که بام وشام گرفتار اضطراب و دلهره وترس باشی ، ودرهرعمل وفکر وگفته ات ، ازخطر« گناه کردن »، بترسی . وحشت دراثر اینست که انسان نمیداند چه گناهی کرده است . چنین زندگی ، ازتجربه مداوم گناه ، چرکین و آلوده شده است . این زندگی نیست. تو آزماینده روزگار( زمان وگیتی ) بشو ! درتو ، « ارج = نی» ، یا سنجه اندازه گیریست ، که حق و توانائی برای آزمودن واندازه گرفتن و پیمودن همه چیزها به تو میدهد. آن نی ، منم که خود را درهمه و درتو ، «افشانده ام » . سیمرغ میگوید من ، مجموعه همه پیمانه ها و اندازه ها و معیارها هستم ، وخودرا افشانده ام ، تا هرانسانی ، خودش به خودی خودش ، پیمانه و اندازه ومعیار باشد . ومن ، چیزی جز همآهنگی این پیمانه ها ومعیارها و اندازه ها باهم نیستم . به این بُنت که uz ئوز هست ، و سنجه اندازه گیری هست ، روبیار، تا این « توی حقیقی تو » ، « این توی بنیادی تو = این ارج تو » بیازماید، و اندازه بگیرد و ارزش بدهد . دراتفاقات تکان دهنده و اضطراب آور زندگی ، درست « این وارونه شدن ، آزماینده ، به آزمایش شونده » ، روی میدهد . آنکه تا بحال مارا امتحان میکرد ، خودش « امتحان پذیر» میشود . آنکه داور بود ، خودش داوری میشود . سنجه ها و داورها ، خودشان سنجیده و داوری میشوند . انسانی که درمجازات ، آزموده شده ( مانند سام) ، ناگهان تحول به آزماینده می یابد . آنکه برای گناهش در مجازات ، به حساب کشیده میشود ، خودش ، داور محکمه ای میشود، که آن داور و معیارش را ، محاکمه میکند . او عمل های خود را ، با معیارهای این خدا ، میسنجد، تا درآغاز بفهمد که گناه نامعلوم و نامفهومش چه میباشد ؟ و قتی که ازاین سنجش ، نمیتواند گناهی پیدا کند که تناسب با آن مجازات داشته باشد ، در اینجاست که « معیاری که در بُنش مانند تخم کاشته شده است » ، آغاز بروئیدن میکند . ازآن پس درک « ارج خود » را میکند . هرچه این احساس ارج خود ، میافزاید ، به اعمال و افکار و گقتارهای خود ، از دید دیگری، نمینگرد. هرعمل وگفته و اندیشه خود را ، ازدید دیگری ، امتحان نمیکند . او خود را ، در کردار و گفتار و اندیشه خود ، « آزمایشگر» میشناسد . او به روزگار، نمیآید که فقط روزگار را ، که خارج ازاو و بیگانه از اوست، بیازماید . روزگار( زمان و گیتی ) ، درخودِ کردار و گفتار و اندیشه خودش ، هست . هرعمل وهرگفته و هر اندیشه ای که میاندیشد ، یک « آزمایش » برای خود او میشود . هیچ قدرتی و دینی و شریعتی و آموزه ای ، عمل و اندیشه و گفتاراور امتحان نمیکند ، بلکه خود عمل و گفته و اندیشه او ، « آزمایشگاه خود او میشود » . او دراین آزمایش ها ، ارزش عمل و گفته و اندیشه خود را در کورمالی ، و « در بینش درتاریکی= درجستجو و آزمایش » خودش ، پیدا میکند . چه دریک عمل ، موفق بشود چه ناکام بماند ، چه به هدف برسد چه به هدف نرسد ، هردو ، به شناخت او درارزشها، یاری میدهند . او دراین اعمال و افکار، در غلط بودن و درموفق نشدن ، احساس گناه یا پشیمانی نمیکند ، بلکه درمی یابد که ارزشی که نهاده است ، یا غلطست ، و یا بواسطه « نبود برخی از شرائط » ، به هدف نرسیده است ، یا آنکه « تصادفات پیش بینی ناشدنی » ، اورا از رسیدن به آن ارزش ، به آن خوبی ، باز داشته اند . بدینسان ، ارج به خود میدهد . « با آزمایش دانستن هرعمل و هر اندیشه و هرگفته » ، انسان ، ارج dignity به خود میدهد ، و ارج خودdignity را می یابد . با گناه یا ثواب دانستن هرعمل وهراندیشه و هرگفته ، انسان ، دست از ارج خود میکشد ، ارج خود را ، خود، پایمال میکند . هنگامی ، قدرتی برای او ، ارزش خوب وبد را وضع میکند ، و آن قدرت ، «همه دان و پیشدان » شمرده میشود ، و انسان ، یقین به این همه دانی و پیشدانی آن قدرت دارد ، آنگاه ، عمل ِ ضد آن ارزش ومعیار، احساس پشیمانی و تقصیر و گناه میآورد ، و اونیز خود را سزاوار مجازات شدن میداند . دراینکه هرعملی ، در شرائط گوناگون و با هدفها واغراض پنهانی انسان ، هزاران رنگ میشود ، انطباق دادن آن ، با چند معیار معدود ، کاری فوق العاده دشوارمیگردد و طبعا ، نمیداند چه گناهی کرده است ، و این نامعلوم بودن گناهان ، اورا گرفتار عذاب وجدانی همیشگی میکند . برای نجات یافتن ازاین جهنم سوزان درونی ، اطراف ِ وجدان خود ، دیوارضخیم چین را میکشد ، و ازان پس ، « بدون وجدان » زندگی میکند . اینست که وقتی گرداگرد این وجدان ، دیوار خرفتی نکشیده است ، دراحساس گناه خود ، به فکر فرو میرود ، و هنگامی که خودرا مستحق آن مجازات ندانست ، ناگفته ، درآن همه دانی وپیشدانی آن خدا ، شک کرده است . شک کردن ، همیشه با غرّش ِ بوق و شیپور وکرنا ، شروع نمیشود . شک کردنهای ژرف و نیرومند ، بی سروصدا ، و بی معرکه گیری نطفه می بندند . شک ، همیشه از دودلی و نوسان ( تاب خوردن میان دواندیشه ، دو نیرو ، دوارزش ، دو تصویر از دوخدا ، دو تصویر ازانسان ، دو گونه خوبی ... است ) مایه میگیرد، وکل وجود انسان را تخمیر میکند . شک ، تخم ومایه تخمیر اندیشه است ، نه خود ِ اندیشه . بسیاری شکها ، که تخم اندیشه اند ، درهمان تخمی ، سوخته میشوند ، و فقط احساس ناتوانی در زایش اندیشه میآورند. بسیاری ازشک کردنهای ساختگی ، مایه تخمیرکننده نیستند . این دودلی یا « تاب خوردن میان دواندیشه ، دوارزش، یا چند اندیشه و چند ارزش ، که حتما نباید ضد هم دیگرباشند » ، بُن حرکت کردن از « ایمان به اندیشه » میگردند . دوارزش خوب ، که باهم متفاوتند ( مانند مهر با داد، یا آزادی و داد .. ) ، تنش ها و کشمکش های بحرانی تر، درانسانها و اجتماعات ، ایجاد میکنند ، که دو پدیده خیروشر ، یا خوب وبد . آزادی واندیشه ، بیشتر درهمین گستره تنش میان دوارزش خوب ، که باهم متفاوتند ، میروید ، نه در برگزیدن میان خوب وبد. درشک کردن ، انسان ، با ارزشی که او ، آزموده شده ومجازات گردیده ، درمیافتد . ارجی که این ارزش و آزماینده و مجازات دهنده اش دارد ، باید فروریخته شود ، تا « ارج خودش به پا خیزد » . اندیشیدن ازاینجا شروع میشود .
آن رسالتی را که سیمرغ ، به زال یا به هرانسانی میدهد ، درست در زندگی پدرش ، « سام » ، آغاز میشود . این سام است که در زاده شدن فرزندش زال ، آزموده میشود، و درآزمایش ، رد ورفوزه میشود ، و درفرو افتادن ناگهانی دراین اضطراب و کشاکش وتنش ، خدا و دین حاکم براجتماع خودرا، میآزماید . این تجربه دینی سام وزال ، به کلی با « آموزه زرتشت » فرق دارد .
شاهنامه ، گردِ محور« سیمرغ = ایزد بانو»، میچرخد
وردپاهای« تجربیات دینی ایرانی » را که
« غیرزرتشتی » هستند ، نگاه داشته است
در بندهش ، آشکارا و برجسته میتوان دید که خانواده « سام + زال + رستم » ، دین مزدیسنان ( زرتشتی ) را نپذیرفتند، و از دید زرتشتیان ، دراثر نپذیرفتن ، « آن را خوارشمردند» ( بندهش، بخش 14 پاره 198 ) . زال و رستم ، حاضر نشدند درخدمت گشتاسپ و اسفندیارو بهمن ، به جهاد دینی بپردازند . اگر خانواده سام ( گرشاسپ) و زال و رستم که « اصل تاجبخش درایران » بودند ، دین زرتشت را می پذیرفتند ، دین زرتشت در سراسر ایران مستقرمیشد ، و استوار میماند . ولی درست دراثرعدم این پشتیبانی ، حکومت زرتشتی ، درخانواده گشتاسپ با نوه اش بهمن ، به پایان رسید ، و سده ها از صحنه تاریخ درایران ، محو وناپدید شد . این کناره گیری ازپشتیبانی ازگشتاسب، که دین زرتشت را پذیرفته بود ، به علت همان مفهوم « قداست جان » نزد سام و زال و رستم بود . در بندهش ، بخش بیستم ، وارونه تهمت های « دیوپرستی وپری کامگی که دربالا آمد ، دیده میشود که محور جهان بینی خانواده سام وزال ، سروش و اردیبهشت است . درآنجا میآید که « سروش و اردیبهشت ، آفرین به پیوند ایشان کردند » . اردیبهشت ( ارتا واهیشت ) همان سیمرغ است، و سروش ، دایه یا مامای بینش ازبُن یا فطرت بهمنی انسان است . بخوبی دیده میشود که بحث سیمرغ ، بحث یک مرغ افسانه ای نیست ، بلکه بحث برترین خدای ایرانست . اردیبهشت ( اهل فارس اورا ارتا خوشت = ارتای خوشه مینامیدند ) خدای همه بُن هاست ، و ارتا فرورد ، خدای همه « بـرها » است. ارتا واهیشت ، « بُن هستی یا همه جانها» ، و ارتافرود ، « بر هستی یا همه جانها » است، و این دو باهم سیمرغند ( بررسی گستره آن درهمین گفتارخواهد آمد ) . « جان یا زندگی » دردید سیمرغ ، اولویت برهرگونه « ایمانی و اعتقادی » دارد. یا به عبارت عرفان ، « جان وزندگی » ،« فراسوی کفرو دین » ، « فراسوی هرگونه ایمانی » ، و« برتر از هرگونه ایمانی » ویا برتر از« بینش ازهر حقیقتی » هست . اینکه عرفان ، « عشق » را، فراسو وبرتر ازهرگونه ایمانی ( کفرودین ) دانست ، چیزی جز همان اندیشه سیمرغی و زال زری و رستمی ، نبود ، چون درفرهنگ سیمرغی ،« باد= وای به = سیمرغ » ، که «اصل جان یا زندگی» است ، همزمان با آن ، « اصل عشق یا مهر» هم هست .
فرهنگ ایران با زال زر ، به کردار « فرهنگ فراسوی هرگونه ایمانی » ، استوار گردید . این اندیشه ، یک بحث درونسوی صوفیانه نیست ، بلکه « بنیاد فرهنگ اجتماعی و سیاسی وحکومتی واندیشگی ایران» است . « مهر وجان » ، درفرهنگ سیمرغی ( دایه زال زر ) ، جفت جداناپذیر ازهمند . این خود ِ سیمرغ است ، که هر«جانی وزندگئی » میباشد . ازاین رو برای آنها ، رزم، فقط هنگامی روا دیده میشد، که در « دفاع ازجان= زندگی = سیمرغ بطورکلی » باشد . مفهوم آن ها ، ازپیکار، « رزمان پرهیزی » بود. این اصل مردمی ، که هرگونه « کین ورزی » را طرد میکند ، در « دشمن » هم ، جان وزندگی ( = سیمرغ ) را می بیند. درکافروملحد ومشرک و موحد ... هم جان وزندگی را مقدس میداند . دشمن نیز همانند دوست ، و همانند من ، جان وخرد دارد . او حتا در«دفاع از جان » ، باید کوشا باشد که جان دشمن را هم تا میتواند ، نیازارد . با چنین اصلی دراندیشیدن، ورطه بسیارژرف وبیم آوری، میان « زرتشتیان » و « سیمرغیان » ، میان « گشتاسپ و اسفندیارو بهمن » و « زال ورستم وفرامرز » دهان بازکرده بود .
« در رزم ، پرهیز کردن از رزم » ، به معنای آن بود که آنها فقط « برای نگاهدشتن جانها ازگزند و آزار»، تن به جنگ میدادند، و هیچگاه جنگ تهاجمی و تازشی ، وجنگ برای گسترش یک دین یا عقیده ( جهادی ) نمیکردند. بویژه ، فرهنگ سیمرغی درگوهرش، بر« ضد خشم و قهر و خشونت و تازش و خونریزی برای تحمیل دین وگسترش ایمان آوری به یک دین » یا به عبارت دیگر بر« ضد جهاد » هست. آزردن جان را دراین فرهنگ ، نمیتوان مقدس ساخت . خدائی والهی که امر به کشتن بکند ، قداستش را فوری از دست میدهد( او دیگر، خدا نیست ) . موبدان زرتشتی ، دین سام وزال را در زشت شماری ، « پری کامگی » و « دیو پرستی » میشمردند( بخش شانزدهم بندهش ) . ولی برغم این گونه تهمت ها وزشت سازیها ، گوهردین آنها، درهمان روایات بندهش ، فاش و نمودارمیشود . همین زرتشتیان براین باورند که پسر سام ، در هزاره اوشید ماه از مردگان برمیخیزد ، تا ضحاک ( خدائی که، میثاق را ، برپایه قربانی خونی مینهد ) را بکـُشد ( بخش هیجدهم بندهش ) .
پسرسام ، کسی خواهد بود که ضحاک را ، که اصل و خدای « زدارکامگی = کشتن وتهدید وسختدلی ، برای اولذت آور است » است ، خواهد کُشت . این بهترین گواه برآنست که این خانواده ، فقط در راستای نگاهداشتن جانها از آزار ، تن به جنگ و کارزار میداده است . این پیشینه مردمی ، هزاره ها در میان برخی از سپاهیان ایران ، حتا سده ها پس از آمدن اسلام به ایران ، باقی ماند. سربازان و افسران ، که فقط براین اصل، میجنگیدند ، « یــا وگـیـان، ویـاوه » نامیده میشدند . « میتراس » که همان « ضحاک شاهنامه » میباشد ، « بریدن را ، اینهمانی با آفرینندگی » میدهد . « بریدن » که معنای کُشتن و خونریختن و خشونت را دارد ، برای او « مقدس ومتعالی » ساخته میشد . او، برغم کـُشتن و خونریزی وقساوت ، خونخوار و سختدل و قاتل نیست ، بلکه برعکس ، « آفریننده جهان » ، « آفریننده روشنی وهدایت ونیکی= یا خیر و ثواب » است . او درکشتن و خونریزی و خشونت ، برترین کارهای مقدس و پاک ، و برترین کارهای خیر را میکند. این اندیشه ، سپس به ارث ، به یهودیت و مسیحیت و اسلام رسید ، و هرکدام آن را بشیوه ای درادیان خود ، تاءویل وتفسیر و توجیه کردند . یک مسلمان ، در همه غزوات و کشتارها و ترورهای محمد و همه خلفا یش ، به هیچ روی ، شرارت وخشونت و قساوت وبدی ، نمی بینند . بلکه کشتار ِآنها ، خونخواری آنها ، سختدلی آنها ، درهمان حین قتل و خونخواری و سختدلی و کین ورزی و خشونت ، تـبـدیــل به « قداست و بزرگی و پاکی و نیکی و زیبائی » میگردد .
مسیحیها ، این مفهوم « قربانی خونی» را که در داستان ابراهیم آمده است ، و مشترک میان این ادیانست ، چنین توجیه میکنند که پدرآسمانی ( جانشین ابراهیم میشود ) ، پسرش عیسی را ، قربانی میکند ، تا همه بشر را ، از گناهی که به پدرآسمانی کرده اند ، نجات بدهد . ولی محمد ، این سراندیشه را درپدیده ِ « جهاد دینی » میگسترد . خون ِخود و دیگران را ، برای اعتلای اسلام ، دین الله ریختن و قساوت کردن و کین ورزیدن ، فقط از دید غایتش، که رسیدن به هدایت و روشنی وفرقان باطل ازحق، و خلق نو کردن ( خرق = خلق ) باشد ، احساس میشود، و مقدس ساخته میشود . آنچه در روابط عادی انسانی ، « گناه » است ، هنگامی به اراده الله ، انجام داده میشود، گوهرش ، تحول می یابد ، و « عمل مقدس» میگردد . یک مسلمان درکشتاروخونریزی وشکنجه گری و تهدید و وحشت انگیزی ، به امر الله ، هیچگاه ، احساس گناه یا شرارت یا خشونت نمیکند، بلکه همان کشتارو خونخواری ، بلافاصله تبدیل به « عمل ِمقدس ِ ناب » میشود. اگرکسی عمل اورا ، کشتاروخشونت و شرارت بداند ، به او و دین او و الله او ، توهین کرده است( سخن رانی پاپ بندیکت ، و جریحه دارشدن احساسات مسلمانان ) . البته همین « بریدن برای روشن کردن ، بریدن برای پاکسازی، بریدن برای نجات جان » ، درگرانیگاه آموزه زرتشت ، درهمان اندیشه « همزاد یا جفتش » ، بطور نهفته هست . نامیده نشدن آن ، دلیل بر « نبودن » آن نیست ، بلکه دلیل بر، از دیده « پنهان بودن » آنست . در قرآن هم ، نامی از سیاست و قدرت و ... برده نمیشود ، ولی درهرعبارتی ازآن ، سیاست وقدرت ، نهفته ودرجست . همانسان نیز زرتشت ، دم از « بریدن همزاد یا جفت ، ازهمدیگر نمیزند » وحتا « این جدائی ، درخواب وروءیا پدیدار میگردد » ، ولی راه چاره ای درواقعیت اجتماعی و دینی و سیاسی ، جز « بریدن » نبود . این بود که درهمان زمان خود زندگی زرتشت ، دین مزدیسنان ، دین کامل عیار ِجهادی شد .
در داستان سام وزال وسیمرغ درشاهنامه ، ما با « تجربیات بسیار ژرف و متعالی دینی و فلسفی و اجتماعی وسیاسی » درفرهنگ ایران کار داریم ، که درتضاد کامل با « آموزه زرتشت » و سایر « ادیان نوری : یهودیت ، مسحیت ، اسلام » هستند . برای سر به نیست کردن ، یا پوچ و بی ارزش ساختن این تجربیات بزرگ درفرهنگ ایران ، نخست زرتشتیان کوشیده اند که سیمرغ را « مرغ افسانه ای و خیالی » بشمارند .
جنگ و پیکار زرتشتیان، یا به سخنی دقیق تر، جنگ وپیکار اهوره مزدا، خدای زرتشت ، با این زنخدا ( ایزد بانو= دیو= دای = دایه = دایتی = دائو= تای) ، که یکی از نامهایش سیمرغ ( سین مورو، سئنا ) است ، سراسر صحنه اجتماع وتاریخ ایران را هزاره ها انباشته بوده است . محو وحذف کردن این تصادمات و فجایع شدید دینی ، تنها حرفه آخوندهای اسلامی نیست ، بلکه این هنرمتعالی را، ازهمان موبدان زرتشتی، به ارث برده اند، که هزاره ها ، سرگرم آن بوده اند .
برغم پاکسازی حقایق ازتواریخ ، رد پای این تصادمات وفجایع، در آنچه داستان یا اسطوره نامیده میشود ( درشاهنامه + بهمن نامه + گرشاسپ نامه + ویس ورامین ...) باقی مانده است .« اسطوره » ، معرب واژه « ئوسـتـره » که سبکشده اش ،« ا ُسـتـره » است ، که به معنای « ئوس + تره = سه نای = سئنا = سیمرغ » است . اسطوره ، خود سیمرغست ، خود ِ خدای ایران ، ارتا هست . « واژه نامه های اوستا و متون پهلوی » ، حاوی معانیست که الهیات زرتشتی ، برای آنها ، معین ومشخص ساخته اند ، تا الهیات زرتشتی ،عبارت بندی گردد ، و معانی اصلی را که فرهنگ سیمرغی را فاش و آشکار میسازد ، حذف و تحریف ومسخ ساخته اند . ازاین رو، مراجعه به این واژه نامه ها ، قبول کردن کل مسخسازیها و تحریفات و جعلیات ، به کردار حقیقت است . آنچه امروزه « علمی » نامیده میشود ، بهره ای از علم ندارد .
منوچهرجمالی
زال زر، بُـنـیـادگـذار
حـق ِ ســرپـیـچـی
از« دیــن جـهــادی »
درفــرهــنگ ایــران
زال، کاروگفتارواندیشهِ « نیک » را
درشناخت ِ انسان از« هـنگام » میداند
زرتشت، کاروگفتارواندیشهِ« نیک » را
در شناخت « خـواسـت اهورامزدا» میداند
زال زرورستم ، برضدِ« جهادِ دینی»
زرتشت ، بنیاد گذار ِ« جهادِ دینی»
دربُندهِش میآید که مشی ومشیانه ، نخستین جفت انسان در الهیات زرتشتی ، درزمان «پیدایش»، ورویش از زمین ، « انـدیـشـیـدنـد » . نخستین کاری که انسان درگیتی میکند ، «اندیشیدن » است . اندیشیدن و پیدایش( روشن شدن، زائیدن شدن درگیتی ) ، جفت همدیگرند . درحالیکه درقرآن ، نخستین کاری که آدم میکند، پذیرش الله، به تنها الاه بودن ( الست بربکم ) ، وبستن میثاق ِ عبودیت باالله است . درفرهنگ ایران ،« اندیشیدن، تنها ، با پیدایش ، یا بسخنی دیگر با روشن شدن » اینهمانی می یابد . این اندیشه که بنیاد فرهنگ ایرانست ، به زرتشتیگری میرسد ، ولی به این اندیشه درزرتشتیگری ( مزدیسنان ) به گونه ای دیگر، گزارده میشود . نیاز به روشن بودن، با اندیشیدن ، بطورفطری ، دراینجا گره خورده است . ولی الهیات زرتشتی ، آن را دراین راستا میفهمد که: اندیشیدن ، باید ازآغاز تا انجام ، سراسر، روشن باشد .
« یقین» فقط از روشنی است . بدینسان ، نیاز به روشنی دراندیشیدن ، باخود ، « اکراه ونفرت ازتاریکی » میشود ، و این اکراه ونفرت، بدانجا میکشد که ، بکوشد ، « بُـن خود » را ، هم روشن کند . درفرهنگ زنخدائی (= ایزد بانوئی ) ، چیزی روشن ، و « ازخودش روشن » است ، که « بُـنش= تخمه اش= بیخش» معلوم باشد . ما« بُن» هرچیزی را که شناختیم ، به حقیقت وگوهرش رسیده ایم . از« بُن تاریک » ، « بـر ِ روشن » پیدایش می یابد ، واین دو ( تاریکی و روشنائی ) ، درهر« تخمی = دانه ای = هسته ای = آگی= ارپی » با هم جفت هستند .
وچون « بُن » ، همیشه درتاریکی قرار دارد ، و از« بُن تاریک» ، « شاخ و خوشه و بــر ِ روشن» پدیدارمیشود ، « بُن وبر» در تخم ، یا « تاریکی و روشنی درهرتخمی » ازهم جداناپذیرند، وبا هم جفت و همزادند ( دربخارائی به خـوشـه ، سَـرَ ک sarak گفته میشود ) . به همین علت ، واژه « دانـه » ، دراصل ، « دوانـه » بوده است . تصویر ِ « همزاد= ییمای » زرتشت ، درگاتا ، به « تضاد وجدائی ِ همزاد دربُن» ، کشیده میشود . اینست که خواه ناخواه ، روشنی هم، باید از روشنی باشد . روشنی ، نمیتواند از تاریکی، پیدایش یابد .
ازاینجاست که الهیات زرتشتی، ناچاربود ، « جایگاه اهورا مزدا » را « روشنی بیکـران » بکند . همه روشنی های ِ جهان ، منحصرا دراو جمعند . « اندیشیدن » دراینجا باید از« روشنی » آغازکند ، یعنی « بُن » نداشته باشد . بخارائیها به آغازکردن ،« سرکردن » میگویند . درحالیکه خود واژه « انداچیدن = اندیشیتن » ، چیزی جز گسترش و رویش از « انـد = انـدا = انـده » نیست . این واژه هم درسانسکریت، وهم درتحفه حکیم موءمن، به معنای « تخم= بیضه= ویج » است، و درکردی ، « هه ند = هـَند » ، به معنای زهدان است . برهما ، از تخم جهان ( هرن گربهه ) که از علة العلل اولیه پیدا شد ، بوجود آمد . تخم برهما Brahmaanda برهم آند نامیده میشود وپسوند ِ « انده anda » تخم است. « بهمن » درفرهنگ ایران ، همان « برهمن » هندیست و هنوز دراردو به برهمن، بهمن میگویند . برهمادر سانسکریت ، « مظهر ایجاد » است . به همین علت درفرهنگ ایران ، بهمن ، « اندی + من » تخم ِ تخم ، مینوی مینو نامیده میشد . این تخم درون تخم ( درون جان هرانسانی) همان « انــد » است ، که درپیدایش ، « انـدیـشه » میشود . « اندیشه ، درهرانسانی »، مستقیما با بُن آفریننده کیهان و زمان ( با بهمن ) که همان « گنج پنهانی » است ، کاردارد . درهراندیشه ای ، این کل جهان ، این اصل آفریننده کیهان ، هست . این همان اندیشه مولوی است که میگوید : « تو کی ای دراین ضمیرم ، که فزونتر از جهانی »
«اندیشیدن » در فرهنگ زال زری ، روند پیدایش و رویش ازتخم و بُن تاریک است . خود واژه تخم = توم ، معنای تاریکی یافته است . درآموزه زرتشت ، دراثرهمان « بدیهی بودن تضاد ِهمزاد باهم ، و بریدگی همزاد ازهمدیگر » ، راهی جز پذیرش « اندیشه روشنی از روشنی » ، نیست . بنا براین ، معنای اندیشیدن درالهیات زرتشتی ، با معنای اندیشیدن در فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) بکلی باهم متضادند . زال زر، تاریکی وروشنی را باهم جفت وهمزادِ ازهم ناگسستنی، میداند ، و به تاریکی ، همانقدر معنای مثبت میدهد که به روشنی . درحالیکه آموزه زرتشت ، در تاریکی ، شرّ و دروغ و ناپاکی و تباهی ، و در« روشنی »، خیر و راستی و پاکی و نیکی می بیند . که البته این ارث ِ نکوهیده ، امروزه به ماهم رسیده است . حتا « روشن فکری » ، نیز امروزه، ضدیت اخلاقی وگوهری با « تاریک اندیشی » دارد . اینست که با دادن چنین ارزش اخلاقی و دینی به « روشنی » ،« آغار= سر» هم باید روشن باشد . « آغاز» ، نمیتواند « بُن وبیخ تاریک » باشد . اندیشیدن ، باید با« آغاز روشن= باسر= با آسمان = با ایده » ، باشد .
درفرهنگ سیمرغی ،« خــرد » ، درسراسر تن انسان ( ازپا گرفته تاسر) پخش است، و انسان، با تمام تنش میاندیشد . تن ، به معنای « زهدان » است که تاریکست ، و « تـن » ، اینهمانی با « آرمئتی = ارمائیل » دارد.« خرد » باید ازهر تنی (زهدان) ، زائیده شود . به عبارت دیگر، خرد ، درکل اجتماع وملت است. و عبارتی که در دهان بزرگمهرگذاشته شده است که می گوید ، همه چیز را همگان دانند ، پیآیند همین سراندیشه است که : خرد درسراسر تن ، پخش و با آن آمیخته است. انسان ، تـنـیسـت ( زهدانیست ) که آبستن به « خرد » است . اندیشیدن ، از« سر» و در« کله » تنها، نیست . وقتی « سر»، تنها میاندیشد ، سر( = آسمان ، ایده ، حکومت ، الله ، پیامبر، رهبر، معلم ، آن جهان وغایت )، میخواهد ، برکل تن ( گیتی ) ، چیره باشد . ازاینرو کمربند ( کـُشتی= زنار ) در الهیات زرتشتی ، به میان بسته میشود ، تا نیم تنه بالا را، از نیم تنه پائین، جدا کند. نیم تنه پائین، باید محکوم نیم تنه بالا شود ! سراسر تباهی و درگیری فرهنگ غرب ، اینست که عقل ، با « سر» ، گره خورده بوده است . خردی که کل تن در اندیشیدنش ، انبازو آفریننده است ، « همآهنگی نیازهای همه اندام را باهم میاندیشد» . درچنین اندیشیدنی ، آسمان با زمین ، ایده با ماده ، روح با جسم ، آن جهان با این جهان ، خدا باانسان ، باهم « یک تخم » هستند .
1- درادیان نوری ، اهوره مزدا و یهوه والله و پدرآسمانی ، همین آغاز ِ روشن (= هـمـه دان و پیـشدان ) هستند . ودرست پدیده « قدرت » ، قابل گسستن از« انحصارروشنی درآغاز= همه دانی و پیشدانی » نیست .
2- در عـلـوم ، اندیشیدن ، نیاز به « آغاز روشن » دارد ، ولی « غنای محسوسات وتجربیات درگیتی و تاریکی آنها » ، سبب میشود که آنها ، برای « آغاز اندیشیدن » ، اندیشه ها ئی را « بدیهی میگیرند » . و طبعا آنچه را خود ، « بدیهی گرفته اند » ، خود نیز، اختیار آنرا دارند، که عوض کنند و تغییر بدهند . هیچ اندیشه ای ، بدیهی نیست ، ولی انسان حق دارد که « اندیشه ای را بدیهی بگیرد » ، و در پیآیندهائی که دارد ، بیدارباشد، و بیازماید وبجوید ، که تا چه حد آنها ، با تجربیات و محسوسات ، نزدیکی یا اینهمانی یا دوری وبیگانگی دارند . بدیهی گرفتن یک یا چند اندیشه یا اصطلاح ، دراندیشیدن علمی ، فقط آزمایشی است . اینست که علوم در واقع ، به همان تجربه سیمرغی ( زنخدائی = ایزد بانوئی ) بازمیگردند. آنچه بدیهی گرفته میشود ، فقط بطورگذرا ، از آزموده شدن ، معاف میگردد ، ولی همیشه « حق و توانائی به آزمودن آن » دراختیارانسان میماند .
3- درتـفـکر فـلـسـفی (آنانکه واژه ها و اصطلاحات ویژه ای را ناگفته و پنهان از دید ، بطوربدیهی ، بکارمیبرند ) ، بدیهیات فرهنگی و زبانی را ، آغازفلسفه خود قرار میدهند . ازاین رو ، یک مکتب فلسفی ، همیشه ، ریشه درفرهنگی ویژه خودش دارد .
اندیشیدن در ادیان نوری و مکاتب فلسفی که « روشنی باید از روشنی باشد » ، سبب میشود که « آغاز ِکاملا روشنی » هم بیاندیشند ، و درآغاز، قرار بدهند . وجود این روشنی درآغاز، برای اندیشیدن ، یک « بایست = ضرورت » است . در زرتشتیگری ، جایگاه اهورامزدا ، روشنی بیکران شد ، و همه چیزها ، با این روشنی بیکران ، آغازمیشد . اینست که «خواست اهورامزدا » ، راستی ونیکی و روشنی و زیبائی ، و معیارخوب وبد، یا میزان ِ ارزشها هست. البته باید درنظر داشت که « جـا » در ذهن مردم آن روزگار، معنای « زهدان » را داشته است . با عبارت اینکه «جای اهورامزدا » ، روشنی بیکرانست ، گفته میشد که روشنی بیکران ، زهدانیست که اهورامزدا درآن جای دارد! اگر اصطلاحی دیگرجز این ، بکار برده میشد، مردمان آن زمان ، مطلب را نمی فهمیدند . چون برای مردمان ، شناخت ، فقط امکان « شناخت از بُن » بود .
نزد زال زرهم ، سیمرغ ، یا ارتا ، « آذرخشی یا روشنائی وفروغی ازابرتاریک بود ». این بود که این دو را باهم ، « همزاد» یا « سنگ » ، که امتزاخ واتصال دوبخش باهم » باشد، میدانست . «روشنی ازتاریکی » ، یا به عبارتی دیگر، ِ « بینش، ازجستجو و آزمایش گیتی درزمان » ، پیدایش می یافت . زندگی ، برخورد با « اتفاقات و تصادفات واشخاص و حوادثی » بود که درخود ، بیگانه و تاریک ومبهمند ، و شناخت آنها ، نیازبه « مامائی روشنی از تن یا زهدان هرکدام ازآنها » بطور جداگانه دارد . « روزگار» ، روند زمان ، برخورد به « گـره ها »، به « بند ها »، به « طلسم » هاست که گام به گام باید آنها را گشود. روند زمان و زندگی ، روند جستجو کردن و آزمودن است . ولی زایانیدن بینش ، از « هرموردی و هرحادثه ای و هرتصادفی » ، انسان را ، ناشکیبا وملول و خسته میسازد . انسان ، درپی « زندگی بی تصادف و بی خطر و بی « رویداد » و « بی گره » و « بی مسئله »، میگشت وهنوز نیز میگردد . انسان هرچه نیرویش میکاهد ، درپی گونه ای از زندگی میگردد ، که روندش ، کاملا روشن باشد . آرمان ِ « یقین همیشگی » درزندگی ، کم کم بسیارقوی میشود ، ومیخواهد زندگی بی « خطروبی تصادف وبی اتفاق » داشته باشد . این سستی اورا بدان میراند و میکشاند که : همه آنات و ساعتها و روزها و ماهها و سالها ، محاسبه پذیر باشند . ازاین رو ، زمان و روند حرکت در زمان ، بایستی ، ازسر تا ته ، همه روشن باشد . این بود که درمسیر زندگی ، ازآغاز تا به انجام ، هیچ چیز تاریکی، هیچ گرهی ، هیچ بندی، هیچ پیچشی ، نباید پیش بیاید . او، حوصله جستجو و آزمایش را درسراسر زندگی ندارد . او نمیخواهد که روند زمان ، آموزگار او باشد . غافل ازآنکه ، در چنین روند زمانی که او آرزو میکند ، همه چیزها و طبعا خود او ، نـازا میشوند . چون هرتاریکی ، آبستن به رویداد نامعین و تصادفی است . غافل ازآنکه ، درست دربرخورد با تصادف و حادثه ویا « هنگام ِ ناگهانی وناشناس » است که « آزادی » او میروید و شکفته میشود و میگسترد .
زمان ، درگذشتن از برهه ای به برهه ای، « بندی» میزند ، که گذشته و آینده را بهم پیوند میدهد ، واین بند ، همیشه ، تخمه ایست تاریک . بـرهه ِ گـذشـته ، یکنواخت ، ازخود ، امتداد هندسی نمی یابد، بلکه به بـرهـه آیـنده ، گره میخورد ، ودرست این « گره، یا بند ، که وَن یا قف و یا گـه و، نامیده میشد » ، کور وتاریکست . زمان ، « زر+ وَن » ، بندها وگره های نی بود .این « بند= وَن » ، زهدان تاریکیست که به برهه بعدی ، آبستن است . درست این « بند» زمان ، خودش « بیخ تازه » ، خودش « اصل آفریننده » هست . زمان ، وارونه شیوه تفکر درالهیات زرتشتی ، گذرا ( فانی ) نیست ، بلکه دست بدست دادن ، اصل آفرینندگی است. اصل آفرینندگی، درهرگرهی وبندی از زمان ، حاضراست. اصل آفرینندگی ، درگشت زمان است .خدا در زمان ، میگردد . دراین بند و گره ، باید منتظرپیدایش ِ امری یا حادثه ای ، و رویدادی، و اندیشه ای ، ناگهانی ونوین ، و ازپیش نااندیشیدنی شد . هربندی اززمان ، یک « هنگام » است . آنچه ازاین بند یا گره میان دوزمان ، پیدایش می یابد ، به هیچ روی، « امتداد گذشته نیست » و طبعا ، تاریکست . روند زمان ، برهه ها ولخته های روشنند، که درگره های تاریک، به هم پیوسته شده اند( بند شده اند ) . اینست که انسان ، در اخلاق و سیاست و درزندگی ، با « هنگام » کار دارد . زندگی در زمان و در روزگار، برخورد با زنجیره ِ« هنگام ها و هنگامه ها »ست . همانسان که ما گامی برمیداریم، وسپس درجائی ، « میگذاریم » تا گام دیگر را بتوانیم بازبر داریم و پیش برویم ، زمان نیز، گام به گام ، و« لولا شدن دو گام به هم» است . ازاین رو هست که درکردی « گام » و «گامه » هم معنای « قدم = گام »را دارد، و هم معنای « وقت وزمان » را دارد . زمان ، گام به گام ، میرود . میان این دوگام ، جائیست که دوگام ، به هم پیوسته ولولا میشود . در کردی به لولا ( لاو+ لاو = جفت همزاد ) ، ئه نجامه گفته میشود که درست همان واژه « هنگام = هنگامه » هست . « هنج کردن » ، به هم رسانیدن و به هم متصل کردنست . « هنجار» ، به هم رسانیدن و به هم متصل کردن دوبخش گوناگون ازهمست .زال زر، نیکی را در کارو گفتار و اندیشه به « هنگام » میداند ، که بکلی با اندیشه زرتشت درباره بدی ونیکی وخیروشر، فرق دارد .
هنگامها درروند ِ زمان ، همیشه « برخورد با تاریکیها » هست ، همیشه با زایانیدن ومامائی هنگامها ، و تصمیم گیری ازنو برای اینکه درآن « مـورد ویـژه » ، چه باید کرد، هست ، و زیر بار یک معیارکلی وانتزاعی و عمومی، که زرتشت می نهد ، نمیرود ، بلکه مسئله شناخت نیک وبد ، همیشه ، « شناخت ازنو ِهنگام وازهنگام » و تصمیم گیری ازنواست ، که چه کاری و گفتاری و اندیشه ای متناسب با آن هنگامست . محتویاتِ خود ِ هنگام ، امکانات گزینش را میگشاید . این اندیشه با « فرصت طلبی » فرق کلی دارد . در فرصت طلبی ، معیار، سود خواهی برای شخص خود یا برای جامعه و گروه خود است، که میکوشد به هرنحوه شده بر« هنگام » تحمیل کند. « هنگام » را به کردار، اصل آفریننده نمیشناسد ، بلکه درواقع او از هر« هنگامی» میگریزد . او خودرا به ظاهر، انطباق با زمان میدهد ، تا از« هنگام » ، نجات پیدا کند . فرصت طلبی ، ورزیدن خدعه ومکر،یا زدن چنگ وارونه با « هنگام » است .فرصت طلب ، انباز در نو آفرینی زمان نمیشود ، بلکه زمان را میخواهد « بگذراند تا بگذرد » .
اگر روند زندگی در زمان ، همیشه امتداد روشنی بود ( زمان ، زنجیره هنگام ها نبود ) ، همه زندگی را میشد با یک نور، روشن ساخت . ادیان نوری و مکاتب فلسفی ، که اصل « روشنی از روشنی » را بنیاد کارخود میدانند ، با ارزشها و معیارهای کلی و انتزاعی دراخلاق وسیاست ونظام اجتماعی واقتصادی وحکومتی کار دارند » . درحالیکه روند زندگی ، با « هنگام ها » کار دارد ، نه با « امتداد یکنواخت زندگی درزمان » . هرهنگامی ، « یک مورد استثنائی وبی نظیر» ، درزندگیست . واقعیت ، همیشه« مورد » است، همیشه « هنگام » است . هرموردی ، تک و استثنائی و ناگهانی و غیرمنتظره است . با ارزشها ومعیارهای کلی و انتزاعی ، درسفارش یا حکم به اینکه این را بکن و آن را نکن ، با « مقوله اینها» و با « مقوله آنهای کلی و انتزاعی » کارد ارد . زندگی ورویداد هایش ، توده ای از« اینهای همسان » و « آنهای همسان » هستند .« این » ، یک« این تک وبی نظیر و استثنائی» نیست ، بلکه « اینهای همانند باهم » است . اینست که ادیان نوری ومکاتب فلسفی، برای « جملگی اینها » و « جملگی آنها » ، معیار خوب وبد و خیروشرّ معین میسازند . طبعا ، باید درزندگی ، همه رویدادها و حوادثی را که درزیر اینها و آنها نمیگنجند ، حذف و طرد کرد . زندگی ازاین پس، با مجموعه ای از اتفاقات ازپیش مشخص شده وروشن ، روبرو میگردد ، که معیار برخورد با آنها را نیز دارد، وبا یقین کامل، میتواند زندگی کند و رفتارهای خود را سامان بدهد . درواقع ، انسان ، هیچ نیازی به « هنگام اندیشی » ندارد . از پیش میداند که هر رویدادی ، هرانسانی ، هراندیشه ای ... یک مورد استثنائی ( تکواره ، تکداده ، تکبوده ) و اسثنائی و درخود بی نظیر نیست ، بلکه همه را میتوان ، در دویا چند مقوله همانند وهمسان، ازهم جدا ساخت . یک بخش ، همه کافروملحد ومشرک یا دروند وغیرخودی و اغیار هستند، و بخش دیگر، همه موءمن و موّحد و ُمقـِر و اشون و خودی و احباب هستند . یک بخش از رویدادها و اشخاص و کارها واندیشه ها و گفتارها واحساسات ، خوبند ، و یک بخش از رویدادها و اشخاص وکارها و اندیشه ها و گفتارها و احساسات ، بدند . اینگونه نیک وبدها ، خیروشرها و .... همه پیآیند مفهوم « روشنی از روشنی » هستند . الله و یهوه و اهورامزدا ، تنها اصل « ازخود روشن »هستند ، و ازاین روشنی ، همه چیزها را باید و میتوان روشن ساخت . وارونه این سراندیشه که زرتشت هم داشت ، سیمرغ یا ارتا واهییشت (= اردیبهشت ) ، خدای زال زر و سام ورستم ، « بُن وبر» یا « تخم » هستند . ارتا ، در « اردیبهشت= ارتا واهیشت » ، که اهل فارس برعکس زرتشتیها ، آنرا « ارتاخوشت = ارتای خوشه » مینامیدند ، « بُن» است ، چون تخمهائیست که درجهان افشانده میشود ( ازاین رو اورا ازخدایان آتش میشمرند : « آتــش » ، معنای ِ تـُخم وبـُن را داشت . همه ساعات زمان درهر روزی هم ، بُن هستند . هرانسانی نیز ، دانه ای ازاین خوشه بزرگ ارتا شمرده میشد ، و ارتا ، در « ارتا فرورد » ، « بـَر ، و آسمان و روشنی » است . اینست که زال زر، نیکوئی را درکاربه هنگام میداند . نیکوئی را « اجرای خواستها و احکام واوامر اهورا مزدا یا خدای دیگر » نمیداند . وکار در همه این هنگامها ، چه پیآیند نیک چه بد ، بدهند ، آموزگاراوهستند . اینست که او « هنگام جو و هنگام شناس » است . لبته الهیات زرتشتی ، سپس ملقمه ای ازاین هردو اندیشه میگردد و نمیتواند ازآمیخته شدن با فرهنگ سیمرغی ، گریزبزند ، ولی اولویت را به « خواست اهورامزدا » میدهد . برای تحمیل خواست اهورامزدا ( معیارهای خوب وبدش ) ، از پدیده « هنگام » سوء استفاده میکند . این « قاطی شدن دو اندیشه ناجور باهم » یا « گمیختگی » ، همه تنش ها و کشمکش های رفتار زرتشتیان را درسیاست و دین و اخلاق و ... فراهم میسازد .
درجنگ اسفندیاربا رستم
زال زر ، « هنگام شناس » است
چراگشتاسپ ، درزال زر، فرزند خدا را نمیتواند بشناسد ؟
ولی در زرتشت ،
میتواند پیامیرخدا را بـشناسد ؟
گشتاسپ ، بنا برشاهنامه ، دوسال مهمان زال زر و رستم بوده است . گشتاسب که دراسفندیار، کودتاچی میدید که میخواهد ، خود را به هر شیوه ای ممکنست به تخت شاهی برسد و اورا به زندان انداخته بود ، راهی جزجلب رستم وخانواده اش به پشتیبانی ازشاهیش نداشت . این پشتیبانی ، برای خانواده رستم ، خویشکاری شمرده میشد ، ولی این پشتیبانی ، پشتیبانی از ارزشهائی تازه ای شده بود، که برضد ارزشهای خانواده سام وزال زر بود . گشتاسپ آمده بود تا زال زر و رستم را به هرگونه ای ممکن شده است ، به « دین زرتشت » فراخوانند ، تا رستم ، رهبر جهاد دین زرتشت درجهان گردد. خانواده رستم میبایستی « بـُت آذری » را که سیمرغ باشد ، بشکنند و دور بیندازند ونفرین کنند . آداب ومناسک مربوط به آتش ، آنهم به مفهوم زرتشت ، باید جانشین « بتکده » بشود که جایگاه همه خدایان ( همه بت ها ) بود . ولی ارتا یا سیمرغ ، که بُت آذری باشد، خدائی بود که محور تجربیات دینی سام و زال زر بود .
چرا گشتاسپی که چنان شیفته ومسحور شخصیت زرتشت شده، واورا به پیامبری از« اهورامزدا » شناخته بود ، درآشنائی و نزدیکی دوساله با دستان زند ، فرزند وهمال سیمرغ (= ارتا خوشت = اردوشت ) ، به هیچ روی انگیخته نمیشود ؟
چرا گشتاسپی که آمده بود ، زال زر ، فرزند وهمال سیمرغ ( =ارتا ) را ، پیرو زرتشت و اهورامزدایش کند، دراین کارخود ، خوارشماری زال زرو سیمرغ را نمیشناخت ؟
زال زر، با شکیبائی وبردباری سیمرغی، این گستاخی و نادیده گیری گشتاسپ را ، نه تنها تاب میآورد ، بلکه مهمان نوازی و تسامح و بزرگواری را، به اوج خود نیز میرسانید . پیام آوری که تبلیغ آموزه زرتشت را ، با قدرت پادشاهیش با هم آمیخته ( تبلیغ = قدرت ) ، درفرزند خدائی ( ارتا = سیمرغ) که « مهر به جان وزندگی را بطورکلی» ، فراتر ازهرآموزه ای و ایمانی میداند ، جزکودنی نمی بیند، که تن به ایمان به آموزه آن پیامبرنمی دهد . گشتاسپ ، نمیتواند « خدا را درانسان » ببیند ، ومیهمانداری از چنین شخصی ، دوزخی بوده است که دوسال زال زر، درآن بسرمیبرد .
ارتا خوشت یا اردوشت ( ارتا + وشت ) یا خدای ِ زال زر، بیان افشانده شدن دانه های ( وَ شاندن= فشاندن ) خوشه خدا درتن هرانسانی بود ، واندیشه ادعای پیامبری و واسطه ای که اهورا مزدا ، برگزیده است وفرستاده است، به کلی متضاد با تجربه دینی او ازسیمرغ ( ارتای خوشه ) و ازپیوندش با انسان بود.
آموزه واندیشه های زرتشت ، درفضائی پیدایش یافته بود که « میتراگرایان = ضحاکیان » ، آداب خود را چیره ساخته بودند . آموزه زرتشت، برای پیکار با آموزه و آئین ضحاکیان ، درمغز زرتشت ، پیدایش یافته بود وعبارت بندی شده بود . دراین آئین ، بـُریدن ، یا کشتن ( = قربانی خونی ) بنام میتراسMithras ، مقدس ساخته شده بود . زرتشت ، این کار را، به درستی و با قاطعیت ، پیکار با اصل« ضد زندگی » میدانست ، و غایتش در آموزه اش ، پیکار با میتراگرایان (= ضحاکیان ) بود . جدا ساختن دقیق ِ « زندگی » و « ضد زندگی » ازهمدیگر، و روشن ساختن این دو اندیشه ازهم ، برای مبارزه با ضحاکیان، هم بسا وهم نیرومند بود. ازاین رو نیزهست که آموزه زرتشت ، برای مبارزه با ادیان ابراهیمی ، فوق العاده نیرومند است ، هرچند که دراثـر ناتوانی موبدان زرتشتی ، ازاین توانائی، هیچ بهره ای درتاریخ گرفته نشده است . ولی گشتاسپ به شهری آمده بود که سام ، پدر زال زر( گرشاسپ ) ، با تجربه دینی بسیار ژرف ومتعالی که ازسیمرغ( = ارتا ) داشت، اساسا ورود آئین ضحاکی ( میترائی ) را به سیستان باز داشته بود ، و نگذاشته بود که آئین ضحاکی یا میترا گرائی Mithraism در سیستان ریشه بدواند . غایت زرتشت از آموزه اش ، که رهانیدن جان وزندگی ، ازگزند وآزار وبالاخره ، طرد قربانی خونی ، وذبح مقدس و تقدیس کشتن به فرمان خدا بود،درهمین اقدام گرشاسب(=سام)زمانها جلوتردرسیستان انجام داده شده بود . رد پای این رویداد بزرگ ، درتاریخ سیستان بخوبی باقی مانده است : « ... بنا کردن سیستان آن روز بود که گرشاسب دانایان جهان را گرد کرده بود که من شهری بنا خواهم کرد بدین روزگار که ضحاک ، همه جهان همی ویران کند ، و آزادگان جهان را همی کشد وازجهان بجادوئی همی برکند ، تا مردمان عالم را - ســا مـــه - باشد ، که اورا برشهری که مـن کـرده بـاشم ، فـرمان نباشد .... » . آوردن پیام زرتشت به سیستان ، به کردار ، پیامبری که آموزه اش ، « رهاننده زندگی از ضد زندگی » هست ، مانند بردن زیره به کرمان بود .
این کار را سام و زال زر، درست برپایه دین سیمرغی (= ارتائی) کرده بودند، که استوار برمفهوم « جفت = یوغ = همزاد = سنگ = سم وسام ، یا همآهنگی و مهر» میباشد . ارتا ، در خوشه بودن ( زرتشت دیگرنامی ازخوشه بودن ارتا نمی برد ، و آنرا اشا واهیشت مینامد ، که همان اشم وهو= اش به = ارتای به باشد ) بُن همه جانها وانسانها میشود، و درارتا فرورد ، ابرسیاه بارنده و آذرخش و آسمان و ماه و خورشید و گرزمان ( گرو + دمن ) میگردد، که جانان (= آمیزش همه جانها وانسانها پس ازمرگ ، همان سیمرغ عطار، که همه مرغها دراو باهم یکی میشوند ) است . این دو ارتا ( ارتاخوشت وارتا فرورد ) ، باهم جفتند . چنانچه درهمان داستان زال زر، زال زر، بچه دیو خوانده میشود ، چون « پلنگ دورنگست یا خود ، پریست ! » . چشمانش ، سیاهست و مویش سپید است . چشم که « پیه » باشد، اردیبهشت است و« مو» که سپید است ، ارتا فرورد است . زال زر، تخمیست که دراو اردیبهشت و فروردین ( ارتا فرورد = فروهر) دراو جمع و باهم یک تخمند. زال زر، هم بُن وهم براست . ازاین رو ، تخم دیو است . انسان ( = ییما ) دراین فرهنگ، از« مـهـرگـیـاه » میروید . مهر گیاه ، که « بهروج الصنم » باشد ، انبازبودن و همآغوشی و همزاد بودن بهروز(= بهرام ) و صنم (سن = سیمرغ = ارتا فرورد ) است . نه تنها انسان، بلکه زمان وروز و گیتی ازاین « بُن عشق» میروید . واژه مهر که « میترا » باشد از ریشه « maetha » است که به معنای « جفت و وصال وهمآغوشی » است ( یوستی )
ولی برای روشن ساختن ناب ِ « زندگی » از « ضد زندگی » ، زرتشت ، همین« همزاد یا جفت » را ، نه تنها ازهم جدا ، بلکه فراترازآن ، « متضاد باهم » نیز میدانست، که در حقیقت ، مفهوم « مهر» را به کردار« بُن کیهان و جان و انسان» ، ازبین میبرد . پدیده « روشنی » ، با پدیده « مهر= جفت »، باهم جفت و آمیخته بودند . فقط با برتری دادن پدیده ِ « روشنی » بر « پدیده مهر » میشد ، چنان گونه « روشنی خالص وناب ویکدست » ایجاد کرد . با اضداد گرفتن این همزاد ، چه در گیتی ، چه در درون انسان ، چه در روءیا چه دربیداری ، جنگ وستیزو کین ورزی و خشم ، بُن انسان یا تاریخ یا جهان میگردد . این بینش ژرف را زال زر داشت ، ولی گشتاسپ ، دراثر ایمانش به زرتشت ، ازآن به کلی ، بی بهره وتهی بود .
دیدارگشتاسپ، تنها برای « آموختن آموزه زرتشت به زال زرو رستم » نبود ، بلکه هدفش آن بود که آندو ، فرمان شاه را برای جهاد دینی( گستردن دین زرتشت با سپاه و جنگ ) بپیذیرند ، و جهاد دینی را « تکلیف دینی » خود سازند . گذشته ازاین ، گشتاسپ میخواست « حقانیت به حکومت » را درایران ، به کل تغییر دهد، و حکومتی ، برپایه « ایمان به اهورامزدا و زرتشت » تاءسیس کند . دراین صورت ، «عهد پادشاهی » ایران ، با خانواده رستم ، ازهم میگسست ، و اساسا « حقانیت گشتاسپ به پادشاهی درایران » بکلی نابود ومنتفی میشد . ولی گشتاسپ ، با نادیده گرفتن این « عهد » ، میخواهد حکومت یا پادشاهی نوینی تاءسیس کند ، که استوار بر«عهد یزدان » ، یا « پیمان با اهورامزد» است ، واین « آشفتگی وتنش و کشمکش» است که پادشاهی کیانیان را به زوال کشانید. این نکته ژرف را درسخنی اسفندیار به پدرش میگوید ، ولی از پاسخ گشتاسپ میتوان دید که او ، « عهد پادشاهان » را به کلی ، فاقد اعتبار میداند . اسفندیار به گشتاسپ میگوید که درستیزه جوئی با خانواده رستم :
همی دورمانی زرسم کهن براندازه باید که رانی سخن
تو باشاه چین، جوی جنگ ونبرد زچین وز خلـّخ ، برانگیزگرد
چه جوئی به نزد یک مردپیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر
زگـاه مـنـوچـهـر تـا کـیـقـبـاد همه بوم ایران ، بدو، بود شاد
نه او درجهان، نامداری نوست
« بزرگست » و با « عهد ِ کیخسروست»
اگر « عهد شاهان » نباشد درست
« نـبـاید ز گـشتـاسـب ، مـنـشور جـُسـت »
چنین داد پاسخ به اسفندیار که ای شیردل پرهنر نامدار
هرآنکس که از« عـهـد یـزدان» بـگـشــت
همه عهد او و ، همان بــاد ِ دشــــت
با این سخن ، گشتاسپ ، سراسر پیمانهای شاهان بنیادگذارکیانی را با خانواده رستم ، و سراسر خدمات این خانواده را در نگهبانی وبهزیستی ایرانیان وبقای ِ « پادشاهی کیانیان »، خوار و بکلی بی ارزش وفاقد اعتبار میشمارد. و پیآیند آنرا که پس « نباید ازگشتاسب ، منشورجست ، یا به سخنی دیگر، خود ِ گشاسب ، هیچگونه حقانیتی به حکومت کردن درایران ندارد » ازیاد میبرد .
اینست که رستم ، بنا برتاریخ سیستان ، ازاین تکلیف و ازاین خدمت، سرمی پیچد . درتاریخ سیستان میآید که : « وپیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد، سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد، و دین مزدیسنان آورد ، رستم آنرا منکرشد و نپذیرفت ، و بدان سبب ازپادشاه گشتاسب ســرکــشـیـد، وهرگز، ملازمت تخت نکرد »
این سرپیچی رستم از پذیرش ِ فرمان شاه ، برای درک « دشمنی ، با معیار ایمان وکفر» ( دروند + اشون ) ، و « دشمن را اهریمن وشـیـطـان شمردن » ، و اعتراض از« دینی که استوار بر« جهاد دینی » است ، چکاد ِپیکریابی آرمانهای فرهنگ ایرانست . فرهنگ ایران ، درتضاد کامل با اندیشه « جهاد دینی » است. فرهنگ ایران ، پادشاهی یا حکومت را ، فقط برپایه « خردبهمنی، که اندیشیدن بر ضدخشم یا ضدقهروتهدید است» ، و «بُن هرانسانی » میباشد ، می پذیرد ، نه برپایه « خواست واراده و امرونهی یک الهی که با واسطه ای به مردمان ابلاغ میکند ».
اهمیت ِ منشور کورش کبیر، دربرابر « سرپیچی رستم از جهاد دینی بطورکلی » ، درسایه قرارمیگیرد . زال زر و رستم ، « حق به زیستن وخرد ورزیدن را، بدون هیچگونه شرط ایمانی » ، درهمان « مقدس شمردن جان » ، کاری بدیهی میدانند . اینکه انسان، « به شرط ایمان به دینی و آموزه ای و شریعتی ، حق به زیستن درگیتی » وبرخوردادی از حق آزادی دارد ، برضد « مقدس بودن جان وزندگی » است .
« حق به زندگی کردن وخرد ورزیدن » ، مشروط به داشتن هیچ دینی و شریعتی وایدئولوژی ، ویا متعلق بودن به هیچ طبقه ای ، نژادی ، جنسی ، ملیتی ... نیست . حکومت ، حق ندارد ، « حق فطری زیستن و آزاد بودن ِ خرد » را ، به « حق زندگی کردن ، فقط برپایه یک ایمان» بکاهد . درچنین حکومتی ، حق زیستن ، به « قبول یک گونه بهزیستی یا سعادت » ، کاسته میگردد . « حق به زیستن» درانسان ، استوار بر حق کاربستن ِ خردیست که دراندیشیدن ِ خود ، نوع ِ « بهترزیستی » را برمیگزیند .
« ســروش » ، نـزد « زال زر »
اصل خرد ِ فـرد ِ هـرانـسـانی
درسرپیچی از« دیـن جهـادی »
وهرگونه قانونیست ، که برضد آزادی خرد باشد
حکومت باید آزادی افراد را برای « برگزیدن بهزیستی خودشان » تضمین کند . و« آزادی درگزینش ِ گونه از بهزیستی » ، ریشه در « آزادی فرد ، درشناخت ودر جستجو و آزمودن» دارد . ازاین رو بود که درفرهنگ سیمرغی ، یا جهان بینی زال زروخانواده اش ، هرفردانسانی ، « سروش ویژه خودش » را داشت . « سروش » ، آورنده « فرمانی که از خرد کیهانی در بُن انسان ، برمیآید ، ویژهِ پیامبری و رسولی نیست ، بلکه آورنده فرمان از« خرد بنیادی نهفته درهرانسانی » است . سروش ، جبرئیل یا روح القدس ِ زرتشت نیست . سروش نزد خانوداه سام ، فقط یک جبرئیل، یا روح الامین نیست که امرونهی الله را، به برگزیده اش ، محمد برساند. یا فقط یک روح القدس نیست ، که وحی را فقط به شخص عیسی برساند . هرفردانسانی ، سروش ویژه فرد خودش را داشت ، که بینش را ازخرد مینوئی و بنیادی او میزایانید ، و طبعا هرکسی، مفهوم ویژه خودش را از« بهزیستی » داشت . این سروش هرفردی است که بینش را ازخرد بنیادی دروجود او میزایاند ، تا زندگی خود و دیگران را از آزار وگزند برهاند . « نجات دادن جان وخرد انسان از آزار» ، خویشکاری ِ سروش موجود درهرانسانی است .« آزار که درپهلوی آژار aazhar است به معنای « شکنجه دادن » است( از ریشه آژ است که همان اژی = ضد زندگی باشد ) . و این نقش را که اهورامزدا در گاتا ، به زرتشت میدهد ، سلب حق نجات دهی ازانسان ، واز خرد هرانسانیست .
در بندهش ( بخش بیستم ) دیده میشود که بنیاد جهان بینی خانواده سام ، « ســروش » و « ارتـاواهـیـشـت » بودند . «ارتا واهیشت » که همان « ارتای خوشه ، یا سیمرغ، یا هُماست » ، فرزند ، یا نخستین تابش ِ« بهمن = خرد ِ مینوی» ، یا« خردِ سامانده هرانسانی » است که در« بُن هرانسانی » است .
« سروش » ، وارونه ادعای موبدان زرتشتی درمتون پهلوی ، « گوش – سرود خرد » است، نه « شنیدن وفراگرفتن منقولات دینی وغیر دینی » . « گوش» هرانسانی ، درفرهنگ ایران ، اینهمانی با « سروش » داده میشود. ولی سروش ، تنها گوشی نیست که سروصدا و گفتگو و سرود در خارج را میشنود ، بلکه دراصل ، « سروش هر انسانی ، گوشیست که آهنگ وسرود و آواز ِ خرد بنیادی ( آسن خرد = خرد سنگی = خردی که ازهماغوشی جفت ارتا و بهروز پیدایش می یابد که اصل آفرینش زندگی در زمان است ) را ، دربُن تاریک و نهفته انسان میشنود » ، و این بینش را ، از هرانسانی، میزایاند . سروش ، شنونده زمزمه « اصل آفریننده جان و زمان ومهر وخرد » دربُن هستی هرانسانی است . این تصویر « سروش » که مستقیما «مامای بینش از هرفرد انسانی ، برای نجات دادن زندگی وخرد از آزاراست » ، بکلی برضد « ایمان به یک آموزگارو پیامبر وخدایش هست، که با آموزه اش ، میخواهد همه جانها را از درد و آزاروشکنجه برهاند » .
هرکسی رسالت دارد ، با امکان زایش بینش ازخودش ( با داشتن چنین سروشی دربُن هستی خود ) ، خودش را در روزگار بیازماید . به عبارت دیگر، هرکسی باید خودش ، مانند رستم ، به « هفت خوان آزمایش خود درروزگار» برود ، تا چشم خورشید گونه بیابد، و چشم دیگران را نیز خورشید گونه بسازد . هرکسی باید خودش ، دراثر جستجو و آزمودن ، « خردی » بیابد که نه تنها ازخود روشن میکند ، بلکه ازخود هم می بیند . این اندیشه ، بکلی با « رهاندن جهان ازآزارندگان جان وخرد ، با آموزه ای ازیک رهاننده » فرق دارد . این خردِ نهفته در هرانسانیست که باید خودش را ازآزارنده جان وخرد برهاند اساسا به تعلیم دادن درپهلوی « خـرتـنـیـدن xraatenidan» گفته میشود که « بسیج ساختن خرد شاگردان ، خردورزساختن » است ، نه انتقال معلومات به او. برترین گناه درفرهنگ ایران ، آزردن جان و خرد انسانست .
از تفاوت دوهفتخوانی که درشاهنامه هست ( هفتخوان رستم وهفتخوان اسفندیار ) میتوان این نکته ژرف را ، چشمگیروبرجسته ساخت . رستم ، بی راهنما وبی رهبر به هفتخوان میرود ، تا خرد خود را بیازماید ، و با این خرد بنیادی که نمونه خرد حقیقی است ، کاوس و سپاه ایران ( نگاهبانان ایران ) را ازگزند و آزار نجات بدهد . درپایان ، سه قطره خون می یابد ، که با چکاندن آنها درچشمهای کاوس و سپاه ایران( نگهبانان ایران ) ، چشمان همه را ، خورشید گونه میسازد . به عبارت دیگر، هرکسی ، خردی می یابد که ازخودش ، روشن میشود ، وازخودش ، همه چیزهارا روشن میکند، و با این روشنائی همه چیزها را می بیند ، تا جان وخرد خود و دیگران را از آزار، نجات بدهد . چشم ، مانند ماه وخورشید ، نگهبان زندگی ، یعنی ، « سپر زندگی ازآزار ودرد» هستند .
رســتـم ، مانند زرتشت ، یک آموزه نمیآورد که دیگران ، بدان ایمان آورند ، تا جهان را از درد و آزار و ستمگری برهاند ، بلکه چشمان هرانسانی را خورشید گونه میسازد . درفرهنگ ایران ، « چشم » ، اینهمانی با « ماه وخورشید » و با « خرد » دارد . البته چشم که « پیه=پی » باشد، بنا بربندهش ( بندهش بخش سیزدهم196) ، همان « ارتای خوشه = اردیبهشت = سیمرغ » است . خویشکاری ِرستم برای یافتن راه نجات جانها ازآزاروگزند ، انگیختن خردهای خودشان ، به خود اندیشی است ، نه تدریس یک آموزه ، ونه اجبارمردمان به ایمان آوردن به یک « آموزه رهائی بخش » بنام « دین » . « دین » برای ارتا ، بینش زایشی ازخود انسان ، یا زایش سیمرغ ازخود انسانست .
دربرابر این داستان اصیل فرهنگی ازماجرای هفتخوان رستم که برخورد با هفت « هنگام » است ، موبدان زرتشتی ، هفت خوان خنده آور ِ اسفندیار را جعل کرده اند ، که سراپا برضد منطق هفتخوان رستم است . ازهمان آغاز، اسفندیاری که خودش مرد ایمان است ، نیاز به « رهبر و راهنما » دارد . کرگساری را که ترک است، ودرجنگ اسیر کرده است ، به رهبری برمیگزیند ، و این کرگسار، باید همیشه پیش بینی آزارها و خطرهای سهمناک را بکند ، و برای آنکه دشمنی که رهبریش را میکند ! راست بگوید ، پیش ازهرخوانی ، به او به زور، باده مینوشاند ، وبه او یک مشت وعده های دروغین و پوچ میدهد، که به یکی ازآنها هم وفا نمیکند، و سراسر این معرکه گیریها ، برای آنست که دوخواهرش را که « همای » و« به آفرید » نام دارند و اسیر ارجاسب هستند ، از « روئین دژ » برهاند . مفهوم « نجات انسان وجامعه وجهان ، از راه خردورزی خود ِ هرانسانی» ، به « نجات چند خویشاوند خود ازبند » کاسته میگردد. درواقع ، او به هفتخوان نمیرود ، که چشمان ( خرد ورزی ) شاه و سپاهیان ایران را که نگهبانان ایرانند ، « خورشید گونه سازد. اسفندیار، مفهوم « سروش ، یا مامای بینش شدن » رستم وزال زر را ، که « دایه خرد مردمان » شدنست ، بکلی ازیاد برده است ، یا آن را بکلی نادیده میگیرد .
« سـروش » برای خانواده سام وزال و رستم ، گوهری دیگر داشـت که « سـروش » ، درالهیات زرتشتی دارد . تصویر ونقش سروش ، درفرهنگ سیمرغی ، ودر میتراگرائی ، ودر الهیات زرتشتی ، با هم فرق دارند . ما با تصویر یک سروش درسراسر تاریخ عقاید ایران ، روبرونیستیم . پروبال ِ « سروش » درفرهنگ سیمرغی ( ارتائی ) را موبدان زرتشتی ، در یشت ها و یسناها ، ازبیخ وبن کنده اند، و ازسروش ، چیزی جز گماشته و وردست و پادو اهورامزدا باقی نمانده است . بدین سان ، با « مسخ سازی تصویر سروش » ، فرهنگ آزادی و حقوق بشر و سکولاریته ایران را ، که برپایه « خود میزان بودن ِ خـرد ِفرد انسان » باشد ، مسخ و تحریف کرده و نابود ساخته اند .
هنوز درکردی « سه روشک = سـَرو شک » ، به معنای « سرسخت ، و اسب رام نشده » است . درمناطقی که موبدان زرتشتی ، نفوذ چندانی نداشته اند ، واژه ها و اصطلاحات ، معانی اصلی خودرا نگاه داشته اند . بدین علت است که بررسی گویشها ، فوق العاده مهم است . درهمان آغازشاهنامه دیده میشود که نخستین فرمان خیزش ومقاومت برضد اصل آزار، وبرضد « حکمت » و « مکروخدعه مقدس» را، « سروش» برای سیامک میآورد . فرمانparmaan درسغدی ، اساسا به معنای « فکر واندیشه » است که سپس اینهمانی با معنای « دستور وامر» داده شده است، و درخود اوستا دراصل ، به معنای « باهم رای زدن و سگالیدن » است ( یوستی ). ازپسوند « مان » درفرمان ، میتوان دید که با « منی کردن = منیدن =اندیشیدن برپایه پژوهیدن » کاردارد . هنگامی هرفرد انسانِی ، سروش ویژه خودش را دارد که ازبُن هستی خودش ، اندیشه را میزایاند ، خواه ناخواه ، آن انسان ، دربرابر هراندیشه و دستور وامری، به خرد بنیادی خود و سروش خود رجوع میکند . بویژه ، از اندیشه یا فرمانی که بخواهد به او، با قهرتحمیل شود ، سر پیچی وسرکشی میکند، و حق ، بدین سرکشی دارد . « خود ، میزان بودن درمعرفت » که با چنین تصویری ازسروش ، پدیده ای بدیهیست ، با « اعتراض و مقاومت و سرپیچی فردی » رابطه تنگاتنگ و مستقیم دارد .
به همین علت ، چنانچه« سروشک » درکردی به ما مینماید ، انسانی که سروش خودرا میشناسد، وگوش به زمزمه سروش خود میدهد ، وسرود بُن بهمنی خود را میشنود ، سرسخت و رام ناشدنیست . در وندیداد، شانزدهمین کشوروسرزمین نیک را جائی میداند که ، مردمان « بی سر» ، یا بی سرور، و بی فرماندار، و بی شاه ، و بی حاکم، زندگی میکنند . آنها ، هیچ فرمانده و شاه و حاکم وحکومت و سروری را برنمی تابند . آنها مردمی هستند که هیچ فرمانروائی را به سالاری خویش نمی پذیرند » . دارمستتر براین نکته ، میافزاید که این ترکیب ، ترجمه « اسروشه » است که « سرکشی و شورش و نافرمانی دربرابر قانون باشد » ، که در دوره ساسانی به درستی درباره مردم سرزمین میان رود دجله وفرات که پیروان کیش مزدا پرستی نبوده اند بکار میرفته است . بنا برابوریحان بیرونی ، ملوک اسروشنه ، خود را « افشین » میخوانده اند . و اصطخری مینویسد که « اسروشنه » ، مانند« سغد» نام اقلیم است، نه نام یک شهر. درهمان آثارالباقیه میتوان دید که خوارزمیها وسغدیها ، به سروش ، « اسروف » میگفته اند . « سروش » و « اسروش » یک واژه اند . « سروش » و « اسروشه » ، ربطی به قومی وشهری و اقلیمی ندارد ، بلکه درتصویر فرهنگ ایران ازانسان ، ازبخشهای بنیادی « بُن هرانسانی » است . هرکجا که این تصویر انسان و سروش درآن ، بسیج شد، و به آگاهی رسانیده شد ، انسان آگاه از« حق مرجعیت خرد خود» ، و« میزان بودن خود» میشود ، وطبعا حق به سرپیچی و اعتراض دربرابر هردین و آموزه و شریعت و ایدئولوژی و حکومتی پیدا میکند، که این « مرجعیت خرد فردی» را، نادیده میگیرد، یا پایمال میکند .
پایمال کردن « خرد » ، با اولویت دادن ِ« ایمان برخرد » ، وتابعینت « خرد ازایمان » و« سرنگون کردن خرد از اصالت » آغازمیشود . در داستانهای گوناگون درشاهنامه فردوسی ، رد پای این تصویر از « سروش » باقی مانده است ، که درمتون اوستائی ، دستکاری وتیره و تاریک ساخته شده اند . در داستان فریدون ، برادرانش ، کیانوش و پرمایه ، دررشک ورزی به فریدون، میخواهند با فروافکندن سنگی ازکوه برسرش ، اورا تباه کنند، و جان اورا بیازارند، و سروش ، این آگاهی را به« هنگام» به فریدون میرساند. ســروش ، آورنده اندیشه وبیـنش برای نجات بخشی جان ازآزار، به« هنگام » است :
چو شب تیره ترگشت، ازآن جایگاه
خرامان بیامد ، یکی « نـیـکـخـواه »
فروهشته از « مُشگ » ، تا پـای ، مــوی
به کردار حـور بهشتیش ، روی
سروشی بدو آمده از « بهشت »
که تا بازگوید بدو خوب و زشت
سوی مهترآمد بسان پری
نهانی ، بیآمختش افسونگری
که تا بندها را بداند کلید گشاده به افسون کند ، نا پدید
فریدون بدانست کان ایزدیست نه اهریمنی و نه کاربدیست .
1- سروش ، نیکخواه است . نیکخواه ، ترجمه واژه « خجسته = jaste+ hu» است که صفت سروش است . پسوند « جسته » در ترجمه وتفسیر پهلوی zhaadhitan=zhastan است که به معنای خواستن است. که به ریشه gad بازمیگردد .ولی نیکخواه یا خجسته، درمورد سروش، محتوای خاصی دارد . درسغدی همین واژه نیکخواه xwaze- shir معنای « دوست » هم دارد . و shir-xwaztyaa معنای « دوستی ومحبت» دارد . آنچه اهمیت دارد ، درسغدی بجای پیشوند « هو » ، پیشوند « شیر» بکاربرده میشود ، که جانشین واژه « srira » دراوستا و « sri» در سانسکریت شده است . به جمشید دراوستا « جمشید سریره » گفته میشود که معمولا به « جمشید زیبا » برگردانیده میشود . « سری » و« سریره » ، بیان آن هستند که « ارتا » ، « اصل زیبائی » و همچند همه زیبایان جهان، زیباست . ازاینرو گفته میشود که روی سروش، مانند « حوربهشتی» زیباست . ولی« سریره » که همان « زریره » هست ، به معنای نی است . نی نهاوندی که خوشبواست ، زریره نامیده میشود . دربرهان قاطع دیده میشود که صریر به گل بستان افروزگفته میشود که اینهمانی با « ارتا فرورد = سیمرغ » دارد . و« سریر» دارای دومعناست( اورنگ + قوس قزح ) که یکی همان بهرام، و دیگری همان ارتا است . پس « جمشید سریره » ، به معنای « جمشید ، فرزند بهرام وارتا هست . جمشید، فرزند جفت وهمزاد بهرام و صنم ( سیمرغ ) ، یا «عشق نخستین= بُن عشق درزمان و جهان وانسان » است . پس نیک یا به در نیکخواه ، که شیریا سریره باشد ، به معنای « خواستی است که از بُن آفریننده جان وخرد و مهر» است که معنای « بـــه » را مشخص میسازد . « به = بهی = وانگهوئی= وهو » ، همان « ارتا ، یا جفت نخستین = همزاد » است .
2- «مشگ » ، بوی خوشی است که ویژه ِ «مهرسیمرغی » میباشد . پیدایش این بو را هم هنگام فرود آمدن سیمرغ به سام و هم هنگام فرود آمدن سیمرغ به زال پس ازنخستین نبرد رستم واسفندیارمیتوان درشاهنامه دید .
3- مو، اینهمانی با ارتافرورد = سیمرغ= سن دارد . سراپای سروش پوشیده ازسیمرغ ( ارتا ) هست .
4- آمدن سروش از« بهشت » - همان داستان آوردن آتش بوسیله زرتشت ازبهشت درشاهنامه ، یا همچنین داستان آوردن سرو ازبهشت است که ، درواقع به معنای آن بوده است که زرتشت ، « آتش » را از« ارتا واهیشت » میآورد . دراینجا نیز، سروش ازبهشت میاید ، به معنای آنست که ازنزد «ارتا= سیمرغ » میآید .
5- سروش برای این میاِید که : خوب( زیبا ) وزشت ، یا نیک وبد را به فریدون بگوید وبنماید . سروش ، فریدون را مستقیما از خوب وزشت آگاه میسازد .خرد بنیادی انسان ، نیک وبد ، زشت وزیبا را مستقیما وبیواسطه باز میشناسد .
6- انسان با آگاهی از سروش ، کلید همه بندهارا میداند . یا به عبارت دیگر درشاهنامه ، کلید همه بندها ، خرد انسانی است .
7- این آگاهسازی ، درشب وتاریکی ونهانی و پری آساست . سروش با زایمان روشنی ازتاریکی کار دارد .
درگزیده های زاد اسپرم( بخش دهم ، پاره 9 تا 12 ) ، در زندگی زرتشت ، که اسطوره های زنخدائی ، درمورد او ، بکاربرده شده ، و تنها به او نسبت داده شده است ، میتوان دید که ، « سروش و بهمن » ، ملازم و جفت همند، و برای « نجات دادن جان کودک ازگزند و آزاردرگرگ که نماد درندگیست » میآیند، و به او « ازمیش کروشه ( که میش سه شاخ ، و همان ارتا میباشد) ، شیر مینوشانند . شیر ، شیرابه ومان ِزندگی و بُن بینش جهانیست. پدیده « نجات زندگی از آزار» را با « بینش فطری وخرد بنیادی درانسان » پیوند میدهند. بهمن و سروش ، با فطری ساختن بینش درهرانسانی ، چشمی که خوب را ازبد، میشناسد، و«خردی که نگهبانی از زندگی » میکند، و« خردی که جان را ازآزار، نجات میدهد»، به انسان میدهند .
در ویس و رامین میتوان دید که سروش ، روشنی را در تاریکی میآورد، و شادی را آورده ، و سختی را میبرد .
سروش آمد سوی اشکفت دیوان ازاوروشن شداین تاریک ایوان
برآمد آفتاب نیک بختی ببرد ازما شب اندوه وسختی
باز در ویس و رامین می یابیم که سروش ، « رهاننده ونجات دهنده از آزار» است . سروش که گوهرضد خشم ( قهرو خشونت و تهدید) دارد ، با آوردن روشنی و بینش از خرد بهمنی که دربن هرانسانیست و « خرد ضدخشم = خرد ِ ضدقهر، و ضد وحشت انگیزی وانذارو ترس » است ، جان را از آزار و ستم و گزند و عذاب میرهاند .
به خواب اندر، فراز آمد ، سروشی
جـوانـی، خـوبـروئی، سـبز پـوشـی
خجسته ( نیکخواه )، که صفت ویژه سروش است ، نام گل همیشه بهار، همیشک جوان ، همیشه جوان ، حی العالم میباشد . همیشه سبزبودن ، بیان آنست که هیچ آزاری ، اورا سست و نابود وافسرده و پژمرده نمیسازد . سروش ، نسیم ِ بهار آفرین همیشگیست . اندیشه هائی که سروش ، ازبن انسان میآورد ، انسان را ازنو تروتازه و زنده میکند . درانسان ، انقلاب بهاری ، میآفریند . سروش در« سبزپوشی » ، اینهمانی با «وای به » دارد که دربندهش دیده میشود که جامه سبزدارد( بخش نهم ، پاره 131) و همان سیمرغ ، وخـضـر است که به هرکجا که گام نهاد ، با آب بینشی که میآورد ، بهارو سبزی میآورد . سبزی ، نیکبختی است . و سبزقبا( سوزقبا ) درشوشتری ، به رنگین کمان گفته میشود ( سن + ور) که همان سیمرغ است .
مرا برداشت ازکاخ شبستان بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب زبند تو رها کرد چنان کاندرتنم ، موئی نیازرد
بخوبی دیده میشود که سراندیشه « نجات انسان ، ازآزارو درد وستم ِ زدارکامگان ، که آرمان بنیادی فرهنگ ایران است » ، با خرد بنیادی ، که درفطرت هرانسانیست ، و سروش هرفردی ، آنرا میتواند بزایاند ، گره خورده است ، و با اندیشه زرتشت ، برای نجات دادن جهان جان ازآزارو ستم ، فرق کلی دارد .
انسان ، با کاربرد « آسن خردِ» خودش هست که میتواند ، جان را از آزار ودرد و ستم زدارکامگان نجات بدهد . این امتداد همان اندیشه « یکی آزمایش کن از روزگار» میباشد . نجات اجتماع ، ازبالا ، و از« فرازپایگان » ومدعیان « منجی گری » نیست ، بلکه پیآیند ، بسیج سازی سروش ، درهرفردی دراجتماعست .
شاهنامه درست با همین اندیشه آغاز میشود . زندگی کیومرث ، نخستین انسان زرتشتی که بُن همه انسانهاست ، درخطر آزارو ستم است . اهریمن زدارکامه ( آنکه از زدن وکشتن وتهدید و انذار ، کام میبرد . کشتن و خونخواری را ، ثواب و عمل مقدس، واصل خیر میداند. کشتن وکین ورزی درجهاد دینی ، برای او، برترین جشن زندگی میگردد ) که اصل خشم ( قهروتهدید و تجاوزطلبی ) است ،در چهره وظاهر ِ مهرورزی و رحمت و نیکخواهی ، دراندیشه کشتن کیومرث ( بُن همه انسانها) است . این واژگونه سازی حقیقت را ، که دوروئی است ، و« شرّ را درخیر، وکین را درمهر، ومهر را در بریدن میپوشاند» و درعربی ، مکر وخدعه ، ودر قرآن ، « حکمت » نامیده میشود ، درمی یابد . «حکومت » و « احکام الله درقرآن » و« حکیم بودن الله » ، همه زاده ازاین سراندیشه ِ « پوشاندن شرّ، درجامه خیر، یا پوشانیدن ِ کشتار، درجامه قداست ، ویا شکنجه دادن مردمان درجامه خیرخواهی » هستند . این بینش به « چنگ واژگونه زدنها » را که بر« ضد زندگی a+zhi = a+ ji» است ، به سیامک میرساند ، وبا این بینش ، سیامک را بدان میانگیزد که دربرابر اهریمن ، دربرابر اصل حکمت ( پوشاندن شرّ درخیر ، پوشاندن کین درمهر ، پوشاندن غضب در رحم ... ، بدیهی گرفتن بریدن میان همزاد ، در آموزه زرتشت نیز چنین پوششی است ) برخیزد ، و اورا ازاین آزار و ستم ، باز دارد . این نخستین فرمان را درفرهنگ ایران که « بُن هرفرمانی است » ، و بیان « اصل ضدخشم و قهر وتهدید بودن » است ، و از «خرد بهمنی انسان، برخاسته » ، سروش میآورد . اینکه سیستان ، جایگاه ِ « سام » ، تنها کشوریست که ضحاک ( = اژی + دهاک ) نمیتواند به آن راه یابد ، درست به علت همین تصویر ویژه از« سروش » است . پیشوند « اژی » که « a+ zhi = a+ji» باشد به معنای « ضد زندگی » است . پیکارپهلوانان درشاهنامه با « اژدها= اژی + دهاک » ، ازجمله پیکار سام با اژدها ، پیکار با « آئین های ضد زندگی » است ، نه با جانوری افسانه ای وخرافی .
درکردی به خشم ، ئاژر ( آژر) میگویند . آرمان اصلی زرتشت نیزهمین پیکار با اصل « ضد زندگی » است که درسرودش « ajayaitim » مینامد . شیوه برخورد خانواده سام و زال زرورستم ، با مسئله « نجات زندگی ، ازترس و تهدید و قهرو خشونت » ، با شیوه برخورد زرتشت با همان مسئله « نجات زندگی ازترس وتهدید و قهروخشونت » فرق دارد . آرمان هردو ، رویارو شدن با قوائیست که « ضد زندگی » هستند .
سیمرغ ، روزگاران دراز، پیش از آمدن زرتشت ، این مسئله را ، گرانیگاه آئین خود ، قرار داده بود و سام وزال زر، آنرا از ارتا یا سیمرغ آموخته بودن . زرتشت، نخست در محیطی میزیسته است که میتراگرایان ( همان ضحاکیان، یا دارندگان xur-drushدرفش خونین+ درفش زخم زن) چیره بوده اند . ازاین رو نیز رسالت خود را ، خیزش برضد این آئین میدیده است .
ولی سام و زال زر و رستم ، درست درفضائی « خالی ازتفکرضحاکی » میزیستند ، وپیش ازاو، با پیکار با این دین ، به شیوه ای دیگر، همین مسئله را ازبُن، حل کرده بودند ، وبرای چنین کاری ، نیاز به جهاد دینی نداشتند . سام ، درست در تحول دینی اش در دورانداختن زال ، این تجربه را پشت سرگذاشته بود . سام وزال زر، به این بنیاد اندیشگی رسیده بودندکه : خرد ، سپر زندگیست . سپرکه درکردی( سه پر) به معنای « سنگر» هم هست ودرسغدی، به شکل sparya به معنای « غار» است ، درست همان زهدان سپنتا ( سه + پند = سه زهدان که باهم یک زهدانند ) است که اصل قداست جان است، ،پناهگاه ( سه پنتا = سه پنا ، پـَن نیزهمان واژه پنت = زهدان است ) هرجانی ازگزند و آزارو ضد زندگی است . دراین فرهنگ ، زهدان ، پناهگاه جانها ازگزند و آزار و جایگاه قداست زندگیست . ازاین رو « ور» که زهدان است ، هم معنای « غاز» وهم معنای « شهر» دارد . ازاینگذشته، « سپر» درکردی به شاهین ( ئالو ، که همان اله است، که دراصل ، ال وسیمرغ میباشد ) گفته میشود . « سپر= سه پر» ، مانند« سپنتا » ، به معنای ِ هرگونه قداستی= گزند ناپذیری نیست ، بلکه منحصرا به معنای ِ« قداست جان و زندگی » است . درفرهنگ سیمرغی ، فقط وفقط « نیازردن زندگی و جان » ، مقدس است . ازاین رو نیز « سپنتا » که به مقدس ، ترجمه میگردد، باید به « مقدس بودن زندگی » ترجمه گردد . تنها آزردن زندگی ، وخردی که نگهبان وسپر ِ زندگیست ، گناه است . « نجات ازگناه نافرمانی دربرابر اهوره مزدا، یا الله ، یا یهوه یا پدرآسمانی» مطرح نیست ، چون اگر خدائی هم ، فرمان به آزار جان ( فرمان به آزردن آنکه ایمان نمیآورد ، آزردن بت پرست ، یا کافر، یا دروند ، یا مشرک ، یا بیدین ، یا ملحد ) بدهد ، آن خدا، خدا نیست. درفرهنگ ایران ( سام وزال زر ) ، هیچ کتابی ، وهیچ شخصی ، مقدس نیست . تنها وتنها ، جان وزندگی درهرانسانی ، مقدس است .
« گناه » ، درادیان نوری ، متلازم با امروحکم وفرمان مرجعیتی است . درفرهنگ ایران ،« نخستین فرمان » که « گوهر فرمان » را معین میسازد ، استوار بر « نگاهبانی اززندگی و مهر به زندگی است که مقدساست » ، و اندیشه ایست که سروش ، اصل ضد خشم ( که ضد زندگی است ) از« خرد بنیادی انسان » میآورد . نجات دهنده از درد و آزارو ستم وقهروخشونت ، خرد بنیادی خود انسانهاست که درهمپرسی ، بدان میرسند .
چنانکه در داستان هفتخوان اسفندیار، نخستین مبلغ دین زرتشت دیده شد ، مفهوم « نجات انسان از راه خردورزی خود ِ هرانسانی» ، به نجات خویشان خود او ازبند » کاسته میگردد . علت نیز آنست که پدرش گشتاسب وخودش ، نیاز به « چشم خورشید گونه ، چشمی که ازخود، روشن میکند، و خودش میبیند » ندارند . بخوبی تمایز وتفاوت فاحش ِدوگونه مفهوم « نجات » برای زال زر، ورستم ازسوئی ، و برای گشتاسپ و اسفندیار ازسوئی دیگر، ازهمین دوهفتخوان ، نمایان میگردد .
دراین دیدارگشتاسپ با زال زر، نخستین بار، فرهنگ ایران درشخصیت زال زر پیکر به خود میگیرد ، و دربرابر اندیشه « نجات زندگی از راه ایمان به دین زرتشت » و « نجات جامعه ، بوسیله حکومت دینی زرتشتی » میایستد وسرپیچی میکند ، و ازحق خرد انسان ، به نجات دادن خود انسان، از « جان آزاری » و « خرد آزاری » ، با نهایت دلیری ، دفاع میکند . زال زر و رستم ، خط بطلان برسر اندیشه « نجات دهی بوسیله منجی که اینهمانی با قدرت حکومتی » پیدا میکند، میکشند.
این سفر تبلیغی گشتاسپ (= شاهی که مبلغ دین میشود= شاهی که پیامبریک دین میشود= وگسترش پیام دینی را باقدرت میآمیزد ) به سیستان ، که با پیروزی ازجنگ با ارجاسپ ، و بت شکنی ها( شکستن بت های آذری = ارتا ) و تحمیل دین زرتشتی با شمشیر اسفندیار، بازگشته بود ، بیش از یک « فراخوانی دینی درگفتگو وهمپرسی و مهرورزی » بود . این بود که وقتی گشتاسپ، نزد زال و رستم مهمان بود ، درهمه جا شیوع پیدا کرد که گشتاسب ، رستم را دربند و زنجیر، اسیرکرده است ، و برای این به زابلستان رفته که « بُـت آذری = دین ارتائی یا سیمرغی » را نفرین و لعن کند ، و آنرا نابود سازد . گشتاسپ ، میخواهد آیئن سیمرغی را نابود سازد ، تا آموزه زرتشت را جایگزین آن کند . این شایعه که درهمه اطراف ایران می پیچد ، سبب سرکشی همه ایران ازگشتاسپ میگردد، وارجاسپ ، به پشتبانی از خانواده رستم ، و برضد زورچپانی دین زرتشت، ناگهان به بلخ که پایتخت گشتاسپ بوده است ، می تازد .
برآمد برین میهمانی دوسال همی خورد گشتاسب، با پور زال
به هر جای که شهریاران بُدند چو ازکارگشتاسپ آگه شدند
که او ، پهلوان جهان را ببست تن پیلواره ، به آهن بخست
به زابلستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر « بـُت آذری »
بگشتند یکسر، زفرمان اوِی ( گشتاسپ )
بـه هـم بـرشـکـسـتـنـد ، پیــمان اوی
زال زر، که خودش ، فرزند و هم آشیان با سیمرغ ( اردیبهشت ) بود ، تضاد فرهنگ ارتائی را ، با آموزه زرتشت، بخوبی میدید، و طبعا با رستم ، ازآن سرباز زدند که بیاری گشتاسپ ، به جنگ با ارجاسب بشتابند ، که درست درهنگام این مهمانی ، دربلخ ، لهراسب و هیربدان را کشته بود ، و آتشکده اشان را خراب کرده بود، و دختران گشتاسپ را نیز اسیر کرده بود ، چون گشتاسب جهاد دینی خود را باارجاسب ( که همان دین سیمرغی را داشت ) آغاز کرده بود . زال زر ، جهاد دینی را بکلی برضد اندیشه « قداست جان » میدانست، که درآن ، « جان وزندگی»، اولویت بر« ایمان » داشت. این نخستین باربود که فرهنگ سیمرغی ، با « مسئله جهاد دینی درزرتشت و گشتاسپ و اسفندیار» روبرو میشد . « جهاد دینی » ، مسئله « دفاع مقدس از دین خود » نیست ، بلکه مسئله گسترش دین خود ، با تهدید ووحشت انگیزی و ارهاب و تجاوز و خونخواری و کشتار، یا طلبیدن « جزیه برای بی ایمانی » است . هرکه ایمان نمیآورد ، جرم و گناهیست نابخشودنی که باید برای آن ، تا عمر دارد ، برای حق زیستن و کشته نشدن ، بپردازد .
پس ازفراغت ازجنگ با ارجاسب ، اسفندیار، که مانند پدرش فوق العاده قدرت پرست است، منتظردست یابی به پادشاهیست و گشتاسپ ، هیچگاه به وعده خود، برای انتقال پادشاهی به اسفندیار، وفا نمیکند، و همیشه نااستوار درانجام وعده های خود هست ، تا آنکه برای بازکردن اسفندیار ازسر خود ، اورا بنام « جهاد دینی » ، به جنگ با رستم وخانواده اش میفرستد، و به او بازقول میدهد که اگراو رستم را دربند، اسیر به بلخ بیاورد، و او و خانوادش را کشتارکند، و سیستان را بسوزاند، ودرواقع ( آنچه آشکارا گفته نمیشود ) مردم سیستان را زرتشتی کند، و بت هایشان را بشکند ، پادشاهی را به او میدهد . دسترسی به شاهی ایران ، بشرط تحمیل دین به مردم سیستان و به سیمرغیان . اسفندیار، قدرت پرستی خود را ، با غایت مقدس جهاد دینی، باهم میآمیزد، و بسراغ رستم و سیستان میآید . زال زر و رستم که دوسال پدرش را مهمان خود داشته اند، و اورا گرامی داشته اند ، و سده ها، تاج بخش کیانیان بوده اند، ازاین واقعه ، سخت مضطرب شده و به دهشت میافتند .
برای آنها، این جهاد دینی، با با وفادارترین پشتیبانان پادشاهی درایران ، با دهندگان حقانیت به پادشاهی درایران ، با تضمین کننده ارزشهای سیاسی ایران درحکومت ، غیرقابل تصور بوده است . اینست که هنگام رسیدن اسفندیاربه سیستان ، و به پیکار طلبیدن رستم ، و امتناع ازهرگونه آشتی ، زال زرورستم ، میکوشند که اندیشه « رزمان پرهیز سیمرغی » را دراوج نابی اش ، در برابر اسفندیار، بکار گیرند .
ناب ترین شکل ِ « رزمان پرهیزی، یا دفاع ازجان » ، « سـپـر بودن» است. ماه وخورشید درادبیات ایران ،« سـپر » خوانده میشوند ، چون « ماه و خورشید » نماد چشم = خرد هستند . . دربرخورد با دشمن و درپیکاربا دشمن ، کوشیده میشود که فقط ، نقش سپر را بازی کنند . درسپر بودن ، انسان ازخود ، دفع آزار میکند ، ولی دشمنش را نمی آزارد. چنانکه کیخسرو در هنگام دادن رسالت به رستم برای رهائی دادن بیژن، به رستم میگوید
برستم چنین گفت پس شهریار( کیخسرو )
که ای « نیک پیوند » و « به روزگار»
زهر بد ، تو بر پیش ایران ، سپر
همیشه ، چو سیمرغ گسترده پر
چه بر رزم ایران ، چه پشت کیان
همه بر در رنج ، بندی میان
در ادبیات ایران ، ماه ، سپر خوانده میشود ، برای آنکه، ماه ، همان سیمرغ ، و نخستین پیدایش « بهمن= خرد ضدخشم » است. ازاین رو، سیمرغ ، نقش سپر ازهرگونه بلا و گزند و زخم و آزار را داشته است . این اندیشه درمیان ایرانیان باقی میماند ، و ازهر پالیز و کشتزاری که میخواهند گزند و آزار را دور دارند ، نقش وصورت سیمرغ را برپا میکنند( مترس که همان میتراس میباشد )، یا آنکه مهره ای را که پیکریابی اوست ، برپیشانی یا گردن کودکان آویزان میکنند( خرّمک ) . اینست که نابترین شکل مبارزه سیمرغیان ، آن بود که در پیکار، فقط « سـپـر ، ازآزار وگـزنـد و زخم » باشـنـد، و از زخم زدن و آزردن جان دشمن تا ممکن است ، بپرهیزند . البته چنین کاری ، فوق العاده دشواروسختست، که اوج شکیبائی ونیرومندی را میخواهد . دراین گونه جنگ ، عملا از« واکـنـش» و« قصاص » ، که استوار بر مفهوم کینه ورزی و انتقام است ، پرهیز میشود . درفرهنگ سیمرغی ، انسان نباید درسراسر زندگی اجتماعی واخلاقی اش « عـمـل واکـنشـی» بکـنـد . آنکه به من کین میورزد ، « واکنشش »، کین ورزیست. چنین واکنشی ، برضد تصویر آنها ازانسانست، که « بهمن = خرد ضدخشم » ، بُن و« خوی » اوست . به همین علت ، ایرج نمیخواست در مقابل کین برادرانش ، به آنها کین بورزد . داد ، به مفهوم فریدون از او چنین واکنشی میخواست و او چنین واکنشی را رد کرد . باید درپیش چشم داشت که ایرجErez یا همان « ارد = ارته = ارتا » یا سیمرغ است که زال زر، فرزندش وجفتش هست .
در سغدی، به « بهمن » ، « خـومـن » گفته میشود .« خـوی انسان = فطرت انسان = خرد بهمنی » ضد خشم است. هرانسانی ، بهمن خو هست، خوی بهمن را دارد . بهمن ، سرچشمه کارو اندیشه وگفتار ِ« ضد خشمی ، ضد قهری ، ضد تهدیدی ، ضد ارهاب ، ضد آزار، ضد پرخاش » است . ازخشم دیگری ، به خشم ، انگیخته نمیشود . ازکین ورزی دیگری ، به کین ورزی انگیخته نمیشود . اگر دیگری اورا زشت میسازد، او دیگری را زشت نمیسازد .
« عمل خشم ورزانه دیگری ، به من » ، مرا به خشم ، که بنیاد کینه ورزی است ، نمیانگیزد . بهمن درمن ، یا« خوی من» ، ازچنین واکنشی ، سرباز میزند . درسـپـربـودن ، کین ورز را ازگزند زدن ِ به خود، بازمیداشت . « کینه ورز شدن در واکنش کین دادن » هم ، گزندیست که دشمن به من میزند. گزند و زخم دشمن به من ، آنقدرزیان ندارد که واکنش به عمل او( کین ورزی ) که درمن ایجاد میشود . من درکین ورزشدن ، درواکنش به دشمن ، آزرده و آلوده ساخته شده ام ، که مهلک تراز زخمهای اوهست . درسپر شدن ، فقط دشمن را از گزند زدن و آزردن خود ، باید با زداشت . این اوج مفهوم مردمی بودن در جنگ است ، که حتا درجنگ هم ، نمیگذارد که جامعه یا انسان ، واکنشی در راستای انتقام بکند . او درمقابل کین ، کین نمی ورزد ، بلکه میگذارد که درروند تهاجم و پرخاشگری ، آتش خشم دشمن فرونشیند ، و آنگاه ، امکان آشتی با دشمن و امکان تحول اندیشیدن در دشمن ، بازشود . امتناغ از نشان دادن واکنش کین ، دررویاروئی با کین ، دشمن را تکان میدهد ، و به اندیشه میانگیزد، وخوی بهمنیش را ، بیدار و بسیج میشود . تو برغم کین ورزی بامن ، نمیتوانی مرا به خودت ، کین ورزکنی ! تو برغم خشم آوری به من ، نمیتوانی مرا به خودت ، به خشم بیانگیزی ! این سراندیشه « سپربودن » است .البته این پیدایش اوج مردمی درجنگ ، هنگامی کارگذاراست که دشمن ، تشخیص بدهد که او برغم نیرومند بودن ، ازچنین کاری، امتناع ورزیده است .
درست رستم به سفارش زال زر، درنخستین پیکار با اسفندیار، درسراسر گیرودارو گلاویزی ، « رفتار سپربودن » را به قیمت آزرده شدن بسیار زیاد ، ادامه میدهد، که این بیان اوج بزرگواری وجوانمردی و بلند منشی ومهرسیمرغیست . ولی تفکر جهادی اسفندیار، و سائقه فوق العاده زورمند قدرت پرستیش ، اورا از درک این بزگواری وجوانمردی ، باز میدارد .
داستان در روایت حماسی که در دوره ساسانی یافته ، ومحبوبیت فوق العاده دینی که اسفندیار، درمیان زرتشتیان داشته است ، طبعا کوشیده شده است که این محتوا را حذف کنند ، و دورقیب سرسخت .همزور را ، رویاروی هم قرار دهند . زال زر، با پیش آمدن چنین « هـنـگـامـی » که جنگ را برای رستم ، ناگزیرمیساخت ، میخواست درست ، با کاربرد این شیوه ، اسفندیار را ، به نرمش و دوستی، وسپس به دیگرگونه ساخت منشش بیانگیزد . آنچه برای دیگری ، جهاد دینی شمرده میشد، برای زال زر، « هنگامی » برای تحول دادن منش و اندیشه اسفندیار بود .
ولی اسفندیار، دراثر تعصب دینی ، تواءمان با قدرتخواهی خودش ، به چنین تحولی واندیشه ای انگیخته نشد . این بود که با زخمهای هراسناکی که رستم دراین رویاروی ، تحمل کرده بود ، اسفندیار میانگاشت که جنگ را بـُرده است ، و رستم درهمان میان راه ، ازاسب فروخواهد افتاد ، وجان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. ولی دراین خیال خام ، راه کژ رفته بود . وقتی پس از گذشت چند روز، رستم درمیدان نبرد ، حضوریافت ، اسفندیار، ناگهان خود را باخت . زال زر، از آزمودن « هنگام نخستین » ، وپیآیند شومش ، و ادامه جنون جنگ در اسفندیار، راه را در« پیکار از دور»، که شیوه خانواده رستم بود ، دید . اکنون « هنگام دیگر» آمده بود، که ناگزیر، هیچ راهی جزبرخورد با دشمن نبود . خانواده رستم وسام ، تخصص کامل در کمان وری ، یا جنگ از دور داشتند ، و اساسا کمانوری که، sanwarihخوانده میشود، به معنای « زهدان سیمرغ= رنگین کمان خدا » است( بندهش، بخش بیستم ) . سنورsan+var، نام رنگین کمان است، که کمان بهمن و رستم و زال نیز خوانده میشود . « همای خمانی» که « همای کماندار» باشد، و« آرش کمانگیر»، همه نامهای همین سیمرغ میباشند . « کار نیک » درچنین هنگامی ، دادن پاسخی بود که زال زر، ازآن اکراه داشت و میپرهیزید . ولی درست همین عملی که زال زر و رستم درناگزیری شرائط کردند ، سبب افروختن کین توزی خانواده گشتاسپ شد ، که درسراسر تاریخ ایران ادامه یافت . خانواده گشتاسپ ، درجهاد دینی ، که خود مبتکر این کین ورزی بودند ، هیچ گونه احساس کین ورزی ، نه میدیدند ونه میشناختند ، ولی دفاع خانواده زال را ازخود ، کین ورزی میشمردند، که باید ازآنها انتقام کشید . وقتی رستم ، پس اززخم آلود شدن درنخستین هنگام ، این بار با تغییر راءی در تغییر هنگام ، به میدان بازمیگردد ، بینش تازه ای ، در مغزاسفندیار ناگاه ، میدرخشد .
شنیدم که دستان جادو پرست
به « هنگام » یازد ، به خورشید دست
این را اسفندیار شنیده بوده است، که دستان زند ،« هنگام جو» و «هنگام شناس » است ، و درهرهنگامی ، کاری که متناسب با آن هنگام است میکند. درهر« هنگامی » ، « انسان » ازسر، ارج خود را می یابد، و ازنو، معیاروسنجه میشود. ازنو، ارزیابی میکند. ارج dignity=Wuerde انسان ، در زنجیره هنگامها در زمان ، نو به نو ، بسیج میشود. و هرهنگامی، همان کارخوب نیست که درهنگام پیشین ، خوب بوده است . دستان زند ، طبق یک آموزه و شریعت و تئوری ( طبق یک روشنی ِ همیشه سفت وثابت ویکنواخت )، عمل نمیکند ، بلکه طبق « هنگام »، عمل میکند . روشنی (=آنچه یاد گرفته ) خود را ، خواست خود را« به هنگام ، تحمیل نمیکند» ، بلکه با شناخت « هنگام، که بی نظیر و استثنائی است » ، ازهنگام ، یاد میگیرد . « یاد دادن و آموختن » ، آموزگاریست . آموزگار، در یاد دادن ، یا درمیگیرد . هرشاگردی ، بهترین آموزگار خودش میشود ، وهرآموزگاری ، بهترین شاگرد خودش هست. درکردی به آموزگار، « هه فـو تکار» نیز میگویند. چون « هه فـوتن » هم به معنای تعلیم دادن و هم به معنای یادگرفتن است . چنانچه خود واژه « آموختن » نیز این هردو معنی را باهم میدهد . پیشوند « هه ف » در هه فوتکار و پیشوند « هنگامaiwi+gam=» که دراوستا aiwi میباشد برابر با - « ابــا » - است، که همان معنای « هم = سم = سـام » را دارد . یاد دادن ویاد گرفتن، حرکت باهم است. چه بسا به غلط ما بسراغ یاد دادن به دیگران میشتابیم ، و امکان یاد گرفتن خود را ازآنها را از دست میدهیم . یاد دادن ویاد گرفتن، توافق درحرکت است،شریک وانبازشدن باهمست . ما وزمان( روزگارو گیتی ) ، انبازهم میشویم . هنگام که gam+ aiwi باشد به معنای « ابا + گام » است . گام ، به معنای « رفتن » است،هرچند به معنای قدم است . ولی دراصل، به معنای « نی = قام = خام » بوده است . دوپا، باهم دونی هستند، که با یک بند، یا جفت، یا یوغ بهم پیوسته شده اند .اینست که « رفتن » ، کاردوگام ، یا یک جفت گام باهمست. این بیان ِ همان اندیشه « همزاد » در حرکت زمان است . «هنگام » ، رفتن دوچیزباهم و منظم باهم است، که با هم شریک و همتا ، همکار وبرابر، و موافقند .« هنگام » ، توافق انسان وزمان ، انسان و رویداد، انسان و پدیده واجتماع، یا همگامی آنها باهمست . زمان ، همین رفتن گام با گام است . ازانجا که « نی = قام = گام » ، اندازه یک لخت از زمان هست ، اینست که « هنگام » ، معنای پیوند یافتن دو لخت اززمان ، دریک بند ویک گره ( ون= بند ) است . زمان ، با دوگام ، گام برمیدارد . اینست که انسان با رویداد و با طبیعت و با نیروهایش باید « لولا » شود . درکردی به لولا ، « ئه نجامه » میگویند ، و « هه نج کردن » ، بهم رسانیدن وبهم متصل کردنست. هنگامه نیز، به همرسانیدن ومتصل کردن دوچیزاست. اینجاست که انسان باید، برای هرکاری ، درست هنگامش را بجوید . یک کارواندیشه وگفتار، طبق یک تعریف یا دستور( حکم ) یا آموزه یا تئوری که داده شده است، همیشه خوب نیست، که همیشه درهرموردی کرده شود . ودرست دستان زند ، یا زال ، خردی هنگام جو وهنگام شناس دارد . زال زر، ازجمله برای این خاطر، « تاجبخش، یا پایه گذار ارزشهائی شمرده میشد ، که درایران حقانیت به حکومت میدهند » ، چون کارو اندیشه، طبق یک آموزه دینی یا فلسفی ویا تئوری نمیکرد. بلکه معیارجکومت درایران ، شناختِ گوهر ِ« هنگام » بود، نه عمل طبق یک شریعت و اموزه . ناگهان بیاد اسفندیار میافتد که فراموش کرده بوده است که زال زر، مرد هنگام اندیش است .
چنین گفت پس با پشوتن : که شیر
به پیچد ، زچنگال مرد دلیر
شیر درنبرد با مرد دلیر، راه گریز پیش میگیرد ، ولی
گمانی نبردم که ، رستم زراه
به ایوان کشد ، ببر و گبر و کلاه
من گمان کردم که رستم درپیکار با من ، آنقدرزخم ازدست من خورده است ، که بازحمت هم نخواهد توانست خودش را زنده به خانه برساند
همان بارکش رخش ، زیر اندرش
زپیکان نبود ایچ پیدا ، برش
چو خشم آرد ، از جاودان بگذرد
برابرنکردم پس این ، با خرد
این را درخردم ، درست نیدیشیدم . اسفندیار، « هنگام » خود را درست نشناخته است ، و اکنون دیرشده است . زال زری که« هنگام شناس» است ، این هنگام را نمیگذارد که از دستش بگذرد . جان رستم و رخش هم ، تاب تحمل گزندهای پیشین را ندارند .
ندانی که هرکس که « هنگام جست»
زکار، آن گزیند که باید نخست
تو گرباز ، هنگام جوئی همی دل ازنیکوئیها ، بشو ئی همی
همه کار، بیگاه و بی بر بود بهین از تن زندگان ،سر بود
به « هنگام » ، هرکارجـُستن ، نکوست
زدن رای ، با مرد هُشیار و دوست
چو کاهل شود مرد ، « هنگام کار »
ازآن پس ، نیاید چنان روزگار
اسفندیار،« نیکی » را در « عمل به هنگام » نمیداند ، بلکه نیکی را دراجرای فرمان شاه میداند، که جهاد دینی و گسترش آموزه زرتشت است ، که این با کشتن یا بند کردن رستم و طعمه حریق کردن سیستان ، ممکن میشود . این فرمان شاه ، همان فرمان یزدان است .« چه فرمان یزدان ، چه فرمان شاه » ، ازاین زمینه درالهیات زرتشتی میآید ، نه ازفرهنگ ایران . او فقط کاری را باید بکند که اهورا مزدا ، خواسته است . برای « زال زر» ، « هنگام » ، همیشه یک رویداد بی نظیرواستثنائی وبرگشت ناپذیر است . « زمان» ، زنجیره ای از« فرصت های گریزپا ، از برهه های استثنائی و تکرارناپذیر » است ، که برای همه آنها ، نمیتوان یک معیاررا بکار بست. درهرهنگامی ، کار دیگر وگفتار دیگر و اندیشه دیگر، نیک است ، که نیاز به اندیشیدن دارد . در زمان برای زال زر ، « دردرون هرهنگامی » ، « اصل آفریننده ای » ، نهفته است. انسان ، ازیک هنگام به هنگام دیگر، با نوآفرینی دیگر روبرو میشود ، که نیاز به شناخت نوین وکارنوین دارد . دررفتن درزمان ، همیشه ازما ، اندیشه نو ، کارنو ، گفتارنو خواسته میشود . زمان همیشه نومیشود . هرهنگامی ، « بیگانه و تاریک و آبستن به محتویاتیست که کسی نمیشناسد » ، ازاین رو نیز« نو» است .
Post a Comment